《Hide [Sterek]》3.[ joker! ]
Advertisement
درک خودش رو روی صندلی رها کرد و بعد از باز کردن دکمه ی اول پیراهنش، دستی به پیشونیش کشید.
روزِ دیوونه کننده ای رو گذرونده بود و ظاهرا این دیوونگی هنوز ادامه داشت.
"هی، درک؟"
درک با شنیدن صدای استایلز به سمتش برگشت و خسته از حرف زدن، فقط ابروشو سوالی بالا انداخت.
"عام، خب... چیزی تا اینکه پلاک اون ماشین و دوربینش بررسی شه و جواب بیاد نمونده، میشه قبلش باهم حرف بزنیم؟"
استایلز با احتیاط یه قدم به درک نزدیک تر شد و آرنجش رو به کامپیوتری که روی میز درک بود تکیه داد.
"درموردِ....؟"
درک با لحنی که برخلاف چهره ی سرد و پوکرش کنجکاو بود پرسید و سرش رو بالاتر گرفت.
"درموردِ حرفات و رفتارت تو اون کلاب؟!"
استایلز جوری گفت که انگار این یه چیز واضحه و سوالِ درک احمقانه بوده.
"اگه منظورت اون قسمتیه که گفتم از دخترا خوشت نمیا-"
درک جواب داد اما قبل از اینکه جمله اش رو کامل کنه استایلز دستشو تو هوا تکون داد و وسط حرفش پرید.
"نه نه! نمی خواد بخاطرش ازم معذرت بخوای چون من واقعا پسرا رو ترجیح میدم."
نگاهِ پوکر درک بدون هیچ تغییری روی چهره ی استایلز چرخید و فعالیتِ ذهن استایلز برای چند ثانیه به صفر رسید. شاید الان واقعا وقتِ اعتراف به گی بودنش نبود، اون هم تو اداره و جلوی همکارش!
"منم نمیخواستم معذرت بخوام، 'جی اِی وای' روی پیشونیت خیلی بزرگ نوشته شده، البته لازمه به نگاهت که رویِ... همکارامون... می چرخه هم اشاره کنم!"
درک گفت و پوزخند زد. مسلما نمیخواست چیزی از طرز نگاهِ استایلز به خودش به زبون بیاره چون اینجوری جوِ بینشون بدتر از چیزی که هست میشد پس قبل و بعد از گفتن 'همکارامون' مکثِ کوتاهی کرد تا فقط منظورش رو برسونه.
استایلز خیلی سریع واکنش نشون داد و چشماش درشت تر از حالت معمولی شد. اعتماد به نفسِ زیاد درک و نگاهِ سبز رنگش که قفل چشمای پسر کوچیک تر شده بود برای دست پاچه کردن استایلز کافی بود اما درک با پوزخندی که زد از نابود کردن پسر رو به روش مطمئن شد.
"عام...من...خب...من فقط...اینجوری نیست که تو فکر میکنی...یعنی هست ولی...میدونی..."
استایلز در حالی که سعی میکرد چیزی برای گفتن پیدا کنه لبخندِ ضایعی زد و شونه اش رو بالا انداخت اما وقتی چیزی برای گفتن پیدا نکرد، قرمز شد و به سرفه افتاد.
درک چشماش رو چرخوند و تصمیم گرفت بیخیال این بحث شه. نمیتونست باور کنه پسری که رو به روش ایستاده همون استایلز با اعتماد به نفس و باهوشیه که یه پرونده ی خودکشی رو به پرونده ی قتل تبدیل کرد!
"ببین، من میدونم تو الان چه حسی داری، یه زمانی وقتی منم به اینجا منتقل شدم و تازه کار بودم فکر میکردم میتونم دنیا رو تغییر بدم، که تک تک خلافکارهای شهر دیگه کارشون تمومه! ولی اینجوری نیست پسر... برای همین هیچ وقت قبول نکردم همکاری داشته باشم. کسایی که میان و میخوان خودشون رو ثابت کنن اما بعد یه مدت به خودشون میان و می بینن هیچ فرقی با بقیه ندارن، دستاشون خونیه و جیب هاشون پر پول!"
درک با اخم پررنگی توضیح داد و نگاهش رو از چشمای عصبی استایلز گرفت. نور امید هنوز تو چشمای پسر سو سو میزد اما همین که کمرنگ شده بود درک رو راضی کرد.
