《" BLACK Out "》|| Season 1 • EP 8 ||
Advertisement
فصل اول : ( بخش آخر : بهم بگو همه چیز دروغ بود! )
هنوز هم صدای فریاد چان توی گوشش زنگ می زد و می تونست به همون اندازه بدنش رو به لرزه بندازه، تصویر چشم های قرمز و صورت برافروخته ی چان برای یک لحظه هم از مقابل نگاهش کنار نمی رفت- اما به هیچ عنوان ناراحت نبود، از ماشین پیاده شد و به پشت در خونه ی چانیول رسید، نفس عمیقی کشید و با این کار سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه- نمی دونست چرا اما ته دلش استرس عجیبی داشت و باعث می شد تا حسابی روی افکارش تمرکز داشته باشه- هیچ دلش نمی خواست توی این شرایط مثل بچه ها رفتار کنه .
رمز در اصلی رو زد و وارد خونه شد، از میون هال گذشت و به طرف راه پله رفت اما قبل از طی کردن دو سه پله ی آخری با فریاد چانیول توی جا میخ کوب شد
صدا از توی اتاق می اومد و انقدر بلند بود که بک احساس کرد چانیول دقیقا روبه روش ایستاده- نمی دونست چرا ولی قلبش حالا از حالت عادی توی سینه سریع تر می کوبید
« تو دیوونه شدی لوهان؟!! چطور تونستی اون رو با خودت بیاری توی اون جهنم دره ؟!! »
« فکر میکنی خودم نمی دوستم دارم چه گُهی می خورم ؟!! ولی کاری از دستم بر نمی اومد، چطور میتونستم جوری منصرفش کنم که به چیزی شک نکنه ؟!!»
بک نمی تونست قدمی از جا برداره و خودش رو به اتاق برسونه- توی اون لحظه حس میکرد به طور کل راه رفتن از یادش رفته، دقیقا نمی دونست چه اتفاقی افتاده! سنگینی شدیدی به قلبش فشار می آورد و وادارش می کرد تا برگرده خونه.
« وقتی فکر میکنم اگه توی اون لحظه یکی از این کثافت ها پیداش می شد و بک رو می دید- دلم میخواد سرم و بکوبم به دیوار »
« خواهش می کنم جوری رفتار نکن انگار من خیلی از این اتفاق خوشحال می شدم- تقریبا تا به اون خراب شده برسیم تا مرز سکته رفتم- حتی نمی تونی تصور کنی چطور دست و پاهام از شدت استرس می لرزید و در عین حال باید هواسم می بود تا بک به چیزی شک نکنه »
سرش رو میون دست هاش میگیره و فشار میده، بعد به حالت حق به جانبی روبه چانیول بر می گرده
« من بهت گفته بودم تو نباید نقطه ضعف داشته باشی- هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده و تو رسما داری میمیری ... »
با هر جون کندنی بود دوتا پله ی باقی مونده رو هم بالا رفت اما باز هم سر جاش خشک شد، هنوز هم نمی تونست بفهمه چان چرا انقدر از این کارش ناراحت شده! قصد اون فقط احترام به روح پدرش بود و این که دلش می خواست توی بدترین روز های چانیول کنارش باشه .
واقعا نمی تونست جوابی برای خودش دست و پا کنه و از طرفی هم دوست نداشت مثل مجسمه سر جاش بایسته و هیچ غلطی نکنه که باز هم صدای داد و بیداد های چانیول اون رو از فکرای سرگردونش بیرون کشید و تو وحشتی که نمی تونست درست درکش کنه پرتش کرد.
« لو خواهش میکنم دفعه ی دیگه وقتی میخوای خود سر تصمیمی بگیری، قبلش من رو درجریان گند کاریات بزار، دیگه نمی خوام چنین حماقتی ازت سر بزنه »
« تو که انقدر از این بابت می ترسی ؟ چطور میخوای حقیقت رو بهش بگی هان ؟ توقع داری تا آخر عمر ازش پنهان کنی ؟ »
نمی دونست چرا این جمله رو به زبون آورد اما انقدر عصبانی بود که فقط میخواست از خودش دفاع کنه.
درست لحظه ای که بک احساس کرد باید اومدنش رو بهشون اطلاع بده با این جمله میون راه با چشم های گرد شده در حالی که به نقطه ی نامعلومی خیره بود توی جا خشکش زد...
Advertisement
* چانی ... چی رو داره از من پنهان می کنه ؟ *
این سوالی بود که دست کم توی اون لحظه هیچ جوابی براش نداشت-غافل از اینکه امشب قراره برای بک مثل جهنم بشه، چون لحظه ای بعد، حقیقتی رو که به دنبالش می گشت مثل چاقویی توی قلبش فرو رفت.
