《before I die......》جئون جیمین :)
Advertisement
(جیمین)
بدون نگاه کردن بهم سریع رفت بیرون بقیه اعضا
بخاطر صدای داد ها امده بودن سمت مابا بغض سنگینی
که گلوم گرفته بود اروم اروم رفتم بیرون داشت بارون
شدیدی میومد مهم نبود اگه بمیرم اگه مریض شم
بدون چتر با اون لباس بافتنی سفید رفتم زیر
بارون کل بدنم خیس بود هنوزم بغض داشتم
هنوزم حالم بد بود اروم روی یکی از نیمکت های
پارک نشستم زانوهام تو شکمم جمع کرد با درد شدیدی
توی معدم سریع دویدم سمت سرویس بهداشتی
تو پارک هر چیزی که صبح خورده بودم بالا آوردم
و با بی حالی مشت هام پر آب کردم زدم به صورتم
تا یکم حالم بهتر شه اروم و با احتیاط رفتم بیرون
باز برگشتم سمت همون نیمکت و روش دراز کشیدم
گذاشتم قطره های بارون کل بدنم لمس کنن
(کوک)
چطور ممکن بود اخه اه دستم تو موهام میکشم
برمیگردم سمت کمپانی خدا رو شکر نامجون هیونگ
زنگ نزده بود که سجین هیونگ وگرنه کلم کنده بود
باید با جیمین حرف بزنم اما به ری اکتی که نشون
دادم گند زدم اروم رفتم تو سالن که ببینم هست که
نه که صدای هوسوک هیونگ شنیدم
_نیست با اون حالش و این بارون رفت خیلی
گشتیم پیداش نکردیم
چی منظورش چی بود سریع داد کشیدم
+شما ها دیدید که داره میره جلوشو نگرفتید
یونگی هیونگ متقابلاً داد کشید
:تو هیچ حقی نداری که سر ما داد بزنی وقتی
خودت دلیل حال بدش بودی و اونو به این روز
انداختی
هیچی نگفتم فقط سریع از کمپانی زدم بیرون تا
پیداش کنم معذرت می خوام جیمین متاسفم .
خسته شده بودم هر جا که بنظرم میرفت رفتم
با خستگی نگاهی به بیرون انداختم با دیدن پارک
نزدیک کمپانی بدون اینکه فک کنم کسی ازمون عکس
میگیره یا فن ها میبینن پیدا شدم شروع به گشتن
کردم که بای جسم کوچیک روی نیمکت مواجه شدم
سریع رفتم سمت اون نیمکت با دیدن بدن لرزون
Advertisement
جیمین از سرما سریع بغلش کردم انگار هوشیاریش کم
بود سریع دویدم سمت ماشین و در باز کردم نهادمش
رو صندلی جلو و صندلیش به حالت خوابیده درآوردم
خودمم سوار شدم و سریع بخاری ماشین روشن کردم
به بدن ضعیفش که میلرزید خیره شدم لعنت به من
لعنت به من که اینطوری باید پیداش کنم لعنت به من
که مواظبش نبودم ، سریع راه افتادم سمت بیمارستان
و وقتی رسیدم جیمین بردم بخشی که دکتر خصوصیش
گفته بود وقتی یه اون تختی که گفت رسیدم اروم اونجا
نهادمش و منتظر دکتر شدم چند دقیقه بعد دکتر
امد شروع به معاینه کردن جیمین کرد بعد از چند تا
آزمایش دکتر من تو دفترش خواست .
