《Hide [Sterek]》1. [ First Day ]
Advertisement
"مردم، اونا تو توهم آزاد بودن زندگی میکنن، فکر میکنن تو دنیایی زندگی میکنن که همه چیز به خودشون بستگی داره. انتخاباتی که انجام میدن، اتفاقاتی که میوفته، اونا چشم هاشون و روی واقعیت بستن. اما سیاست، قدرت و پول، اینا چیزاییه که از مردم عادی یه مشت عروسک و از من...یه خدا میسازه که میتونم خیلی راحت آزادی، حق انتخاب و حتی زندگی رو ازشون بگیرم!"
موریاتی با پوزخند به شهری که زیر پاهاش می درخشید نگاه کرد و به سمت لیام چرخید.
" و اینجا فقط مسئله زمانه...تیک تاک، لیام. تیک تاک!"
***
دستِش و که لرزش خفیفی داشت روی دستگیره ی سرد فلزی گذاشت و نفس عمیقی کشید تا اعتماد به نفس تحلیل رفتش و برگردونه..
"من میتونم، من میتونم انجامش بدم!"
استایلز زیر لب زمزمه کرد و نفس عمیقی کشید. با کمی فشار درو باز کرد و درحالی که محکم قدم می داشت وارد شد.
تو اولین نگاه، با جمعیتی رو به رو شد که با سرعت به هر طرف میرفتن و درگیر کار خودشون بودن. هرکدوم لباس و درجه های مختلفی داشتن و به پسر تازه وارد هیچ اهمیتی نمی دادن.
استایلز با اشتیاق چشم هاش و تو فضا چرخوند. بالاخره اینجا بود!
'مرکز اداره ی پلیسِ سنت دنیس'
جایی که کل زندگیش می خواست باشه.
تمام سال های جوونیش فقط با تلاش برای اینکه با این سن کمش، تو این لحظه، بتونه اینجا باشه سپری شد و حالا نمیتونست جلوی لبخند پرغروری که تو چهره اش نقش بسته بود رو بگیره!
چشمای پسر جوون برق زد و اعتماد به نفسش بیشتر شد.
"میریم که بترکونیم!"
استایلز از بین میز ها و افرادی که حالا توجهشون به اون جلب شده بود گذشت. از پله ها بالا رفت و قدماش و به سمت دفتر کاپیتان هدایت کرد. باید خودشو معرفی می کرد و میز کارشو تحویل می گرفت.
با زدن چند تقه به دری که روش اسمِ کاپیتان-پیتر شارمن- حک شده بود و شنیدن صدای خشک و خشنی که بهش اجازه ورود داد، سعی کرد جدی ترین قیافه ی ممکن رو به خودش بگیره و وارد شد.
"روز بخیر کاپیتان. من نیروی انتقالی جدید، استایلز استیلنسکی ام و امیدوارم با حمایت شما کارم و به بهترین نحو ممکن انجام بدم."
استایلز وقتی جلوی میز ایستاد گفت و نگاهش روی مردی که بجای توجه به اون درحال بررسی اسلحه ی توی دستش بود موند.
بعد از چند ثانیه مکث، نگاه مرد سیاه پوست از جسم توی دستش کنده شد. در حالی که از پشت عینکش به استایلز زل زده بود اسلحه رو آروم روی میز گذاشت.
چشمای مشکی و پر جذبه اش از نوک پا تا سر استایلزُ اسکن کرد و به محض برگشتن رو چشماش، پوزخند عمیقی روی لب هاش شکل گرفت.
"نیروی جدیدی که تعریفش بین پلیس ها پیچیده و پرونده هایی که بهش محول میشه هیچ وقت بی نتیجه نمیمونه..."
مرد که از لحاظ جثه حداقل دو برابر استایلز بود، مکثی کرد و از جاش بلند شد، میز و دور زد تا تقریبا رو به روی استایلز بایسته و دست به سینه شد.
"تویی...؟!"
فک استایلز از عصبانیت منقبض شد. لحن تحقیر کننده ی اون براش تازگی نداشت اما این چیزی نبود که بخواد جلوی اونو بگیره.
