《chocolate and ice》part 2
Advertisement
سهون انگشتش گذاشت رو پیشونی پسر و صورتش رو که داشت به صورتش نزدیک میشد هول داد عقب: مجبورم نکن بزنم سیستمت رو بیارم پایین که اخراج شم!
قهقه ای زد: باشه اقای بی اعصاب! جاست فرند! باشه؟! ترش نکن!
و دستش سمت سهون دراز کرد
سهون با تردید نگاه چپی بهش انداخت و بعد دستش گرفت و فشار محکمی داد که باعث شد چانیول نیم خیز بشه و آخ ارومی بگه: جاست فرند!!
پسر دست دردناکش مالید و چشمکی زد: جااان! عجب دوست جذابی پیدا کردم
اینبار نتونست جلو خندش بگیره و کمی لباش کش اومد، این پسر واقعا دیوونه بود!!
-: گفتی کمکم میکنی یه پسر پیدا کنم!؟ یه خوشگلشو برام پیدا کن!
شونه ای بالا انداخت و مشغول دید زدن اطراف برای پیدا کردن پسرای گی شد!!
هرچی بود از اینکه حوصلش سر بره بهتر بود! چانیول شاتی که سهون براش پر کرده بود هل داد سمتش: مهمون من! بزن شارژ شی!
لیوان به لیوان پسر کوبید و لبخند محوی زد!
چانیول از جا پرید: بهم لبخند زززد!! این مرتیکه یخ فیس بهم لبخند زززد!
داد کشید :همه امشب ابجو مجانی مهمون من!! سلامتی رفیق جدیدم!
بین هیاهوی خوشحالی افراد حاضر،سهون به پوکر ترین حالت ممکن داشت دیوونه بازیای این پسر جدید که انگار دوست جدیدش هم شده بود نگاه میکرد.
...........
.....
دو هفته ای میشد که سهون هر روز که نوبت متصدی بودنش بود و میومد پشت میز برای کار چانیولم میومد جلوش میشست و حرف میزدن. تو این دو هفته یه پسر تونسته بودن برای یه شب برای چانی دوتایی جور کنن و کلی خندیده بودن..و حتی شماره همدیگرو گرفته بودن و دو سه باری چانیول سهون رو به خونه رسونده بود..البته به اصرار شدید چانیول که به گفته ی خودش میخواست دوست جدید بشدت جذابشو بیشتر ببینه سهون از دیوونه بازیاش خندیده بود و همونطور که حدس میزد چانیول هم مثه بقیه ی ادمایی که میومدن این کلاب پولدار بود
تو این دو هفته سهون تقریبا هر شب به قسمت وی ای پی نگاه میکرد تا ببینه کیم جونگینو میتونه پیدا کنه یا نه؟ اما ندیده بودش.. عجیب بود شاید میومد و یکی دیگه رو پیدا کرده بود؟ اصلا به چه دلیل کوفتی ای داشت دنبال جونگین میگشت؟ خوب قطعا چون فقط یک هفته و چند روز دیگه وقت داشت برای قسط بعدی.. فاک این قسط قرار نبود تموم شه؟ تمومم میشد قطعا ادمای عموش بیخیالشون نمیشدن و الان هیچ راه کوفتیه دیگه ای جز خوابیدن با یکی برای دراوردن پول قسط ماه جدید نمیتونست پیدا کنه..!! و البته که به هر مردی نگا میکرد چندشش میشد و چون یبار با اون خوابیده قطعا دوباره خوابیدن با همون مرد کمتر سخته تا یه ادم جدید؟
پوفی کشید و دستی لای موهاش کشید که دید هیبت اشنایی با موهای ژولیده و بهم ریخته و قیافه آویزون سمتش میاد
سهون با لبخند به پسر که با تیپ کاملا جدیدش جلوش میشست سلام داد: همون همیشگی؟
چانیول سرش رو میز گذاشت: نه یه لایت بده..
-: چته؟
پسر دستش لای موهاش برد و کشیدشون: این حساب کتابای شرکت قاطی شده و اگه تا فردا دلیلشو به هیونگم نگم به ۷۷ روش سامورایی جرم میده!!