نگاهِ امیدوار و اراده ی مصممی که کل روز توی چهره ی استایلز می دید درک رو یادِ پسرِ جوون دیگه ای مینداخت که کسی بهش اینا رو نگفت و اون از راهِ سخت و با پرداخت تاوان بزرگی به این نتیجه رسید.
و درک ترجیح میداد این اتفاق برای استایلز نیوفته.
"می خوای بگی دلیل تغییر رفتار تو هم همینه؟ برای اینکه بتونی به اطلاعاتی که یه پلیسِ خوب نمیتونه بهش دسترسی پیدا کنه برسی، به یه "پلیسِ بد" تبدیل میشی؟"
Advertisement
درک با شنیدن صدای گرفته ی استایلز دوباره بهش نگاه کرد و با نگاهی سردی بهش خیره شد.
"آره، و بهتره توام همینکار و بکنی. یه پلیس بدِ موفق که پرونده هاش رو حل میکنه بهتر از یه پلیسِ خوبه که نه تنها پرونده هاش رو حل نمیکنه، خیلی زود هم کشته میشه!"
فک استایلز منقبض شد و یه قدم عقب رفت. نفسشو محکم بیرون فرستاد و پوزخند عصبی ای زد.
"ولی من فکر میکنم تو فقط یه ترسویی درک هیل. کسی که برای عدالت نجنگیده و بیخیالش شده تا خودشو نجات بده. میتونی هر چی دلت میخواد درمورد اینکه این کار غیرممکنه شعار بدی ولی من قراره بهت ثابت کنم این فقط چیزیه که تو برای تسکین دادنِ عذاب وجدان خودت میگی!"
عصبانیت به وجود درک چنگ انداخت و دستش مشت شد اما قبل از اینکه چیزی بگه صدای پرسی توجه درک و استایلز رو که با نگاه هاشون دوئلِ وحشتناکی راه انداخته بودن، به خودش جلب کرد.
"خب گایز...نتیجه حاضره، ماشین برای پسرِ یکی از پولدارترین افرادِ شهره و چون پسره با ماشین دختری که تو کلاب دیده به خونه ی اون دختر رفته، همونجا مونده. ما دوربینش رو بررسی کردیم و تونستیم کسایی که با ملیسا وارد کلاب شدن رو شناسایی کنیم."
پرسی بعد از اینکه توضیح داد پرونده رو بست و سرشو بالا آورد اما با دیدن طرزِ نگاهِ درک و استایلز بهم و سکوتشون متوجه ی جو ناجوری که بینشون بود شد و آروم پرونده رو بست.
"اووووکی! من میرم و بعدا میام."
"نه! پرونده رو بده به من."
درک بالاخره نگاهشو از استایلز که کم کم داشت مقاومتش رو در برابر نگاهِ غضبناکِ درک از دست می داد گرفت و به پرسی داد. دستش رو به سمت مرد جوون دراز کرد و وقتی پرونده کف دستش قرار گرفت به سمت میز برگشت.
"جرارد ریموند، هانا یانگ، کاترین پییِرس"
درک اسم دو دختر و یه پسر که بزرگ تو پرونده نوشته و عکس کوچیکی ازشون ضمیمه شده بود رو بلند خوند.
"هم دانشگاهی هاشن. فعلا همینقدر میدونیم."
پرسی توضیح داد و درک پرونده رو بست. بدون اینکه به استایلز نگاه کنه از جاش بلند شد و گفت:
" من یه تیم برای آوردنِ اونا به اینجا میفرستم. باید ازشون بازجویی کنیم."
استایلز نفس عمیقی کشید و سعی کرد آروم باشه. اون یه حرفه ای بود و نباید انقدر راحت از کوره در میرفت.
"منم میرم جواب بررسی دوباره ی خونه ی ملیسا رو چک کنم."
درک به استایلز که بلافاصله بعد از تموم شدن حرفش چرخید و ازش دور شد نگاه کرد. اون پسر نمیدونست با اومدن به این شهر خودش رو وارد چه بازی کرده ولی به زودی میفهمید.
و اونوقت درک اینجا بود تا حرف امروزش رو تو صورتِ اون احمق بکوبه!
'تو هم مثل مایی استایلز، فقط بستگی داره کی تسلیم شی...'
درک تو ذهنش گفت و پوزخند زد قبل از اینکه جاش بلند شه و به شیش نفر از افراد اراده دستورِ بازداشت جرارد، هانا و کاترین رو بده.