بعد زدن به در وارد شدم و جلوی دکتر نشستم
و بعد چند دقیقه که باز برگه های آزمایش
جیمین چک کرد شروع به حرف زدن کرد
# نمیدونم میدونید یا نه آقای جئون ولی جیمین شی
بدن ضعیفی داره و تو این آزمایش ها نشون میده
اون داره ی دوره حاملگی میگذرونه این ممکنه سخت
پیش بره چون جیمین شی ی پسره و این یعنی
بدنش ضعیف تر میشه نمیدونم بچه رو میخواید یا
نه ولی بنظرم بهش فک کنید ی فرصت برای
درست کردن رابطه تون هست و غیر اینا اگه هم
میخوایدش باید خوب به وضعیت الان جیمین
شی رسیدگی کنید باید مجبوری کنید غذا بخوره
تو تمرینا به خودش سخت نگیره
+به این آسونی ها هم نیست
# میدونم جیمین شی خیلی لجبازه ولی میدونم شما
لجباز تر هستید
بلند شد منم به تبعید از خودش بلند شدم
#موفق باشی آقای جئون
سرم تکون دادم از اتاقش رفتم بیرون و تو بخش
منتظر شدم تا سرم تقویتی جیمین تمام بشه
و تو همین زمان زنگ زدم به هیونگ گفتم
حال جیمین خوب نیست و از جین هیونگ خواستم
سوپ درست کنه تا وقتی خواستم ببرمش خونه
ازش بگیرم خودم بلد نبودم هیچی درست کنم
Advertisement
جئون جونگ کوک بی مصرف اوفففف
بعد یک ساعت اون سرم کوفتی تمام شد و جیمین
ازون بیمارستان آوردم بیرون سوار ماشینش کردم
راه افتادم سمت خوابگاه تا سوپ از جین هیونگ
بگیرم وقتی رسیدم سریع سوپ گرفتم و ازش تشکر
کردم و راه افتادم سمت خونه وقتی رسیدم بدن ظریف
جیمین بغل کردن تازه الان متوجه شده بودم چقدر
سبک شده بود حس گناه میکردم اینا همش تقصیر منه
کاش واقعا یکم مثل ی همسر باهاش رفتار میکردم
پیشش روی تخت میخوابیدم باهاش غذا میخوردم
حوصله اش سر میرفت میرفتیم قدم زدن
گاهی میبردمش بیرون حس گناه میکنم .
وقتی رسیدم به اتاق خودمون اروم رو تخت نهادمش
به صورت معصومش خیره شدم همسر کوچولوی من
اروم پیشونی تب دارش بوسیدم بلند شدم تا لباسم
عوض کنم بعد عوض کردن لباسام سوپ نهادم تا گرم
بشه تا سوپ گرم میشد لباس های خیس جیمین
عوض کردم و لباس جدید تنش کردم باز خوابوندمش
رو تخت بهش خیره شدم با به یاد آوردن حرفای
دکتر درباره حاملگی جیمین آروم نگاهم دادم سمت
شکمش و ناخودآگاه فکر توی سرم زیر لب زمزمه کردم
+یعنی میشه که تو رابطه ی ما رو درست کنی ؟؟؟؟
با بی حوصلگی و خستگی بلند شدم و رفتم تا
سوپ چک کنم که جیمز دوید سمتم رو زانو هام
نشستم با لبخند کم جونی شروع به ناز کردنش کردم
+پسر تو چقدر انرژی داری
از کنارش بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه و زیر
سوپ خاموش کردم و توی طرف ریختمش و رفتم
سمت اتاق خواب سوپ نهادم روی میز کنار تخت
و اروم جیمین صدا میکردم تا بیدار بشه
+جیمین بیبی
یکم دیگه صداش کردم آروم چشمای کشیدش
باز کرد انگار هنوزم خسته بود با بی حسی بهم
خیره شد اروم روزهای مخملیش از جلوی چشماش
کنار زدم و روبش گفتم
+جیمین شی من نمیدونم چطوری باید معذرت
خواهی کنم اون موقع تو شوک بودم معذرت می خوام
من واقعا متاسفم
اروم سرش تکون داد و با تند صدای خش داری
گفت
_مهم نیست به دل نگرفتم حق داشتی منم تو شوک
بودم نباید انقدر داد میزدم معذرت می خوام
+نه نه مقصر منم اگه یکم بهت توجه میکردم
الان اینطوری نمیشد
اروم بدن ظریفش تو بغلم گرفتم با بغض زیر
گوشش زمزمه کردم
+معذرت می خوام من واقعا متاسفم متاسفم عزیزم
دستای کوچولوش دور گردنم گذاشت متقابلاً بغلم کرد
و با بی جونی جواب داد
_اشکال نداره کوکا مشکلی نیست فقط الان دارم
از شدت دل درد میمیرم پس لطفاً بزار برم دست شویی
با تعجب ازش جدا شدم و سریع رفت سمت دست شویی
چجوری با اون بی حالی دویید آخه
( جیمین)
کوک چش شده چرا اینطوری رفتار میکنه
سرش به جایی خورده نکنه تصادف کردهههه
سریع رفتم بیرون و روی تخت کنارش نشستم
با اینکه خودم خیلی کم جون شده بودم نگران اون
نره خر شده بودم سریع بهش گفتم
+کوککک نکنه تصادفی چیزی کردییییییی
_یااا با این وضعیتت چه جیغی میزنی اروم باش
نه چرا حالا ؟؟؟
+ چرا اینطوری رفتار میکنی ؟؟؟
_ چطوری؟
+ مثل قبل باهام سرد نیستی
_بده
+اصلا اصلا فقط یکم تعجب کردم
لبخند زدم اروم باز بغلش گرفتم و گفت
_هیونگ کوچولو ی من
لبخند کم جونی زدم و سریع انگار چیزی یادش امده
گفت
_جیمین بشین باید سوپ بخوری
+کوک الان میل ندارم
_متاسفم دست تو نیست باید بخوری ببین
هیچ جونی تو تنت نیست اون شکم دردتم دکترت
گفت تو هفته های اولی عادیه ولی باید غذا بخوری
تا کم بشه چون این نشون میده بچه به غذا نیاز
داره
پوکر نگاهش کردم
+آقای همه چیز دان کم نیاری
چیزی نگفت و سوپ برداشت اولین قاشق آوردم سمتم