سهون ابرویی بالا انداخت: حساباتون چش شده؟
پوفی کشید و مشروبشو مزه مزه کرد: من هیچ دلیل کوفتی ای پیدا نمیکنم.. فقط میبینم که حسابایی که رد کردن برای بیمه و اینا با حسابایی که بیمه گرفته و حقوق کارمندا و باهم نمیخونه
هرچی این عددارو بیشتر نگا میکنم کمتر میفهمم.. مغزم داره جر میخوره سهون
سهون خندید قیافه اش به معنای واقعی کلمه آویزوون شده بود: من از حساب کتاب یچیزایی حالیم میشه اگه مست نکنی و صب کنی تا ۱۲ بعدش بریم خونمون یه نگاهی به کارات بندازم؟!
Advertisement
چانیول از رو صندلی تقریبا پرید و لپاش گرفت و کشید: تو فرشته ای چیزی هستی؟ فاک عاشقتم مرتیکه بددهنن بی اعصاب مهربونِ یخ فیس!
و خم شد و محکم لبای سهون ماچ صداداری کرد و برای اینکه از کتک هاش در امان بمونه سریع به سمت پیست رقص فرار کرد
پسر خندید: مرتیکه ابله..
................
......
ساعت ۱۲ و نیم بود که سهون لباساش با همون لباسای همیشگیش عوض کرد و سمت خروج راه افتاد که چانیول به گردنش آویزون شد: عشقم چطوره؟
سهون هلش داد کنار: خفه شو تا عصبیم نکردی
خندید و در ماشین اسپرت قرمز رنگش برای سهون باز نگه داشت: سوار شین یخ فیس جذابم
سهون لگدی به پاش زد که دادش بلند کرد: وحشی سگ
پسر شونه ای بالا انداخت: حواست به دهنت باشه
چانیول ماشین دور زد و سوار شد
با ادرس دادنش ، چانیول مقابل خونه ی سهون پارک کرد و باهم پیاده شدن
درو باز کرد و داد زد: بکهیون؟
پسر پالتوپوش سعی میکرد عادی باشه و به خونه ی کوچیک، قدیمی و داغون سهون توجهی نشون نده این خونه زیادی کوچیک بود..
صدای پسری اومد: سلام هیونگ.. شام رو گذاشتم رو گازه.. خودت بخور من امشب درس دارم
چانیول ابرویی بالا انداخت: داداش داری؟
سهون داد زد: من با دوستم اومدم بک، بیا برامون شام بیار عصبیم نکن کار دارم
سوییشرتش دراورد و رو به چانیول کرد: اره
و رو زمین نشست: بده حساب کتابارو
چانیول کنارش رو زمین نشست و برگه های حسابداری رو بدستش داد: جون من اینارو یطوری مشکلش حل کن.. بذار زنده بمونم
-: پس خفه شو بذار تمرکز کنم
و شروع به خوندن حسابا و عددا کرد
پسر به در اتاقی که باز شد نگاهی انداخت، خونه یه اتاق بیشتر نداشت و یه گوشه یه آشپزخونه کوچیک شاید ۵_۶ متری بود ، پسر ریز اندامی که موهاش صاف روی پیشونیش ریخته بود با یه عینک و لباسای گشاد و لش از اتاق خارج شد و بدون توجه به پسر جدید به اشپزخونه رفت،
فکر کرد اینا خونوادگی خوشگلن و به طرز غریبی جذاب
بکهیون قابلمه ی رامن رو برداشت جلوی سهون و چانیول گذاشت: بیا اینم شام
غر زد: سلام کردن بلد نیستی؟
بکهیون رو به چانیول کرد: سلام
و بعد رو به سهون کرد: این کیه؟
چانیول اخمی کرد انگار نه انگار اونم اینجا بود ، یجور حرف میزد انگار با سهون تنهاس
-: دوستم..