***
"باز داشت؟ فکر نمیکنی زیاده روی کردی؟"
بعد از اینکه هر سه نفر به اداره آورده شدن و خبر دستگیریشون به گوش استایلز رسید، درک برای هزارمین بار در طول اون روز با چهره ی طلبکارِ استایلز مواجه شد. چیزی که کم کم داشت عصبیش میکرد.
"نه فکر نمیکنم."
درک کوتاه جواب داد و نگاه کلافه شو از استایلز گرفت.
"آماده ی بازجویی هستی؟"
"آمادگی خاصی لازم داره؟"
استایلز پرسید و با تعجب به درک که بی توجه به اون در حال بالا زدن آستین هاش بود، نگاه کرد.
"هی! تو که نمیخوای کسی رو بزنی؟ اولین نفر کاترینه و اون یه دختر بیست ساله ست. خودت میدونی که حتی مجرم ها هم یه حق و حقوقی دارن چه برسه به کسی که حتی مضنون هم نیست!"
Advertisement
درک برای یه لحظه نگاه خنثی ای به استایلز انداخت و بعد دوباره به کارش مشغول شد.
"نگران نباش. همونطور که تو گفتی اون یه دختر بیست ساله ست و حتی مجرم ها هم یه حق و حقوقی دارن، این فقط برای بیشتر ترسوندنشونه."
استایلز با چشم هایی که ریز شده بود به درک که دکمه ی اول پیراهنش رو همباز کرده بود زل زد و وقتی نتونست شوخی یا جدی بودن حرفش رو تشخیص بده بعد از تکون دادن سرش به نشونه ی تاسف وارد اتاق بازجویی شد.
"کاترین پییرس؟!"
استایلز به محض رو به روشدن با دختر جوونی با موهای بلوند و چشمای سبز گفت و این نگاه ترسیده ی دختر بود که بین درک و استایلز چرخید.
"بله خودمم. ببینین من نمیدونم چرا منو آوردین اینجا ولی میدونم که میتونم درخواست وکیل بدم چون-"
"هی هی آروم باشین خانم پییرس! شما مضنون هیچ پرونده ای نیستین! حداقل نه هنوز..."
استایلز سریع توضیح داد و روی صندلی رو یه روی کاترین نشست.
"اوه!"
کاترین شوکه پلک زد و ترسِ جا خوش کرده توی چشماش خیلی سریع به کنجکاوی تبدیل شد.
"پس چرا اینجام؟!"
" دیروز ساعت هشت کجا بودین خانم پییرس؟"
درک بدون اینکه به سوالِ کاترین اهمیت بده پرسید و کاترین بعد از چند ثانیه مکث که نشونه ی فکر کردن بود جواب داد:
"رفته بودم کلاب، با چندتا از دوستای دانشگام."
"اونجا اتفاق خاصی افتاد؟ مثلا هر چیزی که به خانوم ملیسا جوهانسون ربط داشته باشه..."
استایلز پرسید و چهره ی کاترین تو هم رفت.
"ملیسا؟ اتفاقی برای ملیسا افتاده؟ اصلا من چرا اینجام؟"
درک که کم کم داشت کلافه میشد چشم هاشو چرخوند و کف دستاشو روی میز گذاشت.
"چون دوستتون مرده خانم پییرس. جنازه ی ملیسا امروز صبح توی اتاقش پیدا شده! احتمالا هم به قتل رسیده. درنتیجه ما باید بدونیم دیشب چه اتفاقی افتاده."
"اوه خدای من!!!!"
کاترین وحشت زده دستشو جلوی دهنش گذاشت و چند بار پلک زد.
"من واقعا بابت مرگ دوستتون متاسفم ولی ما وقتی برای این چیزا نداریم..."
درک بیشتر روی میز خم شد و استایلز اخم کرد. اون نمیتونست حتی چند ثانیه به دختر جوون وقت بده تا با مرگ دوستش کنار بیاد؟!
"خب این خبر شوکه کننده ای بود اما ما باهم صمیمی نبودیم."
کاترین سعی کرد توضیح بده و تاحدی از حالت شوک خارج شد.
" فقط چند بار باهم به کلاب و کافه رفتیم. خب اون پولدار بود..."
'پولدار بود.'
معلومه...اونا باهم دوست نبودن. ملیسا فقط کیف پولِ متحرکشون بود.
