《chocolate and ice》•1•
Advertisement
:
(پوستر از crazy doctor جذاااابم.. *ذوق زده ترینم*)
...................................................................
سوت بلند کتری بین سرصدای قطاری که از نزدیکی خونه ی کوچیک درحال عبور بود واضح شنیده میشد. دختر با موهای بلند دم اسبی بسته شده اش درحال خارج کردن مربا از یخچال بود
-: یکی زیر کتری خاموش کنه
بلند غر زد و سمت میز صبحانه ای که درحال چیدنش بود، چرخید
-: اینجا نشستی چیکار؟ برو ته او رو بیدار کن.. داره دیرش میشه
به مردی که روی جزیره ی سفیدرنگ ولو شده بود و چرت میزد گفت. مرد با خمیازه ای از جا بلند شد و خواست برگرده که به مرد قدبلند دیگه ای که داشت سر میز میومد برخورد کرد.
-: لعنت به این خونه ی کوچیک احمق..
+: کوری مگه؟
هردو باهم غر زدن، با پوفی پسر کنار هل داد و سمت اتاق خواب هایی که درانتهای راهروی باریک خونه بود حرکت کرد
صدای صوت کتری هنوز ادامه داشت و مردی که تازه به میز رسیده بود کلافه شده به کتری اشاره کرد
-: خب اون کوفتی رو خفه کن
دختر با چشم غره ای خواست چیزی بگه که صدای بکهیونی که زیر کتری رو خاموش میکرد مانع شد
-: مگه خودت فلجی؟
با کتری سر میز اومد. موهای پسر توی هوا پخش بود و عینک گردش طوری روی نوک بینی اش قرار داشت که هرلحظه امکان افتادنش بود.
سهون غرولندی کرد و کتری آبجوش رو برای درست کردن قهوه ی فوری برداشت، هیچ وقت زمان برای خوردن چیز بهتری نداشتن.
-: پس شما اینجا چیکاره این؟
زیرلب زمرمه کرد، خب میدونست که این حرف هردو نفر رو حسابی عصبی میکنه و خوشبختانه یا بدبختانه امروز حوصله ی سر به سر گذاشتنشون رو نداشت. از صبح با مود خوبی بیدار نشده بود و حس دلتنگی احمقانه ای که باهاش بیدار شده بود حتی نمیدونست از کجا پیداش شده.
فنجان قهوه ی فوریش به لب هاش نزدیک کرد و با غرغرای ریز پسربچه ای که حالا بعد حدود دو سال کاملا بهش اشنا بود ، سمت راهروی اتاق ها نگاهی انداخت
پسربچه توی بغل کریس کشیده میشد درحالی که سعی میکرد به طرف اتاق خواب برگرده
-: نمیخوام...ولم..کن
چرخی به چشم هاش داد و به ادامه ی صبحانه ی عجله ایشون که به لطف حضور زن و بچه ی جونگین حالا کاملا به استایل غربی برگزار میشد، مشغول شد
کریس بچه روی صندلی کنار مادرش کشید و کنارش روی صندلی ولو شد
-: وای چقدر سنگین شدی ته..کمرم شکست
پسر با چشم هایی که سعی میکرد بسته نگهشون داره سمتش زبون درازی کرد
سه رین آب پرتقالی دست بچه داد
+: بخور بیدار میشی عزیزم
بچه اما، با غرغرهای نامفهوم زیرلبی سرش روی لبه کابینت تکیه داد
-: نمیخوام برم مدرسه..
درحالی که کت مشکیش روی تاپ سفید رنگش میپوشید با خنده بوسه ای روی سر بچه گذاشت
+: هر روز نباید این بحث داشته باشیم ته...
سمت سه مرد دیگه ی دور میز که با بی حالی همچنان درحال خوردن صبحانه بودن چرخید
+: نوبت کیه امروز ببرتش؟
سهون بدون اینکه واکنش خاصی بده به مزه ی افتضاح مربا روی تست برای صبحانه فکر میکرد که با دیدن اخم هر سه نفر سمتش شونه ای بالا انداخت
-: چرا اینطوری نگام میکنین؟ من نیستم!