بکهیون چرخی به چشم هاش داد: قیافش پیداس پولداره.. باز چه داستانی داری درست میکنی هیونگ؟
سهون نچی گفت: بکهیون گفتم تو کارای من فضولی نکن.. بعدم چان فقط دوستمه همین .. حالام برو سر درست
بکهیون سمت پسر چرخید و چشم غره ای بهش رفت ، سریع رفت تو اتاقش درو کوبوند
چانیول سرش خاروند: مگه من چمه؟
سهون شونه ای بالا انداخت: بهش توجه نکن
و همونطور که به کاغذا نگاه میکرد رامن رو شروع کرد خوردن
کمی از رامن مزه مزه کرد " رامن برای شام؟"
پوف انگار اوضاع دوستش خیلی خراب تر از چیزی بود که فکر میکرد
به پسری که روی ورقه ها تمرکز کرده بود نگاه کرد:چیزی حالیت میشه ازینا؟
-: بخش بازرگانی یه سری فاکتور رد کرده که با فاکتورای بخش مالیتون نمیخوره . نمیشه فهمید دقیقا کدوم فاکتورا درستن ولی ازونجایی که الان فاکتور بخش بیمه ی کارمندا که از زیر دست مالی رد شده با حساب کسر شده مطابقت داره ولی بخش بازرگانی یه کوچولو اینجا
یه برگه رو بهش نشون داد: اینجا این بیمه برای یه کارمند فاکتور زده که رد شده و به بخش مالی داده
ولی پولی از حساب شرکت کسر نشده ولی همون پول به حساب بازرگانی ریخته شده
پول کمه ولی این به طور مکرر در فاصله های زیاد داره اتفاق میوفته و تا اینجایی که من شمردم الان یه ۱۰ میلیون وونی همینطوری با یکی دوتا بیمه رد نکردن زده به جیپ
Advertisement
دهن چانیول جوری به کف زمین چسبیده بود که هیچ جوره نمیتونست ببنده
سهون دهنش با دستش بست و برگه هارو تو کیفش چپوند: گفته بودم از حساب چیزی حالیم میشه
چانیول با گیجی پلکی زد: ها؟ چطوری؟
مشغول خوردن بقیه ی رامن شد: من دانشگاه قبلا چند ترم اقتصاد خوندم
و لبخند تلخی زد: دوست دارم حساب کتاب واین چیزارو
چانیول به خودش اومد و یهو پرید روش و بغلش کرد که سهون از پشت افتاد و پسر افتاد روش: نجاتم دااااادی
و لب سهون ماچ کرد
پسر صورتش به کنار هل داد و با پا خواست بزنه تو تخماش که از روش پاشه که بکهیون داد زد: اینجا چه خبرهههه؟
سهون و چانیول به سرعت سیخ نشستن
که سهون داد زد: قلبم ریخت چرا داد میزنی؟
بکهیون داد زد: تو الان داشتی اینو (با دست چانو نشون داد) بوس میکردی؟
+: من نه .. اون بوسم کرد بعدم این شوخی این پسره ی بیشعوره!
چشم هاش گرد شد: وات د فاک؟
+: چانیول تا ۱۲ سالگی اینا امریکا بوده.. تاثیر اوناس فک کنم..به تو چه اصلا.. چرا دارم بهت توضیح میدم؟
چانیول سعی کرد وارد بحث بشه: امم.. من فقط خواستم برای کمکش تشکر کنم همین، داداشت میگه گی نیست وگرنه مخش میزدم
بکهیون فقط مثه ربات تکرار کرد: وات د فاک؟!!
چانیول خندید و بلند شد و کیفش برداشت: برا شامم ممنون من دیگه برم
و از در بیرون زد
بکهیون با تعجب به برادرش نگاه کرد: قدیما با پولدارا نمیگشتی!!
تو اتاق لباساش لباساش با یه شلوارک عوض کرد: بچه خوبیه.. من نگشتم خودش دوست شد
پسر کوچیک تر با تعجب شونه ای انداخت بالا و برگشت تو اتاق که کمی پول روی کتابش دید پولار برداشت، داداشش همه جوره حواسش بهش بود، یه هفته ای میشد پول توجیبی نگرفته بود و ناهار نمیتونست بخوره
آهی کشید ، باید یه طوری کاری پیدا میکرد تا کمک برادرش باشه.
..........
.......
