《You in me [Completed]》part26
Advertisement
روی زمین دراز کشیده بود و موهای نسبتا کوتاهش پخش شده بود
به سرنگ و بسته ای که روی میز گذاشته بود نگاه میکرد و با خودش درگیر بود که سمتش نره
بدنش به شدت درد میکرد و واقعا نیاز داشت تا اون ماده رو به خودش تزریق کنه
دستش رو به سختی سمت سرنگ برد و ماده رو داخلش ریخت اما درست زمانی که سوزن سرنگ فاصله زیادی با رگ دستش نداشت به یاد تمام اتفاقات گذشته افتاد
اینکه چطور هر لحظه تمام کارها رو بدون خواست خودش انجام میداد
و چطور تمام مدت به بازی گرفته شده بود
با احساس درد شدیدی توی سرش سرنگ رو به سمت دیوار پرتاب کرد
با شنیدن صدای در خودش رو به سختی روی زمین حرکت داد تا به در رسید
دستش رو به سمت دستگیره در برد و بی توجه به دردی که هر لحظه بیشتر میشد در رو باز کرد
دختری مشکی پوش وارد اتاقش شد و مقابلش زانو زد
چشمانش از شدت درد به تار میدید
چند بار پلک زد تا تونست چهره اون دختر رو ببینه
لکسی: تاتیا؟
تاتیا: فکر نمیکردم بازم همو ببینیم
لکسی: چطور ممکنه..من خودم دیدم که اون موقع کشته شدی
تاتیا: من هیچوقت نمردم...رافائل هیچوقت منو نزد
لکسی: اما من خودم اینو دیدم
تاتیا: اون چیزی که دیدی همون چیزی بود که اون ها میخواستن ببینی
(فلش بک چند سال قبل)
همه مشغول تمرینات نظامی بودن و سالن پر از صداهایی بود که افسران نظامی ایجاد میکردن
مشغول تمرین با استادش بود که متوجه دختری شد که چند تا از محافظ ها ان رو با دستان بسته روی زمین انداختن
میدونست که تاتیا میخواست فرار کنه و احتمالا برای همین گرفتنش
رافائل به طرفش رفت و اسلحه ای رو مقابل سرش قرار داد
رافائل: نمیخوای چیزی بگی؟
تاتیا: از اون عوضی متنفرم!
با صدای شلیک گلوله جسد دختر غرق در خون روی زمین افتاد...
(پایان فلش بک)
لکسی: این امکان نداره
تاتیا: اون اسلحه خالی بود...من فقط چند سال تبعید شدم
لکسی: چطور برگشتی؟
تاتیا: اون ازم خواست تا اگه ماموریتش رو درست به پایان برسونم آزادم میکنه
لکسی: اون؟!
تاتیا: کای!
*********************************************
از ماشینش پیاده شد و به سمت ساختمون حرکت کرد
شیشه کوچک داخل دستش رو بالا آورد و نگاهی بهش انداخت
با باز شدن در آسانسور شیشه رو داخل جیب کتش گذاشت و وارد آسانسور شد
وقتی که به طبقه مورد نظر رسید مقابل در ایستاد و زنگ رو به صدا درآورد
Advertisement
چند لحظه بعد صورت جونگ کوک مقابلش نمایان شد...
جونگ کوک: بازم تو
تاتیا: باید درمورد موضوع مهمی صحبت کنیم
جونگ کوک: خب؟!
تاتیا: نمیخوای دعوتم کنی؟
کلافه و بی میل از جلوی در کنار رفت و اجازه داد تا دختر وارد خونش بشه
به سمت آشپزخونه رفت تا خودش رو مشغول نشون بده و حواسش رو از دختر به نظر پر دردسر مقابلش پرت کنه...
نگاهش به ماگ نسبتا داغ روی میز افتاد
فهمید که جونگ کوک مشغول خوردن قهوه بوده
وقتی از حواس پرتی جونگ کوک مطمن شد شیشه کوچک داخل کتش رو بیرون آورد و مایع داخلش رو قطره قطره داخل قهوه ریخت و مطمن شد که جونگ کوک تمام قهوه رو مینوشه...
*********************************************
توی وان نشسته بود و به حباب های ایجاد شده توسط کف داخل وان نگاه میکرد
تمام مدت با لبخند مشغول شست و شوی بدنش بود و به مدتی که با جونگ کوک آشنا شده بود فکر میکرد
احساس زندگی داشت
از زمانی که متوجه همه چیز شده بود حس بهتری داشت
از اینکه جونگ کوک ممکن بود به خاطر اون تهیونگ رو رد کرده باشه
اما ممکن به هر دلیل دیگه ای هم این کار رو کرده باشه
ولی مهم نبود
تنها چیزی که اهمیت داشت این بود که جونگ کوک حسی به تهیونگ نداشت
همین براش کافی بود...