« چیه لو انگار خیلی مشتاقی تا از اون ماجرای کوفتی باخبر بشه ؟ میدونی هرموقع به صورتش نگاه میکنم این حقیقت گُه گرفته از جلوی چشم هام رد میشه و حس میکنم توی اون لحظه دارم توی اسید نفس می کشم؟ فکر میکنی راحت عاشق کسی باشم که میدونم پدرم خانوادش رو کشته ؟ برای من درست مثل فرو کردن چاقو توی قلبم میمونه ... چرا هر بار این حقیقت کوفتی رو یادم می اندازی ؟»
صدای نعره های چانیول شاید چهارچوب خونه رو به لرزه انداخت ولی جسم بی حس و بی جون بک رو که حالا درست مثل مرده ای که روح از قالبش جدا بود، زیر خودش له کرد و انقدر فشار می آورد تا مطمعن بشه دیگه چیزی ازش نمونده رو- نه.
نه امکان نداره اون قطعا داشت خواب می دید یک کابوس مسخره که از هذیون های فکرش شکل می گرفت- چه جُک مسخره ای چطور ممکنه پدر چان باعث مرگ خانوادش باشه؟!!
اون ها دروغ میگن، قطعا به سرشون زده و از روی عقل حرف نمی زنند آره بهتره همین الان از این کابوس بیدار بشه و بعد در حالی که یک نفس راحت میکشه بخاطر تموم شدن این خواب لعنتی خدار و شکر کنه .
همه ی این افکار از ذهنش رد می شد و بک درست مثل مَسخ شده ها با خودش تکرار می کرد ...
« بیدار شو بک ... بیدار شو ... چشم هات و باز کن لعنتی »
ولی انگار این داستان قرار نبود تموم بشه و دوست داشت انقدر کش بیاد که بک رو همین جا از پا دربیاره ...
« وقتی برای تو انقدر قبولش غیر ممکنه فکر میکنی برای بکهیون چطور میتونه باشه ؟!! هان ؟!! تو نمیتونی باهاش کنار بیای پس مطمعن باش اون زیر بار این حقیقت جون میده ... این رو بفهم »
وقتی به خودش اومد که داشت از پله ها پایین می رفت و پاهاش توی هم گره می خورد -هر بار نرده ها رو محکم می چسبید تا از افتادنش جلوگیری کنه، هرچند حتی دست هاش هم هیچ جونی نداشتند و از شدت ضعف گِز گِز میکردند.
چشم هاش از حس زندگی خالی شده بود و بک مدام مثل احمقا می خندید- با خودش می گفت این فقط یک کابوس وحشتناکه و یکم دیگه وقتی چشم هاش رو باز می کنه خبری ازش نیست - اما خودش هم می دونست که این کابوس مسخره درست داره توی لحظه به لحظه ی عمرش ثبت میشه و تا وقتی جونش بالا بیاد دست بر دار نیست.
با هر جون کندنی بود به در اصلی رسید و خودش رو به بیرون پرت کرد-حتی هوای تازه هم نمی تونست این حس خفگی رو ازش دور کنه هرچی عمیق تر نفس می کشید قلبش بیشتر به درد می اومد ...
لوهان با عصبانیت از اتاق بیرون اومد و به طرف پله ها رفت و درست زمانی که به میونه ی راه رسید متوجه کسی شد که از خونه بیرون زد، شکه چند باری پشت سر هم پلک زد و احساس کرد اشتباه دیده، ولی خوب می دونست امکان این که توهم زده باشه یک در میلیونه.
وحشت زده راه اومده رو به طرف اتاق چان دوید و بی هوا وارد اتاق شد، چان حالا روی صندلی پشت میزش نشسته و در حالی که دست هاش رو ستون قرار داده سرش رو توی چنگ گرفته بود.
با صدای باز شدن ناگهانی در آروم سرش رو بالا آورد و با چهره ی رنگ پریده ی لوهان مواجه شد ...
Advertisement
« چان فکر کنم یک نفر توی خونت بود ... وقتی که از اتاق رفتم بیرون حس کردم یکی از در اصلی بیرون رفت »
اول گیج به قیافه ی لوهان نگاه کرد و خواست بهش بگه حوصله ی توهم های دیداری اون رو نداره که در کثری از ثانیه انگار دستی سطل آب یخ روی سرش بریزه- وحشت زده از سرجاش بلند شد ...
« بکهیون »
و این تنها کلمه ای بود که با بُهت از دهنش خارج شد و به دنبالش مثل دیوونه ها از اتاق بیرون زد .
سراسیمه از راه پله پایین رفت ، مدام سعی می کرد این امید رو به خودش بده و باور کنه کسی که لوهان دیده بکهیون نیست اما خوب می دونست که داره به خودش دروغ میگه .