سهون وسایل پرت کرد تو کمد و در بهم کوبید، خسته شده بود ، لباساش عوض کرد و بدعنق راه افتاد سمت پیشخوان بار : هی کیوهیون.. یه آبجو رد کن بیاد
لیوان بزرگ جلوش قرار گرفت، عصبی از قسمت وی ای پی چشم برداشت و سرش گذاشت رو میز: لعنتی پس این مرتیکه کدوم گوری بود؟! یه هفته بیشتر وقت نداشت و واقعا نمیدونست باید چیکار کنه سرش بلند کرد و ابجوشو سر کشید، بیخیال کیم جونگین مرموز شد و با چشم مشغول گشتن برای آدمی شد که بتونه خودش بهش بندازه،
که چشمش به بادیگاردی خورد که اون شب سوار ماشین کرده بودش: نایس! دقیقا سر وقت!!
سمتش رفت و زد به شونش: هی بادیگارد.. باتوام
مرد برگشت و یه ابرو بالا انداخت
+: اون مرتیکه تخمی که براش کار میکنی کوش؟
مرد بازوش گرفت و سمت بیرون کشیدش
غر زد: هی هی .. چرا حرف نمیزنی عین ادم؟ خودم میام مرتیکه ولم کن .
خودش ازاد کرد
مرد متقابلا غر زد: بیا بریم پس.
سهون ادامسش باد کرد و دنبالش راه افتاد، مرد در همون رولز رویس مشکی رو براش باز نگه داشته بود. سوار شد و کیم جونگین با کت مشکی، و پیرهن مردونه ی سفید و موهای عقب رفته و یه سیگار روشن کج منظره ای بود که باهاش مواجه شد
دیدن مرد جذاب رو به روش باعث شد لباش کش بیان: دلت تنگ شده بود برام؟
سری تکون داد: شایدم جای دیگه ام
ادامسش دوباره ترکوند: فرقی نداره مهم اینه یه جای تخمیت دیگه..
جونگین آروم خندید و کمرش گرفت و کشیدش تو بغلش: فکر نمیکردم پیدات شه
پسر سرد بود خیلی زیاد به راننده گفت: اون بخاری لعنتیو زیاد کن این بچه سردشه
سهون سیگار مرد گرفت: پول لازمم .. دراصل هرماه همینقد لازم دارم
و پوک محکمی به سیگار زد
جونگین لب بر لب وسوسه انگیزش گذاشت و همونطور که دود سیگار سهون از دهنش به دهن مرد منتقل میشد مکی به لب بالای سهون زد و ازش جدا شد: گوشیت
پسر درگیری با افکارش پیدا کرده بود "دقیقا به چه دلیل کوفتی ای انقد از این بوسه ی با دود سیگار حال کرده" پس فقط لب زد:هوم؟
مرد گاز محکمی از لاله ی گوشش گرفت: گفتم گوشیت
سرش کشید عقب: وحشی..
و کمی تو بغلش وول خورد و گوشیش دراورد داد دستش
مرد شماره ی خودش زد و یه میس انداخت به خودش: داشته باش.. هرماه بیا پیش خودم.. شایدم بیشتر از ماهی یبار؟!
با نیشخندی به پسر نگا کرد
شونه ای انداخت بالا: قبوله.. تا بتونم یه گوهی پیدا کنم که توش کار کنم..
بیشتر تو بغل گرم جونگین فرو رفت
تا عمارت حرفی زده نشد و مرد با دستش اروم کمر سهونی که تو بغلش بود رو نوازش میکرد
ازین نوازش حس خوبی داشت ، کلا تو بغل این مرد حس گرمی داشت و اصلا معذب نبود
این دفعه دوتایی پیاده شدن و سمت خونه راه افتادن
به اتاق که رسیدن، پسر کمی این پا اون پا کرد: آمم
مرد سوالی نگاهش کرد
که نیشخندی زد: میخوام برم حموم.. وان داری دیگه؟
لب مرد کش اومد: حموم؟
+: اول حموم بعدش میام پیشت.. خستم چشم هام باز شه
خودشم میدونست داره زر میزنه فقط دلش یه حموم اب گرم تو یه وان میخواست که خیلی وقت بود نتونسته بود بگیره..
مرد در حموم با چشم و ابرو نشونش داد: اونجاس..