وقتی کاترین ادامه نداد، استایلز با خودش فکر کرد و از نگاه درک هم میشد فهمید که داره به همین فکر میکنه.
پول، خدایِ واقعی مردم این شهر بود.
"خب میشه دقیق تعریف کنید دیشب چه اتفاقی افتاد؟"
استایلز با لحن جدی تری نسبت به قبل پرسید و کاترین سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد.
"خب من و هانا باهم به کلاب رفتیم و منتظر جرارد و ملیسا موندیم. جرارد قبلا شب ها تو همون کلاب کار میکرد اما چند روز پیش انداختنش بیرون و ما رفته بودیم اونجا تا حالش رو بهتر کنیم. یه جورایی به همکاراش نشون بدیم که براش مهم نیست اخراج شده..."
کاترین گفت و به درک که حالا صاف ایستاده بود نگاه کرد.
" هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد. جرارد و ملیسا یکم باهم رقصیدن، من حوصله ی رقصیدن نداشتم پس فقط یکم مست کردم ولی نه اونقدر که نتونم رانندگی کنم. هانا هم از بعد اینکه چشمش یکی از دختر ها رو گرفت با اون رفت و فقط بهم پیام داد که منتظرش نباشم. منم چون حوصله ام سر رفته بود با جرارد و ملیسا خدافظی کردم و برگشتم خونه. همین."
درک نگاهِ آنالیزگرش رو که تمام مدت حرکات ارادی و غیر ارادی کاترین رو زیر نظر داشت از دختر جوون گرفت و به استایلز داد.
" من فکر میکنم بهتره هر چی زودتر با جرارد یه صحبت کوچیک داشته باشیم."
"منم همینطور"
استایلز جواب داد اما قبل از اینکه درک به سمت در بره مچ دستشو گرفت.
"می خوام به آنابث بگم از کاترین و جرارد و هانا تست اعتیاد بگیره..."
"چی؟!"
صدای شوکه ی کاترین توجهِ درک رو از مچ دستش که توی دست استایلز گیر افتاده بود به اون جلب کرد.
"باشه. انجامش بده."
درک گفت و نگاهِ خالی از احساسش رو به دستِ استایلز دوخت. چیزی که باعث شد استایلز به خودش بیاد و سریع دست درک رو رها کنه.
"خانم پییرس شما شاهدی دارین که شهادت بده شما به خونه برگشتین و تمام شب اونجا بودین؟"
استایلز بعد از بیرون رفتن درک پرسید و کاترین درحالی که پوستِ لبش رو میکند جواب داد:
"آره، دوست پسرم."
"خوبه."
استایلز با لبخندِ خشکی گفت، از جاش بلند شد و به بیرون از اتاق رفت.
"بازجویی از کاترین فعلا تموم شده. لطفاً منتقلش کن به آزمایشگاه که تست اعتیاد بده. تا وقتی جوابش بیاد اینجا میمونه."
استایلز به پرسی گفت. پرسی سرش رو تکون داد و داخل اتاق رفت تا کاترین رو ببره.
"نفر بعدی رو برای بازجویی-"
استایلز رو به نگهبان گفت ولی وقتی درک رو دید که برگشته بقیهی حرفش رو خورد.
"آمادست."
درک با همون نگاه و لحن خشک گفت در حالی که با به دست بازوی هانا رو گرفته بود و دنبال خودش میاورد. قیافهی هانا ترسیده به نظر میومد.
استایلز دلیل این رفتار بیش از حد خشن درک رو درک نمیکرد اما ترجیح داد فعلا اعتراضی نکنه و پشت سر درک وارد اتاق بازجویی شد.
حدود نیم ساعت بعد بازجویی از هانا هم تموم شده بود و اونا تقریبا هیچ چیز جدیدی دستگیرشون نشده بود.
هانا حرف هایی شبیه کاترین زده بود. اینکه اونا چند نفری به کلاب رفته بودن. همون اوایل جرارد و ملیسا از جمع جدا شدن، و خود هانا هم سراغ یه دختر دیگه تو کلاب رفته بود و بعد دوتایی به خونه برگشته بودن. حتی گفته بود که هیچ چیز غیر معمولی اتفاق نیفتاده و حاضره اون دختر رو برای شهادت دادن بیاره.
البته درک هنوز باور نمیکرد که هانا راست گفته باشه و گریه های دراماتیک هانا هم بدجور اعصابش رو خورد کرده بود.