استایلز بارها بخاطر جثه ی ریزی که نسبت به همکاراش داشت قضاوت شده بود. همینطور بخاطر سنش...
Advertisement
پس دستاشو مشت کرد و سرشو بالاتر گرفت.
" بله. ولی باید بهتون-"
"چند سالته؟"
مرد دستش و به نشونه ی 'ساکت باش' بالا آورد و وقتی استایلز سکوت کرد پرسید.
"بیست و یک."
استایلز نفس عمیقی کشید تا خودشو آروم کنه و مستقیم به چشمای مرد زل زد. اون به راحتی به اینجا نرسیده بود و نمیذاشت انقدر راحت تلاش هاش بخاطر سن و ظاهرش نادیده گرفته شه.
"اما باید به این توجه کنید کسی که تونسته تو پنج ماه همه ی پرونده های قتل بیکن هیلز رو که ناتموم مونده بود حل کنه منم."
استایلز با اعتماد به نفس بیشتری به مرد رو به روش زل زد و از بالا رفتن ابروش که بخاطر حاضرجوابی استایلز متعجب شده بود لذت برد.
"حالا هر چی... اینجا مثل بقیه اداره ها نیست. هر کاری که اونجا انجام دادی و مدال افتخار بهت دادن برای من مهم نیست. بیکن هیلز یه شهر کوچیکه. سنت دنیس با همه اونجا فرق داره، در حقیقت با همه جا فرق داره. باید خودت و ثابت کنی پسر!"
شارمن ارتباط چشمیشو با پسر رو به روش قطع کرد. از استایلز دور شد تا میزُ دور بزنه و استایلز از فرصت استفاده کرد و براش شکلک در آورد.
شارمن با آرامش روی صندلیش نشست و انگشتاشو تو هم گره کرد.
" تا اون موقع ، من برات یه همکار مشخص میکنم که عملکردت و بررسی کنه و باهم روی پرونده ها کار کنین."
"بله قربان."
استایلز که دوباره جدی شده بود سعی کرد مستقیم به اون چشما نگاه کنه و قوی ترین لایه از شخصیتشو بهش نشون بده.
چهره ی شارمن جدی تر شد و عینکشو از روی چشماش برداشت.
" میتونی شارمن صدام کنی استیلنسکی."
" بله کاپیتان شارمن."
استایلز گفت و کاپیتان به در اشاره کرد.
"میتونی بری. من به همکارت خبر میدم تا بیاد و بهت میزت و نشون بده."
استایلز بعد از تشکر کردن از اتاق خارج شد. درو بست و به دیوار کنارش پشت داد.
"این دیگه چه کوفتی بود؟"
"پیتر شارمن ، دومین هیولای اینجا."
صدایی که از کنارش اومد توجه استایلزُ به خودش جلب کرد.
سرشو چرخوند و به دختر بلوندی کنارش ایستاده بود نگاه کرد.
"عام...چی؟!"
" بلند فکر کردی"
دختر بهش نزدیک تر شد و دستشو به سمتش دراز کرد.
"من آنابثم. تو میتونی آنا صدام کنی. و توام باید همون تازه کار خفنی باشی که به جای افسر همینگ به اینجا منتقل شدی!"
استایلز لبخند دوستانه ای به دختری که از لباس سفید مخصوصی که تنش بود میشد کارش رو حدس زد، تحویل داد و تکیه اشو از دیوار برداشت.
"خفن؟ فکر نکنم ولی درسته، من به جای افسر همینگ اومدم و از اینکه اینجام واقعا خوشحالم."
"دو دقیقه پیش که خوشحال به نظر نمیرسیدی!"
آنابث به شوخی گفت و خندید.
"آه...اون...چیزی نبود!"
استایلز پس گردنشو خاروند و ذهن کنجکاوش ادامه ی بحث و تو دست گرفت.
" منظورت از هیولا شارمن بود؟ اگه شارمن هیولای دومه هیولای اول کیه؟!"
"آره!"
دختر درحالی که لبخندِ روی لباش رو حفظ کرده بود به استایلز نزدیک شد و دستش و روی شونه اش گذاشت.