بدون تغییری تو حالت پوکر صورتش سمت حموم رفت
میتونست قسم بخوره اونجا بزرگتر از ۸۰ متره با سرامیک های سفید و طلایی خاص با طرح های ظریف گل های صورتی ، سوتی زد: حموم این اتاق کوفتیت از خونه ما بزرگتره ...دقیقا به چه دلیل کوفتی ای انقد بزرگه؟
مرد خندید: برو تا اب سرد نشده اب گرمو باز کن حمومو برای من اماده کرده بودن
یه روشویی بزرگ با سنگ سفید مرمر و شیرآلات طلایی انتهای سالن در وسط بود یه میز بزرگ شیشه ای وسط تر قرار گرفتع بود و چندتا کمد چوبی که پر از حوله ها و روبدوشامبرای رنگی رنگی بود هم یه گوشه دیده میشد ، گوشه ی سمت چپ یه در تمام شیشه بود که نشون میداد داخلش یه جکوزیه بزرگه سهون چند دقیقه ای داشت با خودش کلنجار میرفت که داد نکشه میخواد جکوزی هم بره یا نه که اخرش منصرف شد و سمت راست که در شیشه ای رو به یه وان بزرگ مرمر داخلش بود رو دید ، وان پر از کف بود و بخار ازش بلند میشد سریع لباساش دراورد و پرید تو وان، نفس عمیقی کشید: فاک.. خیلی خوبه..
(شمایل کلی حمام و قسمت جکوزی عمارت جونگین تقریبا اینطوریه)
سرش لبه ی وان گذاشت که احساس کرد صدای در اومد. چشماش باز کرد، مرد با یه بطری شامپاین در یک دستش و یک بشقاب میوه دست دیگش، وارد شد، وسایل روی میز شیشه ای وسط گذاشت و سمت اتاقک اصلی حمام اومد، حوله تنش کرده بود حولشم مثل وسایل داخل حموم سفید طلایی بود، کلا انگار علاقه ی خاصی به طلایی داشت این خرسِ شکلاتی!! خرسِ شکلاتی؟ از فکرش خندش گرفت
جونگین حوله رو دراورد و وارد وان شد: اینجارو ببین! لبای مرد یخیمون کش اومده؟
شونه ای انداخت بالا و چشماش تو حدقه چرخوند
مرد نشست، چرخوندش و لای پاهاش کشیدش و خودش تکیه داد به لبه ی وان: پس فرض رو بر این میذارم که از دیدن هیکلم خوشت اومده..
پسر نچی گفت و وول خورد: چرت نگو.. هیکل خودم بهتره ازت
مرد اروم خندید. دست دراز کرد و لیف رو برداشت و شامپو بدن ویکتوریا سیکرت که عاشق رایحه اش بود روی کمر مرد شیری رنگ جلوش ریخت، و مشغول شستن کمر الهه ی جذاب روبه روش شد: هیکلت خوبه.. ولی زیادی برای یه مرد ظریفه فک نمیکنی؟
سهون که بخاطر حرکت دست مرد روی بدنش با لیف احساس شل شدن داشت و ریلکس شده بود با ارنج ضربه ای به شکمش زد: زر نزن.. صرف اینکه پول داری میذارم بکنیم احساس مردونه بودن نداشته باش.. بحث پول نبود یطوری میکردمت بفهمی فاکرا چطوری سکس میکنن!!
مرد برای اولین بار بلند خندید: اخی پیشی به مردونگیش برخورد؟
تکونی خورد از بغلش دراومد و یه مشت کف و اب به صورتش پاشید: هار هار مرتیکه
مرد دوباره خندید و کشیدش نزدیک تر به خودش و شامپو رو با دست دیگش برداشت و ریخت روی سرش. دو دستی مشغول ماساژ دادن سرش کرد.
از ماساژ سرش حس خیلی خوبی داشت، نفس عمیقی کشید و بوی خوب گل که از کف بود رو وارد ریه هاش کرد.
مرد سُرش داد طرف اون سر وان که دوش داشت و دوش آب روی سرش باز کرد ، حرکتش یهویی بود و باعث شد پسر از جا بپره
مرد قهقه ای زد: اخی پیشیمون خیس شد
سمتش پرید و سرش زیر آب فرو کرد: خرسِ قهوه اییییی!!
جونگین با تقلایی بالا اومد و کف و آب رو از صورتش کنار زد : پیشی وحشی..