* از کی اینجا بوده ؟ یعنی تمام ماجرا رو فهمیده ؟حالا باید چیکار می کرد ؟ به همین زودی همه چیز تموم شد ؟ *
و این سوال هایی بود که در لحظه از مغز گُر گرفتش رد می شد و مثل میله ی داغی روی بدنش می چسبید- میون پله ها بی اختیار بلند فریاد زد :
« بکهیون »
اما فایده ای نداشت در هنوز هم نیمه باز بود و چان حتی نمی دونست چطور خودش رو بهش رسوند و بیرون رفت ...
« بکهیون »
مرتبا فریاد می زد اما جوابی نمی شنید، شروع به دویدن کرد، مدام به اطراف می رفت و همه جا رو از نظر می گذروند ولی هیچ کس اونجا نبود ...
« بکهیون »
و این اسم توی هوا می پیچید و در نهایت بدون جواب به گوش های خودش بر می گشت و مثل تیغ توی قلبش فرو می رفت.
دستش رو به هوای گوشی توی جیبش برد اما خبری نبود گیج به طرف خونه دوید که توی راه با لوهان برخورد کرد . بدون حرفی گوشی چان رو به دستش داد و حتی جرات نمی کرد کلمه ای به زبون بیاره .
گوشی رو گرفت و به گوشش چسبوند و با هر بوقی که بی جواب می موند اون رو بیشتر کنار صورتش فشار می داد انگار که با این کار باعث می شد تا فرد پشت خط زودتر جواب بده .
« بر دار لعنتی ... بردار »
ولی فایده ای نداشت بدون توجه به لوهان به داخل خونه برگشت و بعد از برداشتن سویچ به طرف ماشینش رفت، هیچ چیز حالیش نبود اون فقط میخواست بک رو ببینه و باهاش حرف بزنه باید همه چیز رو با دقت و جزئیات می گفت شاید می تونست با این کار دل تنها آدم مهم زندگیش رو به دست بیاره- بکهیون، کسی که چان می تونست بخاطرش به راحتی از جونش هم بگذره ...
.....................................................
ماشین رو کناری زد و مثل احمق ها با دهنی نیمه باز به جاده ی مقابلش خیره شد، نمی دونست باید چکار کنه ؟ با کی حرف بزنه ؟ ازکی جواب بخواد ؟ دلش می خواست دستی با تمام توان زیر گوشش بزنه و اون رو از این خواب کثیف بیدار کنه، بهش بگه همه ی اون حرف هایی که شنیدی چرت بود ... بهش بگه چانیولی که دوستش داری ربطی به مرگ پدر مادرت نداره ...
ولی هیچ کدوم از این اتفاق ها نیفتاد و بک وقتی به خودش اومد که داشت بی هدف کنار خیابون زیر بارش برف راه می رفت- با قدم هایی سست و بی جون و هر باری که می تونست دستش رو به جایی می گرفت تا روی زمین نیفته - هرکسی از کنارش رد می شد با حالت سرزنش باری بهش نگاه می کرد.
هیچ کس نمی دونست بک به خاطر خوردن الکل نیست که نمی تونه روی پاهاش بند بشه، اون مستِ حقیقت تلخی بود که امشب با قصاوت به خوردش رفت و حالا استخون هاش زیر این بار داشتند خورد می شدند ...
.....................................................................
فورا از ماشین پیاده شد و بعد از زدن رمز وارد خونه بک شد، قلبش داشت از جا در می اومد و فقط میخواست بک رو اینجا ببینه، براش مهم نبود بعدش چه اتفاقی می افتاد- فقط میخواست بدونه بک اینجاست ... جلوی چشمش و بالاخره پیداش کرده .
خونه تاریک بود و چان با این حال باز هم بی اختیار اسمش رو فریاد می زد و هر بار جوابی نمی گرفت. اما این باعث نمی شد تا همه جا رو نگرده، به طرف گالری از پله ها بالا رفت و نبود بک برای بار هزارم مثل آواری روی سرش خراب شد .
گوشی توی دستش زنگ خورد و با اشتیاقی دیوانه وار اون رو بالا آورد اما فردی که داشت بهش زنگ می زد کسی جز لوهان نبود .
« چان پیداش کردی ؟!! »
« قسم می خورم لو ... اگه پیداش نکنم کل سئول و جهنم میکنم »
و لوهان می دونست حرفی که الان از دهن چان بیرون اومد یک شوخی یا یک احساس آنی و هیجانی نیست، اون واقعا توانایی این رو داشت تا بخاطر بک این کار رو انجام بده- با صدایی که از ته چاه می اومد گفت :
« فکر کن ببین کجا ممکنه رفته باشه ... »
و قبل از این که بخواد جملش رو تموم کنه تماس قطع شده بود.