" اوه، هیولای اول...فقط دعا کن ملاقاتش نکنی."
Advertisement
و قبل از اینکه استایلز واکنشی نشون بده از کنارش رد شد و وقتی استایلز به سمتش چرخید تا جلوی رفتنش و بگیره، از پشت براش دست تکون داد.
"عالی شد! اینجا همه دیوونه ان!"
استایلز سرش و به نشونه تاسف تکون داد اما به محض اینکه چرخید تا از پله ها پایین بره با دیدن کسی که دقیقا پشت سرش ایستاده بود ترسید و وحشت زده یه قدم عقب رفت.
"جیزز!"
استایلز شوکه گفت و به چشمای هفت رنگ پسر خیره شد. جوری که اون بهش نگاه میکرد درست مثل این بود که میخواد با دستای خالی خفه ش کنه و ازش درس عبرتی برای بقیه بسازه.
ولی چرا؟!
استایلز که با سکوت پسر معذب شده بود چشم هاش و ریز کرد و فاصله شونو کمتر کرد.
"متاسفم، ولی میشه بدونم چرا اینجوری بهم نگاه می کنی؟"
"من همکار جدیدتم. درک هیل."
حالتِ چشمای روشن درک و چهره ی سرد و عصبیش کاملا ناراضی بودنش از این همکاری نشون میداد اما وقتی دستش رو بعد از معرفی خودش جلو نیاورد، استایلز به این حقیقت مطمئن شد.
" من استایلز استیلنسکی ام. از آشنایی باهات خوشبختم."
استایلز هم دستش و جلو نبرد اما سعی کرد حداقل ظاهرش و حفظ کنه و نشون نده که از همکار شدن با کسی که به وضوح حضورش رو اونجا نمیخواد ناراضیه.
"اما من نیستم!"
درک خیلی راحت گفت و پوزخند زد.
اوکی، مثل اینکه برای اون، حفظِ ظاهر اهمیتی نداشت.
استایلز چشماشو چرخوند و شونه شو بالا انداخت. حالا که اون میخواست صادقانه از هم بدشون بیاد، چرا که نه؟
"باور کن اهمیت نمیدم چه حسی داری، پس فقط میزمو بهم نشون بده."
اخم ابروهای درک عمیق تر شد و به اولین میزی که پایین پله ها و سمت راست قرار داشت اشاره کرد.
" جکسون پرونده ای که باید روش کار کنیم و برامون میاره. فقط تا اون بیاد از اینجا غیبت نزنه. حوصله ندارم دنبالت بگردم."
درک بعد از تموم شدن جمله اش بلافاصله روش و برگردوند و از استایلز دور شد.
این بهترین اولین روز کاری ای بود که یه نفر میتونست داشته باشه نه؟
استایلز هوفی کشید و به سمت میزش حرکت کرد. روی صندلی نشست و به میزی که پر از خرت و پرت های به درد نخور بود نگاه کرد.
چیز زیادی برای اضافه کردن به میز با خودش نیاورده بود پس به خودش اجازه داد تا زمانی که پرونده میرسه ذهنش رو آروم کنه. اما چیزی نگذشت که موبایلش به صدا در اومد.
چشم هاش رو که بخاطر تمرکز بسته بود باز کرد و موبایلش رو از جیبش درآورد. با دیدن اسمی که روی صفحه پدیدار شده بود چشم هاش درشت تر از حالت معمولی شد. چند بار پلک زد تا مطمئن بشه داره درست میبینه و بدون توجه به تذکر درک برای زود برگشتنش با عجله از دفتر بیرون رفت.
کمتر از دو دقیقه بعد، استایلز تو کوچه ی فرعی که کمی بالاتر از اداره بود ایستاد و اطرافش رو نگاه کرد. نگران شده بود و نمیتونست یه جا ثابت بایسته. ذهنش تئوری های مختلفی برای علت اون پیام میساخت و این پسر جوون رو بی قرار کرده بود.
"به به عجب تیپی زدی!"