پس حالا با استایلز یه استراحت ده دقیقهای در نظر گرفته بودن تا نوبت به جرارد برسه.
وقتی هر دو در حال چایی خوردن بودن، پرسی و آنابث وارد اتاق شدن.
"هی!"
استایلز لیوان رو روی میز گذاشت و با لبخند از پرسی و آنا استقبال کرد.
"جواب آزمایش ها اومده."
پرسی گفت و برگه ها رو از آنا گرفت.
"خب؟"
درک بی طاقت پرسید.
"هر سه تا منفی بودن."
آنا نفس عمیقی کشید و گفت.
"چی؟؟ وایسا- مطمئنی آزمایش بدون خطا بوده؟ ممکنه چیزی مصرف کرده باشن که نتیجه آزمایش رو مختل کنه."
استایلز که انتظار چنین جوابی رو نداشت تند تند گفت.
"متاسفانه نه"
آنا نفس عمیقی کشید و گفت.
"و یه موضوع دیگه هم هست که من باید بهتون بگم."
پرسی گفت و هر سه نفر بهش نگاه کردن.
"طبق تحقیقاتِ دوباره، دیروز یه انتقال وجه از حساب ملیسا به یه حساب دیگه انجام شده که متوجه شدیم حساب متعلق به برادر جرارده."
پرسی توضیح داد و پرینت حساب ها رو به دست درک داد. استایلز خم شد تا بتونه برگه رو ببینه.
"پونصد هزار دلار!"
استایلز با تعجب زیر لب گفت در حالی که اطلاعات روی برگه رو میخوند. ساعت انتقال همون حدودایی بود که اونا باهم بیرون بودن.
"با توجه به وضعِ مالی ملیسا خیلی هم زیاد نیست. کم درخواست کرده و حساب برادرش رو داده تا رد گم کنه. ولی حدس زدن نیت اصلیش سخت نیست."
درک با اخم و عصبانیت گفت و برگه رو روی میز پرت کرد. بلافاصله از جاش بلند شد، آستین هاش رو دوباره بالا زد و با شتاب به سمت اتاقک بازجویی رفت.
استایلز که احساس کرد اوضاع خیلی خوب نیست با دستپاچگی فورا بلند شد و تمام تلاشش رو کرد تا زودتر از درک و قبل از اینکه کاری کنه وارد اتاقک بشه.
در نهایت درک به محض اینکه در رو باز کرد طی یک حرکت غیرمنتظره استایلز از کنارش مثل فشنگ داخل اتاق شوت شد و چند لحظه طول کشید تا خودش رو جمع و جور کنه و راهِ درک رو سد کنه.
"اهم اهم... جرارد ریموند، درسته؟"
استایلز گفت و درک فقط با حالتی پوکر به استایلز نگاه کرد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد چند دقیقه بیشتر صبور باشه.
جرارد -که خیلی برای بازجویی و اتهام خونسرد به نظر میرسید- فقط ابروهاش رو بالا انداخت و به استایلز نگاه کرد تا ادامه حرفش رو بزنه.
"خب، فکر کنم تا الان فهمیدی که ملیسا جوهانسون امروز صبح مرده، و به احتمال زیاد این یه قتل بوده. ما فقط ازت چند تا سوال میپرسیم و ازت میخوایم که با ما صادقانه حرف بزنی."
استایلز گفت و جرارد اخم کمرنگی زد و سرش رو تکون داد.
" رابطهی تو با ملیسا چی بوده؟ و دیروز دقیقا چه اتفاقی بینتون افتاده؟"
استایلز با لحن و حالت جدی پرسید در حالی که دست به سینه شده بود.
"من و ملیسا... خب، خب ما دوستای خوبی هستیم. یعنی بودیم. خدای من هنوز باورم نمیشه مرده..."
جرارد با مکث و لحنی ناراحت گفت. بخاطر بغضی که داشت نتونست حرفش رو کامل کنه.
"ما بابتش متاسفیم. ولی وقت نداریم، میشه ادامه بدی؟"
درک با لحن خشک و بیحوصلهای گفت. جرارد لبش رو گاز گرفت و سرش رو تکون داد.
"ما تازگیا به خودمون یه شانس داده بودیم... ما- فقط چند هفته از قرار گذاشتنمون میگذشت. تا اینکه من از اون کلاب اخراج شدم. اوضاع خوب نبود، ولی ما با هم حلش میکردیم. ملیسا خیلی از زندگی شخصی و درد هاش با من صحبت نمیکرد. اون درونگرا بود ولی من باهاش مشکلی نداشتم...