پس زدم و باز گفت
_جیمین شی یکم بخور مطمعن باش حالت بهتر میشه
با بی میلی یکمش خورم تازه متوجه شدم چقدر
گنشمه ، کل سوپ خوردم اما هنوز گشنم بود
کوک انگار متوجه شده بود رفت و برای خودم
و خودش غذا سفارش بده دلم خیلی هوس دوکبوکی
کرده بود از تو اتاق داد زدم
+کوکاااااا برای من دوکبوکی هم بگیر
_اوکی
______________________________________
بیفرماید ببخشید دیر شد دیگه
مرسی که حمایت میکنید 😍❤️
Advertisement
- In Serial200 Chapters
PERFECT SECRET LOVE: THE BAD NEW WIFE IS A LITTLE SWEET (Part One)
Before her rebirth, she was in love with someone else, bent on escaping him, and hates him deep to his bones.After her rebirth, she looked at the beauty on the bed, seriously thinking, why did she deny such beauty and his love.In her past life, her mind was muddled. She tried to get rid of the outstandingly beautiful husband that she didn't want, was victimized by slag men and cheap women, and her most trusted friend brainwashed her. In the end, she found herself isolated and alone.In this lifetime, all of the evil people scheming and longing to destroy her should yield. Sorry but this young miss's IQ is on the line this time!
8 237 - In Serial11 Chapters
Fort Administrator
Dear Sir, You are invited to be considered for the position of civil administrator at the distant frontier outpost of Fort Amalveor. You may have heard rumours about this region. While it is indeed beyond the borders of the Polity, I can reassure you that it is a very calm and ordered land, sparsely inhabited, and largely untroubled. Should you decide to pursue this opportunity, please write back with the utmost urgency! The position has already been vacant for some time, and a talented administrator is needed with haste. Yours faithfully, Jessaire Sev-ConteneSenior ClerkNorth Hill Waypost Sebastian Lewis has been offered an administrative position at a minor outpost in a relatively obscure frontier territory. It isn't a position he's particularly well qualified for, but it's also not something he can bring himself to pass up. Packing his spare clothes, his outdoor boots, and of course his stationery set, he begins his journey into the unknown. This is a fantasy story with mysery and horror elements, following a protagonist with no special powers.
8 135 - In Serial6 Chapters
The Call of Dragons
When her parents sold her off to Dragonspire fortress, Raiya knew her ability to speak with all dragons was more of a curse than a gift. Yet a great destiny lies ahead of Raiya should she choose to seize it and become more than just a simple serving girl.
8 147 - In Serial10 Chapters
Quests of Silence
Twenty years ago, the first fully immersive VR game was released and no game since has matched it. Horizon inc proclaims it's new game to be superior, but many have claimed this before.Follow Magnus as he explores the world of Grand Planes attempting to find what he has always wanted: the ability to give quests.(A/N: the game world was inspired by the works of Legendary Moonlight Sculptor by Nam-Hi-Sung , Grand Central Arena by Ryk E. Spoor, Stellar Transformation and Coiling Dragon by I Eat Tomatoes)
8 99 - In Serial12 Chapters
Haruhism of a Lesser
A satiric fantasy following Randy Ditty, a soldier in the Amricean Army, during the advent of the Kreyan War (1955).
8 248 - In Serial60 Chapters
Mayhem on Earth
Set in 2151, Drake is an average teen who daydreams a lot. One day, a meteorite crashes in the woods near his home, and then monstrous mutated animals come out and start eating people. With no clue as to what is happening, Drake and other survivors have to work together to survive and fight back against these enemies in this Apocalypse.Inspired by Attack on Titan, by Hajime Isayama. Original story and characters by Srikar D. Palmite.
8 84

