《In your hands (vkook)》part 3
Advertisement
از سر میز بلند شد و از پله ها بالا رفت ، هنوز به وسطای راه پله هم نرسیده بود که صدای جانگکوک متوقفش کرد .
جانگکوک : ازت متنفرم ......... حالم ازت به هم میخوره
جانگکوک با گریه تک تک کلماتش رو می گفت .
تهیونگ که دیگه از عصبانیت به حد انفجار رسیده بود از پله ها پایین اومد به سمت جانگکوک خیز برداشت و کشیده ای توی دهن جانگکوک خوابوند .
جانگکوک میتونست مزه ی گس خون رو توی دهنش حس کنه .
دستش رو روی دهانش گذاشت و هق هق خفه ای کرد ، نمی خواست اوضاع را از این خراب تر کند ، پس در همان حالت ماند و چیزی به زبان نیاورد .
تهیونگ : کی می خوای بفهمی که تو فقظ ماله منی ها؟!
تو نمی تونی هیچ جا بری ، باید تا اخر عمرت همین جا ، کنار من بمونی .
دیگه از سکوت کردن خسته شده بود ، تا کی باید این زورگویی را تحمل میکرد؟
تا کی باید به این زندگی اجباری تن میداد؟
خسته بود ، از همه چیز خسته بود ، دیگر توان مقابله را نداشت ، پس دست از سکوت کردن برداشت و فریاد زد :
جانگکوک : نمی خوامممممم ، دیگه نمی خوامممم ، نمی خوام اینجا بمونم ....... می خوام برم پیش خانواده ی خودم ....... من برای هیچ کس نیستم ........ ازت متنفرمممم ....... دیگه نمی خوام ببینمت ...... ولم کن بزار برم .... هق.....هق
تهیونگ : خفه شو
در همین حینی که این کلمه را فریاد زد گلدانی را سمت کوک پرتاب کرد .
تکه های گلدان روی زمین ریختند و تکه هایی از ان شیشه های شکسته درون صورت و دست و پای جانگکوک فرو رفتند .
تهیونگ کمربندش را از دور کمرش باز کرد و آن را دور دستش پیچید و در همان حالت قدم قدم به جانگکوک نزدیک شد .
تهیونگ : با تو نمیشه به زبان آدمیزاد حرف زد ، اما اشکال نداره .... من زبان صحبت با همچین ادم هایی رو خوب بلدم .
Advertisement
و در همان لحظه اولین ضربه ی کمربند روی کمر جانگکوک فرود امد .
با فرود امدن ضربه ی بعدی کمربند روی کمرش آخی بلند از سوزش روی کمرش گفت .
و اون تازه شروع درد کشیدن جانگکوک داستان ما بود .
ضربات اروم اروم به شکمش راه پیدا کردند و تنها کاری که جانگکوک میتونست در اون لحظه برای محافظت از جنین چهار ماهه اش انجام بده این بود که دستش رو دور شکمش حلقه کنه تا شدت اسابط ضربه ها به شکمش کمتر بشه .
دیگر تعداد ضربه ها از دستش در رفته بود که تهیونگ از کتک زدنش دست برداشت و لحظه ای بعد بود که درد خیلی وحتشناکی رو توی ناحیه ی شکمش احساس کرد .
تهیونگ دست از سره جانگکوک برداشت و به جان وسایل خانه افتاد .
وقتی که تمام حرص و عصبانیتش را سره جانگکوک و وسایل خانه خالی کرد ، متوجه کاری که کرده بود شد .
مدام با خود تکرار می کرد ( من چیکار کردم) و دور خودش میچرخید .
تازه متوجه جسم بیجان جانگکوک شد که روی زمین افتاده بود و لباسش از رنگ ابی اسمانی به قرمز اتشین تغییر رنگ داده بود .
به سمتش رفت و جسم بیجان اورا در اغوش کشید و زمزمه کرد :
تهیونگ : ج.....ج....جانگکوک!........کوکی من ...... صدام رو میشنوی؟......... ج.......جانگکوک....... چشمات رو باز کن!
وقتی فهمید که جانگکوک قصد جواب دادنش را ندارد اورا براید استایل بلند کرد و بعد از چنگ زدن سوییچ ماشینش از روی اپن به سمت در ورودی پا تند کرد .
جسم بیهوش عزیز ترینش را صندلی عقب خواباند و ماشین را با بیشترین سرعت به سمت بیمارستان راند و بعد از او ماشین های بزرگ و مشکی رنگی که متعلق به بادیگارد ها بودند ، پشت سره انها حرکت کردند.
چند دقیقه ای بود که پشت در اتاق معاینه منتظر بیرون امدن دکتر بود .
بالاخره ان دکتر لعنتی از اتاق بیرون امد و رو به تهیونگ پرسید :
Advertisement
دکتر : همراه این بیمار شما هستید ؟
تهیونگ با صدای ریزی پاسخ داد :
تهیونگ : بله
دکتر : گفتید چه اتفاقی براشون افتاده؟
و این تهیونگ بود که برای اولین بار در عمرش هیچ جوابی نداشت که فرد مقابلش بدهد .