روی صندلی کنار گالری نشست و مشتش رو روی میز کوبوند
« بهت گفتم هیچ وقت خودت رو از من دریغ نکنی لعنتی .... هیچ وقت ... »
....................................................................
با صدای ضربه ای به شیشه ی ماشین از جا پرید و برای یک لحظه گیج به پلیس کنارش نگاه کرد، با اشاره ی اون شیشه رو پایین داد و سوز سردی به صورتش خورد که باعث شد خواب از سرش بپره ...
« به ما گزارش داده شده ماشین شما حدود سه ساعتی اینجا توقف داشته »
حالا کم کم داشت یخِ مغزش آب می شد و موقعیت دستش می اومد ...
وقتی بی هدف دنبال بکهیون توی خیابون ها می گشت- نفهمید چه زمانی کنار زده و پشت فرمون خوابش برده، دستش رو روی صورتش کشید و با این کار ته مونده ی خواب رو از چهرش کنار زد ..
« متاسفم از شدت خستگی اصلا متوجه نشدم خوابم برده»
پلیس همون طور که با دقت چهره ی چان رو از نظر می گذروند سری به نشونه ی تایید تکون داد و این بار برای این که بتونه راحت تر صحبت کنه به سمتش کمی خم شد .
« کنار خیابون جای مناسبی برای استراحت نیست ... لطفا هرچی زود تر حرکت کنید»
این بار نوبت چان بود تا سرش رو به نشونه ی فهمیدن تکون بده- لبخند مصلحتی زد و وقتی پلیس از ماشین فاصله گرفت راه افتاد، درست همون لحظه صدای زنگ گوشیش بلند شد- خطِ ناشناسی که چان هرچی تلاش می کرد نمی تونست کسی رو با این شماره بخاطر بیاره، با این حال تماس رو وصل کرد و قبل از این که خودش رو معرفی کنه صدای آشنایی به گوشش رسید .
« الو چانیول اوپا خودتونین ؟ »
« او... سوهیون سلام عزیزم ... بله خودم هستم »
صدای نفسی که از بند سینه ی دختر آزاد شد نشون از آرامش آنی بود، ولی طولی نکشید که جای خودش رو به نگرانی و اظترابِ توی صداش داد :
« راستش ... بکهیون اوپا اینجاست ... خونه ی ما ... من فکر کردم باید بهتون زنگ بزنم و خبر بدم ... برای این کارمجبور شدم بی اجازه شمارتون رو از گوشی اوپا بر دارم ... شما می تونید خودتون رو برسونین اینجا؟ »
دختر پشت سر هم و تند تند حرف می زد، و چان با شنیدن این که بکهیون رو پیدا کرده حس کرد از آسمون هفتم به زمین اومد، نفسش رو با صدا رها کرد و به دنبالش پاش رو بیشتر روی پدال گاز فشار داد
« همین الان میرسم اونجا نگران نباش ... ازت ممنونم که بهم خبر دادی »
حالا تماس قطع شده بود و چان به خاطر این حماقت به خودش بد و بی راه می گفت حتی برای یک لحظه هم به ذهنش نرسید که بکهیون خونه ی تاند رفته باشه درحالی که بار ها و بار ها شنیده بود اونها رو خانواده ی خودش خطاب می کرد.
براش مهم نبود وقتی میرسه اونجا چه اتفاقی می افته فقط میخواست بکهیون رو ببینه و از الان خودش رو برای هر چیزی آماده کرده بود .
.................................................
بالای تخت ایستاده، همون تختی که برای اولین شب کریسمس روش خوابیدند و بک بار ها و بار ها بهش گفت که دوستش داره ولی حالا این خاطره به نظرش خیلی دور می اومد انگار برای سال های پیش بود و خیلی وقت می شد که توی ذهنش خاک گرفته .
بکهیون مقابلش به خواب رفته بود و از پَد روی دستش متوجه شد سِرُم زده، بار ها به خودش اعتراف کرده بود دیدن بکهیونی که خوابه براش یکی از جذاب ترین کارهاست و اگه این توانایی رو داشت کاری می کرد تا این زمان کش بیاد و هرچه بیشتر بهش فرصت نگاه کردن بده...