در افکار شیرینش غرق بود اما با شنیدن صدایی از بیرون به خودش اومد
بدنش رو آب کشید و حوله رو به تن کرد و به آرومی از حموم خارج شد
سمت اتاق رفت اما وقتی جونگ کوک رو ندید کمی نگران شد
هنوز هم اون صدا رو میشنید
به آهستگی قدم برمیداشت و به طرف آشپزخونه میرفت
با دیدن اون دختر که بالا تنه نسبتا برهنه اش رو مقابل صورتت جونگ کوک گرفته بود و سعی در اغوا کردنش داشت و بدنش رو به طور نامحسوسی به بدن جونگ کوک میمالید خشمگین شد
جیمین: چه غلطی داری میکنی؟؟؟
دختر با دیدن جیمین لعنتی به حضور بی موقع اش فرستاد و عقب رفت
موهاش رو مرتب کرد و کتش رو پوشید
تاتیا: من فقط..حس میکنم محرک خورده
جیمین: خورده یا بهش دادی؟
تاتیا: من فقط میخواستم کمکش کنم
جیمین: نیازی به کمک هرزه هایی مثل تو ندارم
به سرعت به طرفش رفت و موهای دختر رو گرفت و سرش رو به لبه میز کوبید
تاتیا با احساس سرگیجه روی زمین افتاد و کمی بعد چشمانش بسته شد
Advertisement
جونگ کوک: چیکار..چیکار کردی؟
جیمین: به جهنم...نهایتا میمیره
جونگ کوک: ولی..
میخواست بهش کمک کنه اما دست جیمین مقابلش قرار گرفت و مانعش شد
جیمین: هیس!
میز رو دور زد و روی پاهای جونگ کوک نشست
دستانش رو دور گردنش حلقه کرد و لب هاش رو روی لب های جونگ کوک گذاشت و مشغول بوسیدنش شد
زبون جونگ کوک رو میمکید و عمیق مشغول بوسیدنش بود
پایین تنش رو به پایین تنه جونگ کوک میمالید و جونگ کوک هر لحظه احساس میکرد اثر ماده محرک داخل بدنش بیشتر میشه...
جیمین رو روی میز قرار داد و با چسب پهنی که روی قفسه ها بود مچ دستانش رو بالای سرش به هم چسبوند
حوله رو به سرعت کنار زد و مشغول درآوردن لباس های خودش شد
کمی روغن روی عضوش ریخت و بعد از چرب کردنش یک ضرب وارد جیمین شد...
به خاطر دردی که بهش وارد شده بود پلک هاش رو روی هم قرار داد اما با صدای جونگ کوک به خودش لرزید
جونگ کوک: به من نگاه کن
به سختی چشمانش رو باز کرد و نگاهش رو به صورت جذاب جونگ کوک داد
جونگ کوک: اگه نگاهتو ازم بگیری اجازه نمیدم ارضا بشی...مهم نیست چقدر طول بکشه فهمیدی؟
سر تکون داد و سعی کرد دستانش رو حرکت بده
توی اون لحظه نیاز داشت تا چیزی رو بگیره یا بدن جونگ کوک رو لمس کنه اما نمیتونست و این موضوع بیشتر تحریکش میکرد
جونگ کوک: حرف بزن جیمین
جیمین: فه..فهمیدم
جونگ کوک: فهمیدی چی؟
نفس عمیقی کشید و سعی کرد پایین تنش رو روی عضو جونگ کوک حرکت بده اما دست جونگ کوک محکم کمرش رو ثابت نگه داشت
جیمین: فهمیدم ارباب
پاهاش رو کمی از هم فاصله داد و شروع به حرکت کردن کرد
محکم و سریع داخل بدنش ضربه میزد و بدن جیمین با هر ضربه به عقب پرتاب میشد
کنار دیواره های ورودیش احساس سوزش میکرد و هر لحظه مطمن بود که ممکنه ارضا بشه اما نمیدونست که اجازش رو داره یا نه
با منبقض کردن بدنش دور عضو جونگ کوک باعث شد تا به اوجش نزدیک بشه
عضوش رو از بدن جیمین بیرون کشید و مشغول پمپ کردن عضوش شد
کمی بعد روی انگشتانش به کام رسید
نگاهش رو به صورت خیس از عرق و قرمز جیمین داد که هنوز هم به سختی بهش خیره شده بود
با همون دست مشغول پمپ کردن عضو جیمین شد و جیمین با ناله بلندی توی دست جونگ کوک کام شد
دستش رو که با کام هردوشون مخلوط شده بود رو مقابل صورت جیمین گرفت و نگاهش رو به چشمانش داد
جونگ کوک: تمیزش کن
زبونش رو روی انگشتان جونگ کوک کشید و دونه به دونه اون هارو داخل دهنش برد و مشغول مکیدن شد
چند دقیقه بعد جونگ کوک دستش رو عقب کشید و بدن جیمین بی حال روی میز افتاد
با قیچی چسب دور دستانش رو باز کرد و مچ دستانش رو ماساژ داد
جونگ کوک: فکر کنم دوباره باید بری حموم
خندید و به آرومی از روی میز پایین اومد و نگاهی به بدن دختر انداخت
کم کم داشت به هوش میومد
جیمین: حیف شد که نمرد
جونگ کوک: اینجوری نباش
جیمین: چه جوری؟
به طرف جیمین رفت و دستانش دور کمرش حلقه کرد و فاصله بین بدن هاشون رو از بین برد
جونگ کوک: یه هیولای کوچولو!