با شنیدن صدای سوتی که از پشت سرش اومد، استایلز چشم هاش رو تو حدقه چرخوند و برگشت. به فردی که ماه ها از آخرین دیدارشون میگذشت نگاه کرد.
کسی که برخلاف اون، هیچ تغییر نکرده بود.
" تو اینجا چه غلطی میکنی استیو؟"
استایلز دست به کمر با لحن تندی جواب برادر دوقلوش رو داد. طبق معمول استیو از این جواب ناراحت یا متعجب نشد و فقط ابروهاش رو با شیطنت بالا انداخت.
"یعنی میخوای بگی حق ندارم به برادرم سر بزنم و حالش رو بپرسم؟"
استایلز نفس عمیقی کشید و به سر تا پای استیو نگاه کرد. اون دو نفر کاملا نقطهی مخالف همدیگه بودن. در برابر تیپ رسمی و اداری استایلز، استیو طبق معمول تیشرت آستین حلقه ای گشاد به همراه شلوار جین تنگ پوشیده بود و تتو های دستش به خوبی قابل رویت بودن. موهاشو رو به بالا درست کرده بود و باندانای قرمز رنگی به پیشونیش بسته بود.
"برادرت؟ من برادری ندارم. الان هم باید برگردم سرکارم."
"اوه پلیس شدن همین الان هم روت تاثیر گذاشته داری شبیه عوضی ها میشی!"
استیو پوزخند زد و به استایلز نزدیک تر شد.
"پس خوشحال باش چون دارم شبیه تو میشم!"
استایلز متقابلا پوزخند زد و وقتی استیو دستش رو دور گردنش انداخت چشم هاشو چرخوند.
" آروم باش بابا! من نیومدم که دوباره باهم بحث کنیم. فقط اومدم استخدام شدنت رو تو این خراب شده تبریک بگم. اصلا مگه میتونستم نیام وقتی شنیدم برادر عزیزم یکی از مامورای ویژه ایستگاه مرکزی این شهر جهنمی شده؟ مطمئنم اگه بابا اینجا بود بهت افتخار میکرد و تو رو توی سر من میکوبید. مگه نه؟"
استایلز به متلک های برادرش عادت کرده بود اما دلیل نمیشد در برابرش سکوت کنه.
"اگه به حرفم گوش میدادی و الان اینی نمیشدی که جلوی من ایستاده، به تو هم افتخار میکرد. حالا اگه تبریک گفتنت تموم شده میخوام برم..."
" بذار ببینم، تو خیلی بی اعصاب تر شدی! تازه دو ساعته از شروع کارت میگذره پس به اون ربطی نداره. اتفاق دیگه ای افتاده که من نمیدونم؟ سینگلی بهت فشار آورده؟ میدونی که راحت میتونم یکیو- "
استیو با پوزخند گفت ولی وقتی چهره قرمز و عصبانی برادرش رو دید که هر لحظه امکان داشت بهش حمله کنه، از ادامه دادن حرفش پشیمون شد.
"بیخیال، اصلا به من چه. امیدوارم بتونی با پشتکار و تلاش شبانه روزیت این شهرو از فساد و قتل و هیولاهاش پاکسازی کنی. البته 'اگر' بتونی، قبل از اینکه من این کار رو انجام بدم و تو این بازی برنده شم!"
"این یه مسابقه ی کوفتی بین من و تو نیست استیو! حداقل من یه چشم بازی که باید توش برنده شم نمی بینمش. من هر کاری که لازم باشه برای از بین بردن آدم های کثیف این شهر انجام میدم اما تو این راه خودم جزئی ازشون نمیشم! متاسفم که نمیتونم بگم از دیدنت خوشحال شدم. دیگه باید برم. تو هم بهتره قبل از اینکه دستگیر بشی از اینجا بری."
استایلز گفت و وقتش رو حتی برای دیدن واکنش برادرش هدر نداد. اما درست قبل از اینکه از کوچه خارج شه صدای بلند استیو رو شنید.
"یادت باشه یه شیرینی بهم بدهکاری برادر کوچیکه!"
ناخودآگاه لبخند کمرنگی روی لب های استایلز نقش بست و سرش رو تکون داد.