حرف های سوهیون حالا مثل نواری از ذهنش گذشت :
* ساعت دو نصفه شب بود که بهمون از بیمارستان زنگ زدند، گفتند حالش خوب نیست و وقتی ازش خواستند تا با بستگانش تماس بگیرند بکهیون اوپا اطلاعات تماس مارو داده، پرستار می گفت دچار شُک عصبی شده حالش خیلی بد بود و وقتی آوردیمش خونه بخاطر مسکنی که زد خیلی زود به خواب رفت ... آبوجی می گفت اوپا فقط یک بار دچار شک شد اون هم وقتی خبر فوت پدر مادرش رو بهش دادند . من فکر کردم باید با شما تماس بگیرم اوپا ... امید وارم کار درستی کرده باشم *
اون نمی خواسته با چان رو به رو بشه و این فکر مدام توی سرش چرخ می زد- هنوز هیچ چیز نشده با شروع این رابطه فقط داشت به عزیز ترین فرد زندگیش درد می داد، چرا نتونست جلوی خودش رو بگیره و درست مثل ده سال پیش فقط از دور نگاهش کنه؟ چرا وقتی اون روز پا به کافه گذاشت چان دیگه نتونست افسار دلش رو توی دست بگیره و بازهم مثل همیشه رامش کنه تا طرف بکهیون کشیده نشه؟
پالتوش رو بیرون آورد و اون رو روی مبل کنار تخت انداخت، آروم و بی صدا در حالی که نهایت سعیش رو می کرد تا تخت رو کمتر تکون بده زیر پتو خزید و این موجود کوچولو رو از پشت بغل کرد.
طبق عادت باز هم سرش رو توی گردن و موهای بک فرو کرد و نفس عمیقی کشید، قسم می خورد به اندازه ی بیست سال دلش برای بک تنگ شده، حالا دیگه نمی تونست ازش دست بکشه حتی الانی که اون همه چیز رو فهمیده، نمی خواست دیگه از دور شاهد عشقش باشه نه تا وقتی که به عطر تن بک معتاد شده و طعم لب هاش نیاز روزانش بود، حتی اگه بک اون رو پس می زد از هیچ تلاشی برای دوباره به دست آوردنش دریغ نمی کرد .
بک مال اون بود و نمی گذاشت هیچ چیز اون رو از چنگش در بیاره....
سنگین و عمیق نفس می کشید و بدون این که متوجه باشه دستش رو آروم روی بدن بک حرکت می داد نمی دونست چقدر گذشته اما تا زمانی که بیدار بشه کنارش می موند .
با تکون خوردن آروم بک توی بغلش احساس کرد بیدار شده و دستش از حرکت ایستاد، اون چرخی زد و حالا درست توی بغلش جا گرفت، صورتش به سینه ی چان چسبیده بود و آروم و منظم نفس می کشید، ای کاش هیچ وقت اون مرتیکه ی لجن پا به زندگیش نمی گذاشت اون وقت می تونست بدون هیچ ترسی بک رو تا ابد کنار خودش نگه داره .
« بهم بگو همشون دروغ بود »
صدای بک آروم و کش دار بود جوری که برای یک لحظه چان درست متوجه جملش نشد، حس کرد اون داره خواب میبینه چون چشم هاش بسته بود و بعد از گفتن این جمله دیگه هیچ حرفی نزد .
قلب چان سنگین شد، دلش میخواست واقعا همه ی این اتفاق ها دروغ باشه، بهش بگه تمامشون فقط ی کابوس مشترک هست و حالا می تونند از خواب بیدار بشند ولی این توهم هم نمی تونست حقیقت اینکه اون دیوِ توی داستان هست رو تغییر بده، بک حالا خودش رو بیشتر بهش چسبوند و سرش رو روی سینه ی چان فشار داد- چان آروم خم شد و کنار گوش بک زمزمه کرد ...
« دوستت دارم »
و در سکوت به صدای نفس هاش گوش داد
..........................................................................
این عطر دیوونه کننده رو می شناخت هیچ کسی نمی تونست توی دنیا این طور با عطر بدنش عقل و از سر بکهیون بپرونه، اون گرمای این بدن رو زندگی کرده و می دونست نمی تونه لنگش رو توی دنیا پیدا کنه، همه چیز چان براش تک بود، اخم هاش، صداش، آروم بودنش ، گوشش هاش، چال روی لپش، آغوشش، عطر تنش و حس بوسه های گاه و بی گاهش- برای همین بدون اینکه چشم هاش رو باز کنه حظور اون رو کنارش احساس کرد، دلش میخواست تمام اتفاق های دیشب یک کابوس باشه ولی نبود- معدش درد می کرد و بدنش بی حس، بالاخره پلک هاش رو باز کرد و تو یک جفت چشم مشکی و خسته گیر کرد ...
« بیدار شدی ؟ »
آروم زمزمه کرد و بک فقط به چشم هاش خیره شد، چان آروم دستش رو بالا آورد و موهایی روکه روی پیشونی بک ریخته بود رو کنار زد، نمی دونست چی بگه؟ از کجا شروع کنه ؟ اما درست توی همون لحظه با سخت ترین سوال زندگیش رو به رو شد
« بهم بگو تمام اون حرف هایی رو که شنیدم همش دروغ بود »
چان خالی از هر فکر و احساسی به قشنگ ترین چشم های زندگیش زل زد، و بک انگار برای رسیدن به آرامش داشت مثل دیوونه ها دست و پا می زد ...