دیشب، همه چیز عادی بود. اون به من لطف کرد و بخاطر من گفت بریم به اون کلاب. ما با هانا و کاترین قرار گذاشتیم. همون اول که رسیدیم دو تا شات خوردیم و رفتیم وسط تا با هم برقصیم. انقدر غرق همدیگه شده بودیم که گذر زمان، هانا، کاترین و همه چیز رو فراموش کردیم. آخرای شب بود که ملیسا بهم گفت خسته شده، منم اونو تا دم در خونهاش رسوندم."
جرارد حین توضیح دادن سرش پایین بود و با انگشتهاش بازی میکرد. همه ی حرکاتش نشون میداد توضیح دادن این ماجرا براش خیلی سخته.
"بعدش چی؟"
استایلز که مجذوب ماجرا شده بود پرسید و نگاه کنجکاوش رو با دقت بیشتری به جرارد دوخت.
"بعدش... دیگه ازش خبری نداشتم. بهم گفت سرش درد میکنه. منم بعد از اینکه از ماشین پیاده شد دیگه بهش پیام ندادم تا مزاحم نشم. و بعد... امروز این اتفاق افتاد. هنوزم نمیتونم باور کنم."
"فقط همین؟"
درک با اخم پرسید.
"من هر چیزی که میدونستم بهتون گفتم. اگه این اتفاق واقعا یه قتل بوده ازتون خواهش میکنم اون قاتل رو پیدا کنید!"
جرارد با حرص در حالی که اشک تو چشم هاش جمع شده بود گفت. درک اصلا تحت تاثیر قرار نگرفت و با نگاه ترسناکی فقط سرش رو تکون داد و استایلز سرتیتر های مهم مکالمه رو توی دفترش یادداشت کرد.
"خب فقط یه سوال دیگه..."
درک گفت و برگهای که از اول دستش بود رو جلوی جرارد روی میز گذاشت. جرارد با گیجی نگاهش بین درک و برگه رد و بدل شد.
"این چیه؟"
"دیشب پول نه چندان هنگفتی از حساب ملیسا به حساب برادرت جابجا شده. توضیحت رو میشنوم."
درک با لحن گیرایی گفت و به جرارد نگاه کرد.
"من... خب- بهتون گفتم که، من از کلاب اخراج شدم و در حال حاضر شغلی ندارم... اوضاعم خوب نیست، ولی اوضاع ملیسا فرق میکرد. دیروز ازش درخواست کردم که کمکم کنه. اون هم قبول کرد. من ازش قرض گرفته بودم و قرار بود بعد یه مدت پولو بهش برگردونم... به حساب برادرم واریز کرد چون حساب خودم بخاطر بدهی و قسط های پرداخت نشده مسدود شده."
جرارد اول کمی من من کرد و جواب داد. انگار که انتظار نداشت به این موضوع اشارهای بشه.
"خیلی خب. از اینجا منتقل میشی به دفتر من و تمام حرف هایی که زدی رو کتباً مینویسی. تا اطلاع ثانوی هم حقِ خارج شدن از شهر رو نداری."
درک گفت و با سر به نگهبان اشاره کرد که جرارد رو ببره. ولی نگهبان طبق عادت میدونست تا وقتی استایلز و درک از اتاق بازجویی بیرون نرفتن باید صبر کنه.
درک و استایلز بدون هیچ حرفی از اتاقک خارج شدن و با کلافگی روی صندلی نشستن. رسما از بازجویی این سه نفر هیچ اطلاعات به دردبخوری بدست نیاورده بودن.
درک به سمت آنا و پرسی که از کنجکاوی زیاد این پرونده رو مشتاقانه دنبال میکردن و هنوز از پشت شیشهی بزرگی که در ظاهر آینه بود به جرارد نگاه میکردن، چرخید.
"هیچ اطلاعات جدیدی ازش بدست نیاوردیم. نمیدونیم داره راست میگه یا دروغ ولی مدرکی هم برای محکوم کردنش نداریم."
"چرا هیچ چیزی مشکوک نیست؟!"
استایلز غرغر کرد جوری که انگار بیشتر با خودش حرف زد.
"نمیدونم. ولی از حق نگذریم اون جذابه."
