《the legend (Completed)》پایان بی عدالت
Advertisement
هفته ها و ماه ها میگذشتند...
یک روز که مثل تمام روز های قبل مشغول کشیدن تصویری در کنار خیابان بودم، احساس عحیبی داشتم مدام ترسی در وجودم حس میکردم رایحه ای را می شنیدم که انگار میشناختم!
عصر شده بود و هوا روبه تاریکی میرفت دیگر نقاشی هایم را جمع میکردم و به سمت اتاقکی که شب هارا در انجا میگذراندم میرفتم.
حالا کاملا تاریک شده بود؛ دست هایم در جیب های پیراهنم بود و با قدم های سریع به سمت اتاقکم میرفتم.
صدای پایی را پشت سرم شنیدم، قدم هایم را تند تر کردم و صدای پا نیز تند تر شد حالا شروع به دویدن کرده بودم صدای پا نیز میدوید و نزدیک میشد، کم کم صدای نفس های خشمگینی را میشنیدم و سپس دستی که پیراهنم چنگی زد و دهانم را گرفت و انقدر فشار داد که سست و رام شدم و چشمانم دیگر هیچ ندیدند...
مغزم شروع به کار کرد تنم درد میکرد نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را باز کردم مردی روبه رویم نشسته بود با صدایی که بزور شنیده میشد زمزمه کردم:"ماکسیم؟"
پاسخ داد:" خودم هستم" ادامه داد" در تصورم تورا مرده میپنداشتم. برای تو و خواهرت افسوس میخوردم برای پلویی عزیزم که جانش را داد تا تو زنده بمانی اما نتوانسته بودی..! به پاریس امدم تا زندگی جدیدی را شروع کنم و نگاه کن! دختر کفر گو همچنان کفر میگوید" پوزخندی زد و ادامه داد:" با خودم فکر کروم اگر مرگ خواهرت برایت کافی نیست پس چی تورا از کفر گفتن باز میدارد؟ سپس متوجه شدم، باید چیزی که تورا به سمت کفر گفتن سوق میدهد نابود کنم"
قدمی به سمتم برداشت و زمزمه کرد:"دست هایت"
فریاد زدم:"نه ماکسیم نه گوش کن کفر نمیگویم به خدایت قسم کفر نمیگویم تصویر کشیدن فقط برای تشکر است باور کن میدانم بالاتر از خدایم هیچ نیست" ماکسیم نعره زد:"جهنم در انتظار توست" و میله ای فلزی روی انگشتانم فرود امد دردی غیر قابل وصف که دوباره و دوباره تکرار میشد و انقدر تکرار شد تا از حال رفتم....
Advertisement
یادم است زمانی که به هوش امدم روی تخت اتاقکم دراز کشیده بودم دستانم تیر میکشید با پارچه ای دستانم را بستم تا از شدت دردش بکاهم.
هفته ای گذشت نمیتوانستم انگشتانم را از هم باز کنم انگشتانم تمام مدت به سمت داخل خم شده بود
برای گرفتن قلم در دستانم تلاش زیادی کردم اما هربار شکست میخوردم ارام و قرار نداشتم اما از یک چیز خوشحال بودم!
می دانستم خداوند به شکل ماکسیم درنیامده بود. می دانستم او خود ماکسیم بود؛ یک انسان حیوان صفت که خود لعنت شده بود و این مرا ارام میکرد. اما دیگر نمیتوانستم برای تشکر از خداوند تصویری بکشم باید پاریس را ترک میکردم...
از مردم پاریس ادرس شهری دیگر را طلب کردم یک زن میانسال دهکده ای نزدیک به پاریس را به من نشان داد اون نقشه و مقداری نان برای سفر به من داد. زمانی که قصد داشتم از پاریس خارج شوم همان پیرمردی را دیدم که به هنگام ورود به این شهر دیده بودم،ماجرا را برایش تعریف کردم دست هایش را در جیب هایش فرو برد و کلید کوچکی را به من داد گفت:" من در ان دهکده خانه دارم برای همسرم بود اما وقتی طاقتش در این دنیا تمام شد انجارا ترک کردم و به پاریس امدم به انجا برو" عمیقا از او تشکر کردم
'درعجبم بعضی انسان ها تا چه حد میتوانند به خدا نزدیک باشند و در طرفی دیگر انسان های درنده خویی در حال نابودی زندگی یک بنده ی دیگر باشند'
به ان دهکده سفر کردم و در خانه ای که پیرمرد به من داد بود مستقر شدم
حالا اینجام بعد از گذشت این همه سال پیرزن دیوانه که هنوز در خاطراتش زندگی میکند"
داستانش تمام شده بود! بعد از بیرون امدن اخرین کلمه از زبانش اخرین قطره ی اشک من نیز به زمین چکید.
به دستانش خیره شدم انگشتانش کج و معوج بودند و بعد نگاه خیره ام را به چشمانش دوختم؛اون اینجا بود اسطوره ی افسانه ای دیگر....
Advertisement
- In Serial43 Chapters
The Space Spoon
Humans, robots, aliens, and energy life forms, all tend to like Tejeda for his easy-going personality, not knowing what lies beneath his ever-changing face. He is a Nubilae, a shapeshifting race known for their insanity. But Tejeda appears carefree and often amused even in the most perilous situations. His one-of-a-kind weapon of choice is a spoon, an old utensil that no one remembers anymore ever since eating has become obsolete. You will laugh at him. You will be scared by him. You will enjoy every step of his journey if you are a bit as crazy as he is. Join me on Discord: https://discord.gg/QNZtVmVWc5 My website: https://helenbold.com
8 200 - In Serial21 Chapters
One Piece's Messenger of the Sea
When Adam Bailley gets recommended to read One Piece by one of his customers, he enjoyed it's absurdity more than he thought he would. Unfortunately God seems to have played a prank on him as before he could finish it he woke up in the body of a young fishman in East Blue. What's a guy to do in this situation? OC + Strawhat fic. No devil fruit or plans for shipping with Nami or Robin, sorry. I want to keep the spirit of the original.
8 125 - In Serial10 Chapters
Dominus Hunt
A group of mercenaries find themselves paired together, for the opportunity of a lifetime; hunting the very Gods themselves. Join a rag-tag group of warriors battling a variety of monstrous enemies as they begin to slowly understand more and more, the harsh truths of the world.
8 108 - In Serial71 Chapters
Blood Lust | Jung Jaehyun |
A story you wish you should've not read...
8 256 - In Serial34 Chapters
The Forerunner's Odyssey
The greatest tragedies are not the ones with the most unfortunate and unhappy endings, but rather the ones without an ending at all. So when Suran Ibrahim scaled the fresh crater, it was not out of exuberance for surviving his ordeal, nor was it out of desire to live in the brave, new world he found himself in. He simply longed for an ending to his odyssey. Mature 18+ Mostly for violence, some language, but anything else may show up eventually. I place the tag just so that I'm not restricted. I'm rewriting this to fix a host of issues. I'll try to update my progress in the blurb - I most likely wont post the revisions until I'm done for all chapters. Till then, c'ya later fam. Maybe. Character rework: 100% Planing: 80% Rewrite: 5/35 Editing: 5/35
8 120 - In Serial53 Chapters
My Mute Mate
After escaping from an abusive pack led by Dove's fated partner, Dove finds herself in a totally new place surrounded by more people and more love than she's ever had before. Follow her tale as she learns to love herself, others, and learn to forgive those who have wronged her.
8 115