« چرا چیزی نمیگی ؟ فقط یک کلمه هست ... همه ی اون حرف هایی که شنیدم دروغ بود ؟ »
ولی باز هم جوابی نگرفت، چان احساس می کرد کسی داره ذره ذره جونش رو از بدنش بیرون می کشیه، اون خسته بود خیلی خسته ...
« لعنتی ی چیزی بگو »
حالا یقه ی پیراهنش توی دست های بک چنگ شد و اون سعی می کرد با ته مونده ی جونی که داره چانیول رو تکون بده و کاری کنه تا به حرف بیاد ...
« یعنی انقدر سخته ؟ گفتن این که همشون دروغ بود؟ ... »
« همه ی اون حرف هایی که شنیدی ... حقیقت داشتن »
گفتن این دوتا جمله برای چان مثل خوردن تیغ بود که هرچی بیشتر قورت می داد بدنش از درون بیشتر متلاشی می شد، برای یک لحظه حتی طعم خون رو توی دهنش احساس کرد و شنیدن همین حرف ها برای بک مثل دوباره مردن سنگین و تلخ بود، حس کرد بدنش یخ کرد و الان از شدت سرما استخون هاش توی هم میشکنه، چان که متوجه حال بدش شد، پرسید:
« حالت خوبه ؟ »
« برو بیرون چانیول »
مثل مجسمه خشکش زد و خواست جمله ای که از دهن بک خارج شده رو نادیده بگیره ...
« ما باید باهم حرف بزنیم ...»
« فقط ... برو »
« گوش کن ... سرم داد بزن ... فحش بده ... با مشت بزن توی صورتم ... ولی باید به حرف هام گوش کنی »
« فقط از این اتاق برو بیرون »
صدای فریاد بک بلند شد و به دنبالش چان به وضوح دویدن اشک رو توی چشم هاش دید، ولی می دونست بک مغرور تر از این حرف هاست که بخواد جلوی روش گریه کنه، چطور می تونست بزاره بره ؟ اون میخواست حرف بزنه- باید بهش می گفت حقیقت ماجرارو- هر طوری شده حتی اگه بک بعد از شنیدنش درست مثل الان نخواد سر به تنش باشه- باید باهاش حرف می زد، چطور می تونست اون رو توی این وضعیت ول کنه بره ؟
« برو بیرون ... ازت خواهش میکنم چانی »
و چان احساس کرد دیگه نمی خواد نفس بکشه ....
Advertisement
- In Serial10 Chapters
Legendary Farmer (available on Kindle July 2022!)
NOTE: Legendary Farmer is now COMPLETE. The first book, Clearing, was released on Kindle Unlimited July 5, 2022 with significant edits. I will post the first chapter of Clearing, as well as three chapters of Cuckoo's Dream, another novel in the LF universe, as a stub, with a link to the first book, so if you love LF and want me to be able to keep writing consistently, please go give Clearing five stars! In the VRMMORPG, Veritas Online, things are getting a little stale. Since the game launched, only one world- wide event has occurred, and that was a year ago.. The players are still having fun, but everyone agrees it’s about time for something big to happen. Everybody tends to forget that big things grow from small things, and little things are always changing in Veritas.The human country of Quarternell is at peace for the first time in... ever. Aspen, a former war hero, feels like he’s earned a quiet life together with his animal companions. They’re tired of fighting, and other people in general. They plan to live peacefully, far away from the city. As soon as Aspen figures out this farming thing out, he’s never going to go anywhere again. Unfortunately for Aspen, his country and his goddess aren’t quite done with him yet.Rouge the Rogue is a casual gamer in Veritas Online. She’s just a kid, and her focus is supposed to be on school and hanging out with friends. Emphasis on ‘supposed to’. She’s already pretty good at the school thing, and she doesn’t actually have that many friends. What she really loves is exploring all the cool ways the developers of Veritas found to make their game unique and realistic. Then she’s offered a very special quest, and an opportunity to go beyond the average player. She’s never been that much of a rule follower anyway....Clearing is appropriate for most ages. It has minimal foul language, no sex, and some violence. It is LGBTQ+ friendly. (P.S. IMPORTANT! This book contains very mild profanity, no sex, and is meant to be FUN. Yes, the characters sometimes think Deep Thoughts, and idealism pretty much runs rampant, but, in the end, I hope you just enjoy reading it. Laugh, cry, share it with your kids, read it to your dog, whatever makes you happy. My goal is for it to be accessible to everyone from ages 12ish on up, so you could definitely consider it YA, but with lots of big words because I don't believe in talking down to my readers.) Book Two: Harrowing (Starts after the original Chapter Fifty, now Sixteen, since I condensed chapters from the same perspective together.) Zoey has started her summer internship at Veritas Corporation, and she can honestly say that being an adult is boring. Until she starts learning secrets she was never supposed to know. In game, Rouge is finally making progress on her big quest. Apparently Duke Penbrooke took too long to return to the world, so the world is coming to get him... in the form of a few assassins. Aspen is going to have to face the life he left behind, and deal with the fact that it's not as easy being 'dead' as he thought. When what he'd hoped would be a short trip back to civilization to resupply turns into a whole lot more, he'll have to fight for his life, his friends, and his kingdom. Book Three: Sowing Rouge and Aspen have reached Bright, only to find that their enemies were already expecting them. They will have to quickly unravel the mysteries of who their opponents actually are, because they're already ten steps behind. Rouge and Aspen are finally home, but that doesn't mean they can return to their peaceful days of farming. Their enemies are hot on their heels and determined to destroy everything they've managed to achieve. Join them and all their friends for the final volume of Legendary Farmer.