اون هیچوقت عوض نمیشد.
___________________
اینم از پارت اول!
نظرتون درمورد استیو چیه؟
من خودم که عاشقشم😂
من و نیلو خیلی رو داستان بحث و فکر میکنیم. اینجوری درس میخوندم الان هاروارد تدریس میکردم.
مرسی که میخونید♡
-Siz & Niloo-
Advertisement
- In Serial57 Chapters
Wake Up As Mafia Boss
Aljen Mura, a decent and workaholic Gaming Manager, is celebrating New Year's Eve alone in the park but fireworks hit him! He wakes up from his slumber and finds out he's possessing one of the villains in the otome game. He wishes to end the game, fair and square, by starting to end his family lineage and live in this world freely.
8 576 - In Serial29 Chapters
Paint with Me Among the Shadows (Book One, the Salvation MC Series)
What happens when a finger painting prodigy hitches a ride from a disfigured biker? Why chaos of course!Quirky, oddball Georgie is anything but normal. For years she hasn't only suffered from a lack of filter but she also has "episodes." She can't control them. To make matters worse, she was just expelled from the illustrious art university that she had been lucky enough to get into. With nowhere else to turn, Georgie makes the decision to travel back home to Sunny Valley, AL to reunite with her father and sister, whom she hasn't seen in fourteen years.It's at a gas station where she meets the beautifully scarred, Adonis, and with his help, she arrives home in typical Georgie fashion: with arms full of snacks, a never-ending string of chatter, and a determination to find out the truth all while keeping her episodes a secret. Easier said, right? Especially when that handsome biker stumbles upon an episode.*Wattpad Reviews:"This was a beautiful book and captured me throughout." @JamieLee716"This was honestly one of the best books I have read on Wattpad in the last two years." @alswedlove"I love this book. This was such an emotional ride. At times so painful, so raw. And the ending... Perfect." @YelenaLugin"I was so hooked I couldn't put my phone down." @S_Nicole1995"Wow, honestly I loved the raw emotions in this book." @kenny-08"This story was seriously beautifully written." @SugarLoverCandy9"This is one of the best stories I've ever read no exaggeration!" @xxxSweetMelodyxxx*# 1 in Art 5/8/22# 1 in Alphamale 7/20/21# 3 in Comedy 6/26/21# 1 in Painting 7/30/21# 3 in Biker 5/5/22# 3 in Motorcycle 5/5/22# 5 in bad boy 11/19/21 # 4 in Mental Health 2/19/22# 21 in Romance 7/20/22
8 191 - In Serial6 Chapters
Once Again: Tales of Destiny
Twenty-one year old Mara learns that, despite her mother's insistence, Fairies are real. The story is set in 2009, in Seattle. Mara is a college student on the verge of graduating with Photography degree. All her life she has been able to see magical beings that her mother firmly insists are not there. Mara has learned to ignore seeing what she sees...so much that when she begins to notice them again she seeks counseling as she is sure she must be cracking up. Aerrvin, on the other hand, is a flippant carefree Purple Fairy Prince who has, on a whim, decided to appease his parents by getting married. But because he is a contrarian, he has decided to marry a Human. He will do a revers changeling spell on her to turn her into a Fairy once she truly believes in Fairies. But nothing can go that smoothly... Morvayne has had his sights on Mara since her birth, he's been waiting for someone with her exact set of qualities and skills...with her on his side...he can rule the world!.
8 113 - In Serial56 Chapters
A new life in a new world.
A 21 year old man gets a second chance at life after he wasted his life doing nothing.This is a new beginning for a man who wanted a new life.
8 91 - In Serial5 Chapters
Secrets (Inquisitormaster Light X Charli Chight)
Light and Charli are great friends who always tell each other their secrets! No matter how embarrassing or deep the secret is, they would always tell each other! This is because they trust each other with anything! But what happens when a somebody catches on their plan?(No Smut!)Fluffy!!!
8 92 - In Serial5 Chapters
Midwestern Girl With a Hand for a Map Who Doesn't Even Know What a Lobbyist Is
My favorite stories to tell that might be acceptable for a general audience.
8 138