چشماش تو کاسه چرخوند و زیر دوش سرش کامل ابکشید که جونگین روی لیف خودش شامپو بدن مخصوص خودش زد و لیف سمتش انداخت: نوبت توئه
به لبه ای که قبلا مرد بهش تکیه داده بود تکیه داد و حالا جونگین وسط پاهاش بود و داشت کمرش لیف میکشید
از قصد محکم میکشید طوری که جاش قرمز میشد مرد اما با نیشخند پررنگی هیچی نمیگفت، گربش داشت پنجول میکشید!
چند دقیقه بعد عقب رفت و بهش تکیه داد ، کمی به سمت چپ چرخید با دست راستش صورت سهون کشید جلو و لب های لطیفش تو دهنش کشید ، لب پایینش می مکید و میخورد و سهون لب بالاش . و بعد به سمت لب بالاش لیز میخورد و سهون سمت لب پایین،، بوسه نرم بود و حتی عاشقانه!! فاکینگ عاشقانه!!
جونگین با کسی که برای پول باهاش میخوابه زیادی نرم رفتار نمیکرد؟ چطوری انقد جنتلمن بود؟
مرد برنزه ی روبه روش که آب و کف به بدن خوش تراشش جلوه ی صدبرابری بخشیده بود یه ادم عادی نبود، اون شاهزاده ای چیزی بود؟ شایدم فرشته ای بود که اومده بود زندگی تخمی سهون یه نظمی بده؟ تو این افکار غرق بود و میبوسید و بوسیده میشد که جونگین عقب کشید و پسر دنبال لب جونگین کمی به جلو خم شد: اینجا نه..!!
چشاش باز کرد و به مرد رو به روش نگاه کرد
مرد بلند شد سهونم بلند کرد و دوتایی دوشی گرفتن و جونگ حوله ای بهش داد: بپوشش
هردو حوله پوش درحال خارج شدن بودن که مرد متوجه نگاه خیره ی پسر روی جکوزی شد
نیشخندی زد و خوشحال ازینکه امروز جکوزی رو روشن کرده و الان ابش داغه، درب مشروب باز کرد و دو گلس پر کرد، یکیش دست پسر داد
و بعد سمت جکوزی رفت و چندتا دکمه و پیچ های مربوط به تنظیماتش رو چرخوند، برگشت سمت پسر: بیا پیشی.. یکم اب بازی کنیم امشب هوم؟
لبخند عمیقی روی لب های پسر کوچیک تر نشست ، بشقاب میوه رو برداشت و سمت جکوزی رفت بشقاب میوه رو کنار جکوزی گذاشت و تو آب درحال جوشیدن پرید
مرد باخنده و با مشروبات اروم کنار سهون داخل اب شد،
پسر مثل همیشه درحال تموم کردن توت فرنگی های توی ظرف شد: من واقعا عاشق توت فرنگی ام
جونگین کشیدش جلو و کمرش گرفت: منم عاشق طعم لبات بعد توت فرنگی ام
و لباش روی لب های کوبید
این دفعه بوسه تند تر بود و مرد محکم به لبای سهون مک میزد و گازای ریز میگرفت، پسر پایین تنش به پایین تنه مرد میمالید و هردو تو دهن هم ناله میکردن ،
از لب های شیرین پسر دست کشید و سمت گردن و ترقوه ی بیرون زدش رفت،، میمکید ، گاز میگرفت و با دست دیگش باسن پسر چنگ میزد،
بدن سهون حتی تو جکوزی هم از بدن خودش سرد تر بود و تماس بدناشون باهم دیوانه اش میکرد. سهون سرش عقب داده بود و با یه دست به گردن مرد اویزون بود و با دست دیگه لبه ی جکوزی رو گرفته بود که نیوفته
از مالش پایین تنه هاشون بهم هردو نیمه سخت شده بودن ، سهون مرد رو به دیوار جکوزی تکیه داد: نوبت منه..
شروع به گاز گرفتن و بوسیدن سینه و بازوهای شکلاتیش کرد ، اون بوی شکلات میداد، همیشه فکر میکرد چطوری امکان داره عین رنگ پوستش حتی رایحه ی بدنشم شکلاتی باشه؟ امشب فهمیده بود رایحه ی شکلاتی بدن جونگین از شامپو بدن خاصشه ، مرد دستش سمت عضوش برد و گرفتش تو دستش پسر بین گاز زدناش ناله ای کرد.