کریس خندش به زور قهوه پایین داد
بکهیون تشر زد
-: هر چهار روز یبار باید این بحث احمقانه رو داشته باشیم؟
پوفی کرد و با فرو کردن بقیه ی تست تو دهنش از جا بلند شد.
-: خب نوبت من خیلی زود به زود میرسه..؟!
ریز غر زد و کتش از دسته ی صندلی براشت و سمت بچه ی خوابالود چرخید
-: پاشو بریم.. بغل مغلم نداریما..
............................................
با نزدیک شدن به مدرسه، پسربچه خودش روی صندلی بالا کشید و کیفش توی بغل گرفت
Advertisement
-: هیمنجا نگه دار.. جلوی مدرسه نمیخوام پیاده شم
نیم نگاهی بهش انداخت و کمی از سرعت ماشین کم کرد
+: چرا؟
ساده پرسید. پسربچه بدون اینکه بهش نگاه کنه جوابش داد
-: چونکه حوصله ندارم.. باز اذیتم کنن
بی حوصله ماشین نگه داشت
+: اذیت کنن؟ راجع به چی؟
-: چندتا از .. سونبه ها همیشه مسخرم میکنن.. میگن بابات کدوم ایناس که هر روز باهاشون مدرسه میای.. اونوقت یچیزایی هم از مامی میگن که من متوجه نمیشم یعنی چی..اما میدونم که حرف های بدی ان.
دست های کوچیکش محکم به کیف سرمه ای رنگ توی بغلش چنگ زده بود
سمت مرد چرخید و با چشم های درشت غمگینش نگاهش کرد
-: هرزه یعنی چی؟ خیلی حرف بدیه؟
بعد از کمی تامل، کمربندش باز کرد و کامل سمت بچه چرخید
+: بذار یچیزی رو بهت بگم مینی.. خوب گوش کن
بچه کمی صاف تر نشست.
مینی درواقع لقبی بود که سهون تصمیم گرفته بود به جای اسمش صداش کنه. مینی به معنی سایز کوچیک و مخفف شده ی "ورژن مینیاتوری جونگین".
+: اصلا مهم نیست که راجبت چی میگن، اگه بهشون اجازه ی حرف زدن بدی، میخوان راجع هرچیزی حرف بزنن و اذیتت کنن..اما یادت باشه، خودت میتونی جلوشون بگیری..
با حالت مشتاق تری سمتش خم شد
-: چطوری؟
+: ساده است.. اولین کسی که جرئت کرد بهت چیزی بگه.. با یه مشت توی دهنش جوابش بده.. بقیه هم یاد میگیرن نباید راجبت حرف بزنن.
بدون اینکه به حالت صورتش تغییری بده گفت
چشم های ته او کمی افزایش سایز داد
-: اما..مامی همیشه میگه که زدن بچه های دیگه کار بدیه..
چرا وقتی داشت براش از رازهای گرانبهاش میگفت فقط بهش گوش نمیکرد؟
+: مامانت بیخود گفته.. من مطمئنم بابات اگه الان اینجا بود، ازت میخواست که از خودت دفاع کنی و نذاری اذیتت کنن. بقیه ی چیزا میتونه بره به درک
درسته که از این موجود کوچولوی رو به روش اصلا خوشش نمیومد اما قرار نبود اجازه بده سایزِ مینیِ جونگین، بخاطر اینکه پدر بالا سرش نیست بی دست و پا و توسری خور بزرگ بشه.
اسمش میشد گذاشت دلسوزی، حس مسئولیت یا هرچیز کوفتی،
میخواست نبودن پدری رو تا حدی جبران کنه که جای خالیش زیادی توی ذوق میزد. مخصوصا برای بچه ای که باید بین پر غو بزرگ میشد اما حالا.. توی یکی از مدارس معمولی در حومه شهر تحصیل میکرد.
-: دلم براش تنگ شده..
+: منم همینطور..