آنا بعد از چند لحظه سکوت گفت در حالی که هنوز به جرارد نگاه میکرد و باعث شد سه پسر دیگه-به خصوص پرسی- بهش چشم غره برن.
نگهبان در حال دستبند زدن به جرارد تو اتاق بود.
"خب چیه مگه؟ موهاش که بلونده، چشم هاش آبیه، خوشتیپ و خوش لباس هم هست. تازه پوستش فوقالعاده ست. تمام فاکتور های دخترکُش بودن رو داره!"
آنا طوری توضیح داد که انگار تمام این مدت فقط جرارد رو آنالیز میکرده. اخم های پرسی بیشتر تو هم رفت.
"پوستش؟ از کی تا حالا پوست فاکتور جذابیت شده؟"
پرسی با دلخوری پرسید در حالی که نگهبان جرارد رو بیرون میبرد.
"اینو من نمیگم، علم زیبایی شناسی میگه. دقت کن، پوستش شفافه و کمترین جای لکه و آکنه و حتی خال رو داره. از اون پوست هایی که آرایش و میکاپ خیلی خوب روش میشینه. اون برند کرم پوست معرکهست، اتفاقا منم یکی ازش دار- "
"صبر کن ببینم چی گفتی؟"
استایلز که ناخودآگاه به حرف های پرسی و آنا گوش میکرد پرسید. باعث شد بقیه با کنجکاوی بهش نگاه کنن.
"عام چی؟"
آنا با گیجی پرسید.
"در مورد میکاپ و کرم؟"
استایلز صندلیش رو جلوتر کشید. درک چشم هاش رو تو حدقه چرخوند. واقعا این موضوع الان اهمیت داشت؟
"شما متوجه نشدین؟ اون از کرم رنگ پوست یکی از بهترین برند لوازم و آرایش استفاده کرده. روی صورتش، گردنش و اگر اشتباه نکنم دستهاش. باید بگم که خیلی خوب هم میکاپ شده..."
آنا توضیح داد و استایلز چشم هاش رو ریز کرد. درک و پرسی که گیج شده بودن فقط به اون دو نفر فقط نگاه میکردن.
"خودشه!"
استایلز زیر لب گفت و در کمتر از یک ثانیه از جاش پرید.
"چی خودشه؟"
پرسی که هنوز گیج بود پرسید.
"اون قاتله!"
استایلز با صدای بلند گفت و بدون توجه به ریکشن بقیه از اتاق بیرون رفت. مسافت کوتاهی رو با سرعت دوید تا به نگهبان و جرارد برسه. درک، آنا و پرسی هم به دنبالش بیرون دویدن.
"صبر کن!"
استایلز داد زد و بلافاصله بازوی جرارد رو کشید.
"وادافاک؟"
جرارد عقب رفت ولی استایلز بدون توجه به اطراف بلافاصله جرارد رو به دیوار کوبید.
"یه پنبه و الکل میخوام."
استایلز گفت و به بقیه نگاه کرد ولی وقتی هیچکس حرکتی نکرد از کوره در رفت.
"همین الان!"
استایلز با صدای بلند تری گفت. آنا با دستپاچگی فورا به سمت اتاقش رفت تا پنبه و الکل بیاره.
حتی سی ثانیه هم طول نکشید که آنا برگشت و وسایل رو به استایلز داد. استایلز که هنوز دست های بستهی جرارد رو از پشت گرفته بود در یک حرکت اونو برگردوند و آستین لباس جرارد رو تا جایی که ممکن بود بالا زد.
علاوه بر درک چند نفر دیگه هم تو راهرو جمع شده بودن تا ببینن استایلز داره چیکار کنه.
"چه غلطی داری میکنی؟"
درک با عصبانیت از استایلز پرسید.
استایلز بدون هیچ حرف و توجهی به بقیه پنبه رو به الکل آغشته کرد و اونو روی تمام دست جرارد کشید اما وقتی با مقاومت جرارد رو به رو شد کم کم قطعه های پازل تو ذهن درک شکل گرفت.
استایلز به کارش ادامه داد و در آخر صورت جرارد رو با کمک درک، پاک کرد.
چیزی که زیر اون همه آرایش و کرم پنهان شده بود وجه خیلی خوبی نداشت و فقط درک، آنا و پرسی نبودن که متوجهش شدن.
زیر چشم های جرارد گود و سیاه بود و روی بازو و دست هاش کبودی هایی لود که بخاطر تزریق ایجاد میشد.