*********************************************
به خونه برگشته بودن و هر دو تمام مدت در سکوت به سر میبردن
یکیشون نمیدونست که چرا توسط دیگری بوسیده شده
و اون یکی نمیدونست چرا باید کنترلش رو از دست بده و همچین آدمی رو ببوسه
بالاخره تصمیم گرفتن درموردش حرف بزنن اما وقتی که هردو باهم شروع به حرف زدن کردن به خنده افتادن...
یونگی: اول تو بگو
هوسوک: چرا اون کارو کردی؟
یونگی: کدوم کار؟
هوسوک: جلوی بیمارستان
چند ثانیه سکوت کرد و بعد به صورت هوسوک خیره شد
یونگی: میخوام یه داستان برات تعریف کنم
هوسوک: خب؟
یونگی: یه دختری بود که خیلی چهره زیبایی داشت...اون تنها با مادرش زندگی میکرد و نقاشی میکشید و با فروش نقاشی ها خرج زندگی خودش و مادرش رو درمیاورد...روزی یکی از مشتری های اون دختر ازش خواست تا به منزلش بیاد و به همسرش نقاشی یاد بده...اون دختر قبول کرد و به اون خونه رفت...اما زیاد نگذشته بود که اون مرد به دختر علاقمند شد تا جایی که همسر خودش رو از خونه بیرون کرد...همه چیز خیلی عادی جلوه داده شده بود تا جایی که اون دختر از اون مرد صاحب فرزند شد...اما اون مرد پسر خودش رو قبول نکرد...مادر اون دختر بعد از شنیدن این خبر سکته کرد و مرد...روز به روز رفتار اون مرد با دختر بدتر میشد و دختر تنها تر...دختر بچش رو به دنیا آورد تا شاید اون مرد باز هم باهاش خوش رفتار بشه اما اینطور نشد...تا اینکه آخرش مجبور شد خودش رو از پشت بوم اون خونه به پایین پرتاب کنه...سال ها گذشت و اون پسر بزرگ و بزرگ تر شد...تا جایی که الان مقابلت نشسته
با شنیدن داستان زندگی یونگی کمی جا خورد
فکر نمیکرد که انقدر زندگی سختی داشته باشه و از اولین دیدارشون حدس زده بود که یه خوش شانس ثروتمنده
یونگی: به خاطر همین هم اون پسر تونست کسی که سختی و درد کشیده رو درک کنه
حالا میفهمید که هردوشون چقدر شبیه هم بودن...
Advertisement
- In Serial800 Chapters
Mages Are Too OP
As one of the first players to gain access to World of Falan—the first immersive game worldwide—Roland creates his character as a Mage. However, playing as a Mage is not as fun and easy as he thought. His head even explodes after he casts the very first spell in the game. Stubbornly sticking to his class when most Mages decide to create a new character, Roland gradually discovers tricks of the trade and his unusual talent. This allows him to change people’s stereotypes on Mages and to explore the deeply-buried secrets of this game…
8 1327 - In Serial10 Chapters
Red Mantis and Avenger Doll
"Anything can be a dildo if you're brave enough." That is the motto Red Mantis lives by - and she is the bravest of them all. The nymphomaniac inter-dimensional assassin for hire, also known as Olethea Sykoria in most worlds, is on an endless quest to discover the highest form of pleasure, which generally means getting it on with anyone and anything that can give it to her. She has a steep fee and only takes jobs she finds interesting, but when she boasts a 100% success rate, her customers never have reason to complain.Cynicism. Cheek. And a serious personality streak. These were the ingredients chosen to create the perfect sassy girl. But Meakashi added an extra ingredient to the concoction... Meta Knowledge. Thus, the Avenger Doll was born! With her fourth-wall breaking, Ootsuki Senka has had her life dedicated to becoming the straight girl in this dimension-traveling duo. The only reason she is going along with Olethea's antics is that the author forces her to do so, but maybe she will develop a deeper connection to her new partner. Follow the inter-dimensional misadventures of a resourceful but sex-addicted elf, and a cynical, sassy genre-savvy cursed doll, as they carve their names into the legends of the multiverse - as troublemakers and a menace to society. Maybe the assassin for hire will discover more to live for than just ephemeral pleasure. Maybe the doll girl will finally find the reason for her tortured existence. Whatever the case, the one guarantee is that there will be plenty of cynicism, killing, sex, and breaking the fourth wall. _________________________________ This is a side-project to my main story Maou Shoujo Magical Chaos and is basically a spinoff to it, featuring a character from its supporting cast as one of the two protagonists. Warning: This will have tons of mindless funny gory killing and lots of potentially disturbing casual sex. Updating Schedule: On Hiatus. Disclaimer: The cover picture is by the fan DanP, my eternal thanks!