بی حواس زمزمه کرد و وقتی بچه در ماشین باز کرد دوباره سمتش چرخید
+: یادت نره.. اجازه نده اذیتت کنن. من همینجا میمونم و از دور نگات میکنم. برو اگه چیزی شد من میام دهنشون سرویس میکنم. البته که حتی اگه کتک هم بخوری، همون یدونه مشتی که زدی کارسازه
اهمیتی به انتخاب کلماتش جلوی بچه نمیداد؛ لب های درشت بچه به لبخند باز شدن و نگاه مرد روی چال هایی که شباهت زیادی به چال های شکلاتش داشتن خیره موند
-: باشه.. هون!
هون! این بچه برای همه پسوند و پیشوند خاله و عمو بکار میبرد جز سهون
چش بود؟ نمیدونست.. فقط میدونست از وقتی دیده بودش هون صدا زده شده بود
از ماشین پیاده شد و با تکیه به بدنه ی فلزی منتظر رسیدن بچه به مدرسه اش شد.
.....................................
استتوسکوپ[1] دوباره دور گردنش آویزان کرد و دستکش های استفاده شده اش رو دراورد و تو سطل مخصوص پرت کرد
آهی کشید
-: فعلا که مورد دیگه ای نیست؟
پرسید و نگاهی به سالن بزرگ پر از تخت با مریض های درحال استراحت، انداخت
+: نه دکتر.. فعلا توی اتاقتون استراحت کنین. هروقت نیاز بود پیجتون میکنیم.
سری به معمای تایید تکون داده و از سالن اورژانس که پر از صدای ناله ی مریض های بدحاله خارج شد.
Advertisement
شونه هاش کمی درد گرفته بودن و کم کم خوابالودگی توی ذهنش درحال جوانه زدن بود
شیفت های شب همیشه براش دیر میگذشتن، خیلی دیر
با دیدن پلاک طلایی رنگ "دکتر بیون" کنار در سفید رنگ، لبخند محوی زده و وارد اتاقش شد
اون حالا یه اتاق نچندان بزرگ اما اختصاصی برای خودش داشت
قسمتی از اتاق برای معاینه، تخت و وسایل مربوطه و میز کارش اختصاص داره و انتهای اتاق که با پارتیشن جدا شده محلی برای استراحتش طراحی شده.
این اتاق، هرچیزی که یه روزی یه رویای بلندپروازانه بنظرش می رسیدن رو داشت
اون داشت رویاش زندگی میکرد..پس چرا هیچ حس پیروزی براش نداشت؟!
روی صندلی پشت میز کارش نشست و بی حواس به تخت معاینه ی کنارش خیره شد
نمیدونست که چند دقیقه گذشته با صدای در از گرداب بی حسی خارج شد و سمت در چرخید
-: بله؟
خسته گفت و با فشردن چشم ها و شقیقه اش سعی کرد خستگی از تنش خارج کنه
پرستار تازه وارد بخش اورژانس، در اتاق باز کرد
+: دکتر بیون.. مریضی اومدن و اصرار دارن که وقت قبلی داشتن.. من گفتم که الان تایم استراحتتونه و شبها فقط اورژانسی هستین اما قبول نکردن، چیکار کنم؟
نگاهش به ساعت داد
دو و سی و چهار دقیقه بامداد
نفسی پرفشار بیرون فرستاد
-: کدوم احمقی این موقع میاد ویزیت؟ بذار بیاد داخل.
بی حوصله صاف نشست و بدون نگاه کردن به شخص وارد شده، مشغول نگاه کردن به سایت و بررسی شیفت هاش ازروی لب تابش شد
قبل اینکه سر بلند کنه با حس بوی آشناش متوجه شده بود مریضش این وقت از شب، کیه
همچنان بدون اینکه نگاهش کنه رو به پرستار شد
-: پرستار لین، شما میتونید برید
پرستار سری به معنای تایید تکون داده و از اتاق خارج شد
+: با همه ی مریضات اینطوری برخورد میکنی دکتر بیون؟
با تک ابروی بالا انداخته گفت
از جا بلند شد و سمتش که به تخت معاینه تکیه زده بود؛ حرکت کرد
-: فقط با قدبلندای سکسیشون
بین پاهاش اومد و کمی کروات سرمه ای رنگش کشید تا شل بشه
-: الان باید بپرسم، کجات درد میکنه؟
دست مرد روی کمرش نشست
+: چرا خودت زحمت پیدا کردن جاش نمیکشی؟!