مرد روی پله ی جکوزی نشست و سهون رو پاهاش کشید، با صدای دورگه و نیشخند غلیظی توی گوشش زمزمه کرد: یالا پیشی یخی!! وقتشه ازم سواری بگیری!
و به دیکش با سر اشاره کرد ، سهون چرخی به چشم هاش داد و لعنتی زیر لب گفت، زیادی تحریک شده بود و تاجایی که یادش بود دفه ی قبلی حال کرده بود پس فکرای فرار کردن یا به فاک دادن مرد شکلاتی زیرش از سرش بیرون انداخت و سعی کرد فکر کنه چه غلطی باید بکنه ، جای خودش تنظیم کرد ، زانوهاش دو طرف ران های عضله ای مرد روی پله ی جکوزی بود ، دستش روی شونه هاش گذاشت ، کمی بلند شد و اروم روی آلت مرد نشست ، نفسش فوت کرد: فاک..
کمر سهون گرفته بود و کمکش میکرد کامل بتونه بشینه، از رو فشاری که روی دیکش بود ناله ای کرد:سهون شل کن لعنتی الان جفتمون بگا میریم
چنگی به بازوش زد: نمیتونم لعنتی وقتی این دیک کوفتیت داره میره توم چطوری شل کنم
خنده ای کرد، دستش گذاشت روی التش و شروع به مالیدن کرد تا کمی شل تر شد، یهویی کامل واردش شد و پسر دادی زد: آی وحشی..
و حالا سهون روپاش کامل نشسته بود ، لب مرد گرفت و آروم کمی بلند شد و دوباره نشست ، حس میکرد داره پاره میشه؛ لب مرد محکم گاز گرفت که طعم خون تو دهن جفتشون پخش شد! مرد اما از گاز فقط ناله ای کرد چون میدونست این مرد روپاش دومین بار بود سکس گی داشت و درد و واکنشاش طبیعی بود! مخصوصا بخاطر اخلاق تاپ بودن و وحشی بودنش! ، بخاطر آب فشار کمتری روش بود
کمرش گرفت و کمکش کرد سرعت حرکتش بره بالا ، هردو ناله میکردن ، سینه های پسر گاز میگرفت و زبونش دورشون میچرخوند
بعد چند دقیقه حرکت اروم و دیوانع کننده ی سهون روی دیکش ، جونگین دلش میخواست محکم تر ضربه بزنه، کمر سهونو گرفت همزمان باهاش بلند شد و اومد روی سکو سهونو روی زمین بالای جکوزی خوابوند از سردی زمین سهون کمی به خودش لرزید ، داشت فک میکرد چطوریه که انقد وقتی اون کوفتی توش ضربه میزنه حال میکنه وقتی انقدم درد داره؟! البته که سهون نمیخواست اعتراف کنه دردش هم حتی یجورایی لذت بخشه! درد اینطوری رو دوست داشت! کلا سهون با درد اشنا بود و از این درد تو سکس خوشش میومد!! تو این فکرا بود که جونگ اومد روش شامپاینو روی سینه و ناف سهون خالی کرد و همونطور که پای سهونو باز میکرد و دوباره اروم واردش میشد شروع به خوردن شامپاین از بدن سهون کرد ، سهون ناله میکرد و پیچ و تاب میخورد ضربات جونگین حالا که رو قرار گرفته بود عمیق تر و سنگین تر شده بود و به پروستاتش میخورد با هر ضربه سهون ناله ی مردونه ای میکرد سر جونگینو که مشغول بازی با نافش بود بالا اورد لبشو گرفت ، دست سهون سمت عضو خودش رفت که جونگین دستشو پس زد و خودش گرفتش.. همزمان با حرکات خودش حرکت میداد دستشو : بیا بیبی.. برای جونگین بیا..