8 218 - In Serial10 Chapters
Nigmus Online [2nd Draft Complete]
Virtual Dive technology is coming out of the workplace and into homes. Nigmus Online is the first MMO to use this new device. The only caveat to the game; there is no manual. The only instruction the player gets is how to interact with the user interface. That's it. Nobody is going to hold their hand or give out rare items. Players begin life as a level zero commoner. Its entirely up to them what class they become. Explore a world that spans five continents. ~Story Summary~ Liam is tricked into trying an expensive and innovative online MMO. On his first trip into the game he stumbles upon a hidden class. The Undead Necromancer. Intrigued by this turn in events he continues to explore this mysterious world. In another part of the country Kathrine(Kat) suffers from a debilitating and paralyzing disease. Taking part in an experimental research could offer her a new lease on life (of a sort). Even further afield Russia and China are undergoing a massive spike in suicide rate. What could be causing so many young adults to dire ends? Amazon Link, because ya know. https://royalroadl.com/amazon/B071H7CTY9
8 76 - In Serial12 Chapters
Ghost Unit In Another World
Known as the Ghost Unit, created by a secret organization to employ the best of the best of the best who would fight in the shadows, men from different countries with outstanding skills and a heart for justice, who would go far and beyond to achieve their goal which is to rid of evil men who would indirectly or directly harm the innocent. A high priority mission that required the help of the Ghost Unit to seek and destroy a very powerful arms dealer's secret weapons stash in a hidden cave somewhere in the Amazonian jungle, turned south when they were suddenly transported to another world. A world full of evil men where the strong prey on the weak, a world of magic, elves, humans, dwarves, beastmen, monsters, mythical creatures, etc. A world of medieval era ruled by empires and kingdoms, warlords, etc. Will the Ghost Unit stand by their principles and fight in the shadows in this new world?
8 191 - In Serial7 Chapters
Familiar Things
Leon was not where he was supposed to be. Then again, who is? ------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- This is a fan fiction of 'Necromancer and Co.' by Dissonance. It's recommended you read it before reading this, but not necessary.
8 106 - In Serial589 Chapters
Thief of Time
[Participant in the Royal Road Writathon challenge] Book 1: The Legend of Tot Synopsis: Claud Primus, a self-declared master thief, has a simple goal. To live forever. It's a rather easy task, for miraculous objects called lifestones are able to extend one's lifespan. These lifestones are best found in the treasuries of nobles, lovely resorts that Claud pays a visit to every so often. Unfortunately, one of those nightly visits go awry, and Claud is forced to escape with just a single lifestone and a box in hand. Normally, that's when things die down. The guards yawn, the gates close, and the night continues. But this time, the night isn't that forgiving. A dozen schemes result in the murder of someone important, and with a convenient scapegoat — Claud — at hand, it doesn't take long for him to be framed as a heinous criminal, wanted for the indirect murder of someone high up...and it just gets worse from there. Book 2: The Moon Lords' Rise Synopsis: As ordered chaos sweeps across Licencia, Claud leaves for Julan Barony, intent on making some profits there. Accompanied by the erstwhile heiress of Julan, a fellow member of the Moon Lords, the two plot against the barony's wealth...as well as a promise to bring about its downfall. Meanwhile, back home, the Moon Lords have busied themselves with digesting their gains. Eyes, however, are beginning to turn to this proverbial fish in a small pond. The fishermen are coming. When they cast their hook, what will Dia and the others do? Book 3: Murders under the Moons Synopsis: In the sleepy town of Nachtville, where Claud and Lily are forced to stop at, a set of nasty murders occurs. Victims scream out in fright, before a spear falls from the sky to end their suffering. Cowed and cautious, the master thief and his partner slink in the shadows, their objective that of home... A new task, however, has fallen on Dia. With a trusty helper at her side, she has to set off towards Nachtville itself, to solve the mystery Claud had abandoned. Faced with an enemy whose sole skillset is geared towards killing, how will they succeed? And what dark secrets will they find? Book 4: In the Dark of the Moons Synopsis: The year has ended. The four months of the full moons will soon be followed by two months of the new moons. Duke Istrel's ascension is around the corner. Amidst this political upheaval, Count Nightfall, Licencia's strongest defender, has been called