نیشخندی روی لب هاش شکل گرفت که با کوبیده شدن لب های پزشک به لب هاش، ناپدید شد.
دستش چونه ی پسر چسبید و به سمت خودش کشیدش
ناله ی آرومی بین لب هاش رها کرد
-: یول..
بین بوسه های محکمش به سختی گفت
دست هاش مشغول چرخ زدن روی تنش بودن و دراخر روی کمربندش متوقف شدن و مشغول باز کردنش شد
مرد آهی بین لب هاش رها کرد و یکی از دست هاش روی دست های پزشک نشست
+: بک.. من واقعا آسیب دیدم.. نظرت چیه.. که..اول..
دستش پس زد و با هل دادنش روی تخت روش اومد
-: بمونه بعدش.. فعلا فقط ساکت شو و من رو ببوس
بالاخره تونست عضوش از داخل شلوارش دربیاره و بین انگشت هاش بگیره
چانیول خنده ی آرامی بین لب هاش کرد و سعی کرد دکمه های شلوار پزشکی که روش نشسته بود باز کنه
وقتی بک سعی کرد روپوش سفیدش از تنش دربیاره، با گرفتن دو طرف روپوش اجازه نداد
+: بذار تنت باشه.. همیشه دلم میخواست وقتی روپوشت تنته.. بکنمت
نیشخندی زد و روش خم شد
-: اره؟ پس وقتشه الان فانتزیت عملی کنی..
وصل شدن لب هاشون بهم، جوابش شد و دست هایی که به باسنش چنگ زدن نشان اشتیاقی بودن که تو بدن مرد زیرش شعله ور کرده بود.
................
با نفس نفس روش ولو شد.
یکی از دست های عضله ایش محکم دور کمرش حلقه شده بود.
چند دقیقه ای برای آرام شدن توی سکوت و بین صدای بلند نفس های تندی که درحال آرام شدن و ریتم عادی گرفتن بود؛ سپری شد.
با آرام شدن نفس هاش خواست از جا بلند بشه که اجازه نداد و به خودش فشارش داد
+: نه.. بلند نشو. نمیذارم بری.. حداقل یه ساعتی باید توی بغلم بخوابی.
-: اما من کار..
+: گفتم نه. بحث نکن بامن. وقتی اینطوری میخوای بعد سکس باهام پرتم کنی کنار احساس هرزگی بهم دست میده.
بدن منقبضش آزاد کرد و سرش روی سینه ی لختش گذاشت
-: مگه نگفتی آسیب دیدی؟
+: فقط یه خراش کوچیکه.. تا همین دو دقیقه پیش اصلا برات مهم نبود، حالا مهم شده؟
تشر زد.
سکوت،
عذاب وجدانی که زیر پوستش خزیده بود و گز گز میکرد
گاهی فراموش میکرد، وضعیتشون رو فراموش میکرد و ناخودآگاه دنبال نگرانی های همون بکهیون قدیمی میگشت.
وقت هایی که خسته میشد، درد میکشید و دنبال راه آرامش میگشت.
به خودش فشارش داد
+: رفتم دیدن جونگین..
دستش بین موهایی که خیلی وقت بود به رنگ مشکی برگشته بود، سر خورد
+: بازم نیومد..
رهاش کرد و بکهیون روی تخت نشست.
مشغول پوشیدن شلوار مشکی جینش شد
-: کجات آسیب دیده؟
مرد روی تخت روی پهلو چرخید و بازوی آسیب دیده اش بهش نشون داد
+: نمیفهمم چشه؟!
با پد الکی و پنس و لوازم روی لبه ی تخت نشست و مشغول تمیز کردن زخم روی بازوش شد
-: اون فقط خسته اس.. میخواد از همه ی این ماجراها دور باشه.. چرا ولش نمیکنین؟!
آرام گفت و مشغول بستن زخم شد
-: چهارشنبه، کریس و سهون برای منطقه ی چهار برنامه دارن، میخوام منم باشم.
چانیول با آه آرامی نشست و بعد از انداختن نگاهی به بازوش، دستش روی دست ظریف پزشک، گذاشت
+: بک..