Advertisement
- In Serial18 Chapters
Soulbound Hunter
Soulbound Hunter is a LitRPG-inspired, no-transmigration, fantasy web novel. Thrae, a world where different humanoid species co-exist; though, they happen to wage wars and quarrel diplomatically like any other flourishing civilization. Lately, Thrae’s lands have turned into pandemonium. Monsters of countless species have decided to join heads and tails in an attempt to wipe out and conquer the Lands of Thrae. Dungeons have started to appear while the lands are still divided. Will new Hunters arise, and will a crisis be averted? The series includes: ¤ LitRPG-characteristics - stat boxes, leveling up, and character progression. ¤ Items, Quests, Dungeons, Classes, Skills, Ratings, and much more. ¤ Intermittent School Life (starts around chapter 13) and Guilds. ¤ Plot mysteries that are solved through tactful actions and critical thinking rather than sheer luck or coincidence. Release schedule: Discontinued indefinitely
8 157 - In Serial7 Chapters
Grey
Thousands of years ago there was a great breaking of the world. Few alive have the knowledge of why this was necessary, but in the end, the world was split into two. On the one side, a person lived in a world of controlled technology and evolution. On the other, even the basest creatures can alter the world's path. Then came a boy named Icarus, who preferred Fern, and didn't particularly want to be there. This is his story, and how he became a fable told from one village to the next.
8 149 - In Serial13 Chapters
The Lord of War [Dropped]
A planet where the strong is in control. A planet where war is waged every day. A planet where the fight is between the races for domination! There is one man who will change the world forever as he wages one war after another making the people against him, submit to him using his head and brute force. He will be known as 'The Lord of War' and this is his story. _____________________________________________________________________________________________ You can also read it at https://saleban1.wordpress.com/ I will always post there first before I post it here. If you want to help me please share the story around but refrain from taking it as your own, if you want to make a fan fiction about it please make sure to talk to me first as this is my first story and work. [You can all thank Nexus Wolf for editing them, He aslo got his own fiction you can find them here http://royalroadl.com/fiction/7346 and the other story is here http://royalroadl.com/fiction/7489] Ps; Any comments are welcome and I hope you like it. If there is something you don't understand make sure to ask me about it as I will help you to the best of my ability's. [The story might be slow in the first 6 chapters but the pace and the info dump will change] Pss; the cover is not mine as I got it from google, if you can help me with a cover I will be thankful.
8 165 - In Serial39 Chapters
Human in a Demon's Hide
I had recently enrolled in the military as a lowly footsoldier. Oh, before you could proceed any further, let me tell you about myself. I ain’t some patriotic soldier that’ll lay down my life for the sake of my country. Hell no! That shit is for the people with loose screws! I had only a few goals when I joined the army: March into battle, kick ass, and earn me some cash! Achieving glory on the way wouldn’t hurt. I just need the money to feed my little brother and sister. Their world is all I want to protect. The glory is for washing clean the stains that my father left on the family name. We became such a joke in the country that our mother abandoned us. I don’t know if he really did betray the country, but I don’t care. For my little siblings to suffer the same mockery and humiliation that I did is unacceptable! To protect the smiles of my only family, I would do anything. Yet, life knows to shit on you when things are just getting good. ---------------------------------------------------------------------------------------------------------- Hello, author-san here!This is my first story, set up in a fantasy world. It's based on the medieval and steam era where magic is rare and alchemy is used widely used as a weapon by people. There would be lots of action, adventure, betrayal, tragedy, romance, etc. ahead. Warnings-The mc is a bit mean and foul-mouthed, introvert. There would be strong language and lots of monologue narration by the MC. The stories are fast-paced and progressing faster. The chapters update would be unstable, depending on my daily life. You would get fast updates... or slow.Also, English isn't my first language. So don't expect perfect grammar :( P.S. - I would like some constructive critique and feedback!It fills my motivation gauge and increases that rate of chapter/week. (/>3
8 376 - In Serial27 Chapters
Flatlander
A sell-sword struggles to find meaning in a world filled with pain, violence, and loss. Noble Houses rule from Hoverstones that loom over the Flatlands and the Highlands; they act in their own interests, playing politics and more. Tribesmen roam free, a true terror to all they prey upon. Elves scour the lands for objects of great power. And there are rumors of dragons, reemerging at the beckon call of new masters.... Written in a style similar to Game of Thrones, though different and unique, Flatlander is a serial novel filled with uncertainty, peril, and, for the bold, fortune. Enjoy!
8 167 - In Serial14 Chapters
The Kingdom
A young man wakes up in a dark room only to find out that he does not who he is. With his determination to unlock the mysteries of his past, he starts an adventure.
8 73