8 205 - In Serial9 Chapters
Weakest Demon Queen Reincarnation: I Became a Living Armor?!
Veronica was a common woman on Earth, who once had dreams of having friends and forming a family. When this opportunity was finally presented to her, fate decided that she was not worthy...Dying of a car accident, alongside her coworkers who had invited her to a party after work, she was sent to a strange white space where a mysterious entity grants her and her coworkers souls the 'Samsara System' for beta testing purposes.However, even with a System, her second life ended by the hands of those who she thought wanted to be her friends in her first life.Due to the mercilessness of a wicked god, her soul was pierced in half, making her reincarnate twice in her third life.Being reborn both as a Living Armor and as a Half-Demon boy, she nows seeks to reunite with her other half and to have a relaxing third life... but in a world filled with monsters, demons, beastmen, and constant wars and discrimination, her path to a 'carefree life' will be filled with hardships and adventures. The cover art is not mine, if you're the artist and want me to take it down then kindly message me, thanks!
8 155 - In Serial27 Chapters
constant peril → d. dixon
❝ 𝒔𝒉𝒆'𝒔 𝒑𝒓𝒐𝒐𝒇 𝒚𝒐𝒖 𝒄𝒂𝒏 𝒘𝒂𝒍𝒌 𝒕𝒉𝒓𝒐𝒖𝒈𝒉 𝒉𝒆𝒍𝒍 𝒂𝒏𝒅 𝒔𝒕𝒊𝒍𝒍 𝒃𝒆 𝒂𝒏 𝒂𝒏𝒈𝒆𝒍 ❞
8 98 - In Serial15 Chapters
The Last Death Mage
Since time immemorial humanity has always feared and shunned what it didn’t understand. Over time this changed a bit to encompass things that didn’t conform to their thoughts and ideals. Due to humanity’s stubbornness with which the enforced their ideals many lives were lost and changed. When humanity first clashed with monsters and the beings that use magic, this trait caused many bloody fights. Over time the fights escalated into battles and full on war on several occasions. Humanity due to their adaptability and persistence won many of these altercations, causing huge casualties to the magical beings. Humanity did not come out unscathed however; many of the empires and civilizations noted in human history fell due to these battles and wars. Eventually over time humanity and the magical beings came to a sort of agreement. Magic and the beings associated with it faded into the background of history, being relegated to myth and legend. Humanity meanwhile advanced leaps and bounds once magic faded, leading to our current level of civilization. Not all magical beings were content with this, thus they did their own actions and killed or fed on humans. This has led to many organizations to be formed concerning this, on both the side of humanity and the side of magical beings. They regulate and control the use of magic as well as protect humanity from the darker things that are now not but myth to them, but there is a reason humanity instinctually fears the dark. Unfortunately there are always those that are unsatisfied by the status quo, and those that are prejudiced against things that are different. This is a story of a young man who wanted nothing more than to be normal. Unfortunately Fate and the world he lives in do not easily allow that this, thus his life changed, not for the better. Everyone has heard of or read stories about monsters and legends, heroes and villains, this is one such story. Hi, this is my second attempt at a story here, the first was before the major overhaul happened and i lost everything related to that story due to PC troubles. I hope you enjoy this if you dont please leave some constructive criticism in the comments. An Editor and the like will be needed, but I will edit as problems are pointed out and as i proof read. This story will have no set schedule, unless of course I decide to type up a bunch in succession then i will note that in a chapter beforehand. ADDED NOTE: most sexual content will be in Interludes or sub chapters with a .5 attached. Profanity and gore however shall be plenty in the actual story, though the descriptives for the gore may be added later. (For example, in the prologue that gave a hint at what happened to the MC, will be enhanced so that the gore invokes more descriptive/complete mental pictures, though it may wait.) ~Tyroth Gideon
8 152 - In Serial21 Chapters
welcome to the team {dreamwastaken x reader} // completed
when you become the dream team editor... somethings bound to happen. right?written summer 2020: republished spring 2022
8 65