-: نه.. نمیخوام باز راجبش حرفی بشنوم یول. ازت اجازه نگرفتم بهت خبر دادم. زخمت سطحی بود. فقط دو سه روزی مراقبت میخواد.
به دیوار رو به رو زل زد و نگاه خیره ی چانیول نادیده گرفت.
انگشت های چانیول، نرم روی دستش بالا رفت و موهای پسر پشت گوشش گذاشت
+: میدونی؟ یوقتایی خیلی دلم برات تنگ میشه..
آرام گفت و با ندیدن واکنشی ازش، سمت لبه ی تخت رفت و مشغول پوشیدن لباسش شد و مشت شدن دست پزشک روی ملفحه ی ابی رنگ تخت بیمارستانی رو ندید
+: برای چهارشنبه برنامه هارو ردیف میکنم.. احتمالا منم باشم شایدم مجبور باشم که جای دیگه ای باشم. بهت خبر میدم.
همزمان با بستن کمربندش گفت و بعد کتش روی دستش انداخت
سمت پزشک تکیه داده به تخت شد و بوسه ای به پیشونیش زد
+: شبت بخیر بکهیونِ من.
گفت و از در خارج شد.
تیک تیک ساعت دیواری نصب شده به دیوار و نفس های کوتاه شده ی پزشک
وسایلی که با شدت به دیوار رو به رو برخورد میکنن
-: لعنت..
...............................
.........................................................
-: چند وقته که این علائم نشون میدین؟
+: نزدیک دو سال
زن که روپوش سفیدی به تن داره و پشت میز نشسته چیزی روی برگه سفید رنگ نوشته و بعد به مریضش نگاه میکنه
-: برای همه ی آدمهای اطرافتون این حس دارین؟
مرد مقابل، به صندلیش تکیه داد و رو به پنجره ای که مشرف به حیاط بزرگ بیمارستان شد
+: نه.. من عموما یه پزشکم. نقش پزشکیم هم خوب بازی میکنم. جان خیلی هارو نجات میدم و تو بیمارستان تقریبا محبوبم.
زن رو به رویی لبخند تشویق کننده ای به لب میاره اما نگاه پزشک جای دیگه ای مشغول شده
+: اما.. این احساس درد دادن به بقیه رو.. فقط وقتی با اون گروهم حس میکنم. البته.. اگرم انجامش ندم مثل یه معتادی که به مواد نرسیده باشه.. اذیت میشم. اون موقعها حتی به درد دادن به مریضام فکر میکنم..
آهی کشید و با درد چشمهاش بست
گاهی حتی از خودشم میترسید
زن اما، هیچ تغییر حالتی بروز نداد و کاملا حرفه ای به ادامه صحبت پرداخت
-: دکتر بیون، تا اونجایی که من از صحبتهاتون فهمیدم، شما ندیدین که اون مرد، همون شخصی که باعث و بانی این ترومای شماس، کشته بشه، درسته؟
+: وقتی سهون کشتش.. بیهوش بودم. شنیدم که با درد کشتش.. با ضربات متعدد چاقو..
هنوزهم نمیتونست به زن نگاه کنه
-: ندیدن مرگ اون شخص باعث شده شما بخواین هرکسی که طوری به اون شخص ربط پیدا میکنه رو توی درد ببینین. و این فشاری که داره روی ذهنت میاره داره اثرات مخرب دیگه ای هم میذاره.. نوار مغزیت اصلا خوب نیست
پوزخندی لب های باریکش کش اورد،
+: راه درمانی برام وجود داره؟!
سعی کرد موقع پرسش سوالش خیلی بدبخت بنظر نرسه،
اما مگه دیگه چیزی برای از دست دادن داشت؟
-: درمان.. طولانی و سخته اما اگه براش تلاش کنیم میتونیم بدستش بیاریم. کسایی رو داری که بهش اعتماد داشته باشی و دوسش داشته باشی که بتونن کمک کنن؟
نگاهی که رنگ سیاهی به خودش گرفت
+: آدمهای مهم زندگیم.. خودم حذفشون کردم.
..................................................................................................................................