Advertisement
- In Serial40 Chapters
The Life of Kenshiro Senju
THIS STORY IS ON AN INDEFINITE HIATUS Kenshiro Senju, son of Iria Senju and Daikuma Senju Kenshiro Senju, that is now my name. It has not always been... Once I have been named differently, by another mother, in a different world. I had grown up in a different world, have lived a different life and have done things way differently. My story started like so many other isekai self-insert stories. Well, at least I think my death has been a little bit more on the strange side. Truck-san did not take me into the next adventure, it was lye and boiling water. Author of the cover; https://www.pinterest.de/mliannaphilisa/
8 222 - In Serial31 Chapters
Down the Deep Blue Hole
Greetings. I would be in those situations called "reincarnated into a dungeon" sort of thing popular in novels. I mean, who would have thought that those wasps could kill. Also, what is with this tiny cave? What is with this....pool? Lake? Either way, somehow I need to find a way to survive, which should be easy right? There's nothing around anyway, what could go wrong? Oh wait, I remember now. If memory serves this strange formation was called, in my previous life,..... a Blue Hole. ------------------------------------------------------------- First time trying to write at all, unless you count school essays. Help me out and rate my writeup I wish to improve my writing skills This has been inspired by way too many fictions to list, I have no life. (Starter concept: Interactive dungeon, Evolution mechanic: The Bound Dungeon and Scale dungeon, Dungeon resource: Lazy Dungeon Master, Magic Mechanic: original, Creatures: original, Dungeon abilities: The Bound Dungeon, Lazy Dungeon Master, The Demon Lord's Urban Development, Dungeon companion: The Slime Dungeon) and many more P.S.:please read said novels as well they are pretty good.(plz pester the writers and translator to do it faster). cover image courtesy of Google Images Beware the Depths of the Deep Blue Hole
8 121 - In Serial14 Chapters
Svartur Nova
Memories are what makes a person. What happens when you have to live your life with nothing but vauge recollections and second hand information? Does it matter when you're simply trying to survive in a world that sees you as an enemy? After all; memories, friends, family, everything is replacable; even the gods.
8 90 - In Serial11 Chapters
Omniverse
After the Earth has been invaded by space invaders, the humanity is almost extinct. Now the Invaders are planning to for full destruction of the planet. Among the survivors a Boy named, H, purely driven by sadness and rage of losing his loved ones, tries to obstruct the plan of the Invaders. But as the invaders are a second degree space civilization from the vast omniverse, Will he succed? What secrets will he Find about these intruders and about omniverse ?
8 204 - In Serial8 Chapters
Adventures of the Spherical Cow: Collected Essays
A collection of the essays of Kathryn Cramer. More will be added as I go along. I expect to include "Science Fiction and the Adventures of the Spherical Cow," and others.
8 214 - In Serial18 Chapters
This project has no purpose
Summary: This is the story about the life of a "human" amidst a world that only appears to be earth at first glance. Long ago the face of this world resembled the typical tales of yore; of knights and fairies, swords and magic, however such an era has come and gone. Even the world of fantasy has progressed steadily into the modern epoch filled with the wonders of science and technology! In the ancient times a certain crisis had occured that lead to the quick decline of various magical species. Due to their low population and general incompatibility with the other races they could not crossbreed to save their numbers. Left with no other choice the major races of the world gathered together in an attempt to change the fate of this dying world. Their only hope was a special 'world-tier' magic known as 'the dusk of harmony'. The result of this magic would dissolve every race into their purest essences known as 'aspect' and instill them within the human population. The humans were the best choice as their numbers were numerous and form was similar to most races. As such, the various races of this world managed to save themselves in essence and soul only, though perhaps there was no other choice. With the various humans now carrying the weight and aspects of those who came before, life has continued onto the modern age. Yet, even amongst these hybrids 'Pures' emerge from time to time, beings who have inherited not only aspects of the ancient races, but their forms too. These Pures are often times exceptionally talented and seen as near deities. This is the story of a perculiar boy who is born with the soul of a stranger from the world known as 'Earth'. With the memories and soul of a human, he too is a rare Pure; a pure human. --- This project literally has no purpose and is being written because I felt like it. There isn't any semblance of a solid direction nor have I thought about any characters aside from the main character and a few auxiliary cast. If you would like to contribute to building this world with me then please contact me through a DM or by leaving a comment, I will be sure to credit you.
8 118