away. The Moon Lords' largest task yet — to protect Licencia in the absence of its ruler — has begun. And yet, trouble is unrelenting. A distinguished personage, one that Claud fears, has been found dead in the county, his brains dug out and his body disemboweled. The inquisitors of the White Church have been dispatched to investigate and apprehend the murderer...as well as the person behind this puppet. Tormented by a call to fight, Claud directs his eyes out of the city, looking for the puppetmaster. Skulking in the shadows, the master thief will soon confront his greatest foe yet. A foe just like him. Book 5: Moonlit Tides and Darkened Seas Synopsis: A new era has begun. For the privileged, the sands of time dribble away for every passing moment, counting down to the arrival of a entity of mythical proportions. The night now harbours shadows and fog, and operatives of the Moons and the Dark clash in shadow. Claud, as usual, is investigating a spate of nasty disappearances in the city, but little does he know what these disappearances truly mean. And yet, a tide is coming. When it finally breaks, what will he do? Book 6: Secrets in Shadow Synopsis: The person behind a strike that would enter the annals of history flees his home, bringing with him the person closest to his heart into a new land and into a new world. Having left Istrel for the first time in his life, the two of them attempt to settle down in foreign lands, only to be caught in the middle of hostilities between two mighty powers grappling for dominion. Yet, none of that has anything to do with him. Following his desires, Claud eventually makes his way to the fabled Celestia Ruins, a fragment of another world. Bearing witness to truths he cannot yet comprehend, he returns from his exploration, a small break away from the machinations of destiny. One thing, however, is for certain. Destiny will not wait for him. Book 7: Reddest Rage Synopsis: Destiny churns on, heedless of mortal machinations, and Claud watches as the battlegrounds between the Moons and the Dark are drawn up. With the forces of the great Dark occupying Lostfon, Claud comes to a startling realisation — that he may have very well be a murderer of heinous proportions. Grappling with that realisation, he struggles to prepare for his Second Tutorial... Back in Istrel, Dia finds herself confronted with a perennial truth. Even in a time of writhing destiny, the machinations between nobles never cease to end — and unfortunately for her, the group once known as the Moon Lords are forced into dealing with a petty squabble between two counts. What they didn't account for, however, was the startling discovery they would soon make... And the shadow of the Red God's Holy Son behind it all. Book 8: Darkness Descends Synopsis: Nightmares haunt the horizon as Claud sinks and awakens from a seeming dream. What was once illusory begins to play out before him, in a way he cannot imagine. Dia, forced to wield arms, begins and ends a battle that opens her eyes to the vast dangers that lurk in this sundered world. Under the banner of humanity and divinity, she beholds the silent, forgotten protectors of Orb...but there is no forgetting the battle between the divinities. The Dark descends, the Moons writhe, and the horns of war blow once more. But this is not their battle. Not yet. Book 9: Moons Muster Synopsis: As more and more events fall into place, Claud finds himself desperate. Not for himself, but for the person who has turned into his world. Armed with the knowledge of a certain future, he approaches the only person that could possibly help him in his time of need, trading information for a promise of help. With that as solace, he returns to the grim task of understanding and seeking, revisiting an ancient, shattered fragment of another world...unleashing changes that he never knew was possible. Back in Istrel, Dia and the others must now navigate around a familiar spirit, who seeks to investigate the death of his master's Bearer. With them as prime suspects, the Seekers of Life must move carefully...but the Coloured Gods are not the only divinities eyeing them closely. The Moons, bristling from repeated defeats, are looking for new recruits, and the Seekers of Life are prime cannon fodder. Above all, destiny marches on, the unfeeling clock a warning to all. The Trial of Aeons will soon arrive. Book 10: Destiny Divine Synopsis: ??? Release frequency: one every few days or something, I guess. (This work is also being serialised on Webnovel under the name Revile as a trial run)
8 678 - In Serial31 Chapters
Battle Scars|✔️
Thea Mason. A broken girl with scars. Scars that have stories. When her life is flipped upside down Thea is sent to live with her father and brothers that she's never met. Now she must keep her scars hidden. But that may be harder than it seems.(Book one of the scars series)
8 119