[1] گوشی های پزشکی که باهاش به ضربان قلب گوش میدن
Advertisement
- In Serial654 Chapters
The Undetectable Strongest Job: Rule Breaker
By some ill fortune, Hikaru died in a traffic accident. He was in heaven standing in line, waiting to be judged, when he took an unexpected request to transfer his soul to a person in another world. He received an ability called Soul Board which he could use to allocate points to Skills to make himself more powerful.But there was a catch…「I want you to take revenge on someone for me within an hour. If you don’t, I’ll destroy your soul.」To pull off the task assigned to him, he poured all his available points to the Stealth skill tree.This is a story of a boy who specialized in Stealth. With his skill trees as weapons, he would demonstrate his unrivaled strength in another world.
8 725 - In Serial12 Chapters
Rite of Souls
Ben recently graduated and is unsuccessful in the job hunt. In order to clear his head and perhaps find some solutions, he decides to volunteer as a supervisor at a religious summer camp. He quickly finds out he might be in over his head when he gets paired up with a pair of siblings, of which the brother openly rejects him for his lack of faith. Luckily, the sister is more understanding. As the group starts to prepare for the start of the camp, his body freezes and a notification pops up marking the start of the system. Follow Ben in this new world full of stats, beasts, and promises of power. My thanks to @Jack0fheart for the amazing cover art! [participant in the Royal Road Writathon challenge]
8 190 - In Serial46 Chapters
The Arcane Prince
Book 1 is complete and fully posted here on RoyalRoad. The story is on break as I work on Book 2, which will be posted once I have finished writing it. Max is a twelve-year-old boy from the slums who dreams of seeing the world, learning magic, and adventure. On the same day that Max learns his first spell, he meets Colt, a noble-born lad on his own path to power. Colt is kind. Oblivious to the world, but kind. By his grace, Max begins to learn under Colt's instructor, even hunting monsters in the forests to the north. Max is talented and grows in power quickly, but as he prepares for the first of his adventures, the kingdom faces the greatest threat in centuries. Posting Schedule: Every 3 days until the end of Book 1 (Chapter 45). IMPORTANT NOTES: 1) This is a story about an OP boy doing OP boy things. By the end of Book 1, there will be few fights that he struggles with, and he will rarely, if ever, find his life in peril. 2) This is a slice-of-life and adventure story, which means that there will be periods of chapters without any action or conflict, but also periods of chapters with battles and exploration/adventure (the latter mostly being Book 2+). 3) There will be NO petty squabbles or conflicts going on in this story, because it is meant to be a fun one, not a high-tension, drama-filled story. So it will NOT be that. If you want lots of action or lots of conflict, then find another story to read because this isn't it. 4) There will never be an overarching evil/villain/conflict to deal with in this story past Book 1. Ever. 5) Book 1 is entirely written and can be considered a standalone story on its own. Right now, the story may last 2-3 books, or it may last 7-10 books. It is guaranteed to make it through Book 2 or 3, and if I decide to go with the bigger journey I have planned after that, then it will be longer. There will be a several-month wait between Book 1 and Book 2. 6) The story contains the sexual content tag, but it will not contain any unless Max and his future boyfriend reach 18+ years of age in-story. If I decide to bring the story to a conclusion with Book 2 or 3, or they never reach that age in the full story for the long journey, then I will remove the tag. 7) There are currently absolutely no plans to make this story into a harem if I write the extended story. If I write the extended story and decide at some point to make it one, then I will add the appropriate tag and inform readers of this decision. However, there are currently zero plans to make it one. 8) This story takes place in its own story universe, with its own rules. Please keep that in mind when reading it and other stories.
8 83 - In Serial11 Chapters
My Villainess Plans Were Ruined by my Brother!?
I woke up to find myself in the body of a villainess in one of my favorite games, but instead of panicking, I remembered there was a bad ending where I can get my favorite character and kill the heroine, but my brother, the fat siscon who spoiled her younger sister, responsible for the villainess' victory, changed!?
8 222 - In Serial10 Chapters
Daughter of the Falcon
Tommy finds out that Kira is his daughter and Kimberly never told him.
8 78 - In Serial29 Chapters
Gossip Girl Gif Series ✔️
you know you love me. xoxo, gossip girl
8 188