چه باید میگفت ؟
باید میگفت که خودش باعث اسیب دیدن عزیز ترین کسش شده ؟
یا باید میگفت که مثل همیشه نتوانسته عصباینتش را کنترل کنه و به جانگکوکش اسیب زده ؟
اما تهیونگ فقظ یه چیز را برای پاسخ دادن به
پزشک انتخاب کرد و ان چیزی نبود جز :
با ادامه دار شدنه سکوتش پزشک جانگکوک ادامه داد :
دکتر : ضربات بدی به شکمش خورده ولی خوشبختانه اتفاقی برای بچه نیوفتاده ، همینطور زخم های زیادی روی نواحی کمر و شکمش وجود داشت که خونریزی زیادی داشتن و ما تونستیم خونریزی رو کنترل کنیم و زخم هارو باند پیچی کنیم . الان هم یه سرم تقویتی بهشون زدیم ...... هروقت سرم تموم شد میتونید کارهای ترخیص رو انجام بدید و مرخصشون کنید .
تهیونگ در دلش هزاران بار خودش را لعنت کرد که چرا همچین کاری کرده ؟
میتوانست فقط به همان داد و فریاد افاقه کند .
اما کسی در این دنیا نیست که نداند کیم تهیونگ هنگام عصبانیت دوست و و اشنا نمی شناسد.........
تهیونگ : میتونم الان ببینمش؟؟؟
دکتر : بله اما لطفا سر و صدا نکنید تا از خواب بیدار نشن .
تهیونگ : بله ممنون
پایان فلش بک
♡پایان پارت سوم♡
♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤
ووت و کامنت فراموش نشه😘😘😘🌸🍀
Advertisement
- In Serial11 Chapters
Omniverse
After the Earth has been invaded by space invaders, the humanity is almost extinct. Now the Invaders are planning to for full destruction of the planet. Among the survivors a Boy named, H, purely driven by sadness and rage of losing his loved ones, tries to obstruct the plan of the Invaders. But as the invaders are a second degree space civilization from the vast omniverse, Will he succed? What secrets will he Find about these intruders and about omniverse ?
8 204 - In Serial27 Chapters
Lord of the Red Castle
When he opened his eyes as the eldest son of a duke. Doran had to decide how to live. Did he want to be an emperor or stay a duke for life? Or to live the rest of his life in wealth and pleasure, because this was something he had never tasted in his previous life.
8 325 - In Serial12 Chapters
Into The Guardian's Gate
"Do You believe the world you dwell on, deserves saving? Wfhile some may say Yes without hesitation. Others might as well answer no without delay. But deep down, we all know there is truly no correct answer to the question. Because "One man's food is another man's poison" To some, life on this world has been fair and blissful. while to others, this very world has taken from them, more than they can endure. In the end, it all comes down to different perspective. But........ what if the fate of this world was left in your very hands? Yes! You reading this right now. Will you be willing to shoulder the burdens of this world, even if you lost all? Will you be able to continue grinding, fighting and pushing. Even if those you are fighting for, don't appreciate it? Or will you rather, leave the world to face their problem themselves? That is the case of Nigo. A boy who had everything but lost it........ or rather, the world took it all away from him. In life, action and reaction are equal and opposite. And for every decision we make there are either blessings or consequences. Will Nigo choose to shoulder this burden? Join nigo on this journey filled with tears, pain, loss and betrayal. As he makes his decisions and face the aftermath of his choices. You may think he is wrong or right but you may never know what your own choice would be. If you were in his shoes.........
8 151 - In Serial16 Chapters
Raimei no Henka
One event changed the course of the entire world. Due to this the world is plagued by power bearers with incredible powers, nonetheless they still can’t roam free and have their way. The government still has an iron rule over the world. This story will follow Hayato Raiiki as his life comes to a thundering change.
8 157 - In Serial14 Chapters
The Need For Speed || Iceman Fanfic {COMPLETED}
⚠️: This isn't your usual Top Gun Fanfiction. If you don't like that, then don't read. I went to great lengths to re write this puppy. With Mav's career on the line after Goose's death, she has to make a big decision, either leave Top Gun Altogether or stay and work through it. Rivalries are ablaze as the new Rio Ghostrider is called upon to be Mavericks Rio, where as Iceman proves he's worthy of the certain female fighter pilot's attention.Book 1: The Need For SpeedBook 2: Medal of Honor
8 74 - In Serial30 Chapters
The Kanej Story [COMPLETED]
Based off of the Duology 'Six of Crows by Leigh Bardugo'.A Kanej story. Some profanity. (Possibly a lot) Basically Kaz loses his gloves and Inej looks for them. Then they get in a fight and she leaves. How does Kaz deal with it?.....not well. __________________________________________I have atrocious grammar and Spelling. And I do not know why but I just capitalize stuff that doesn't need to be. So beware.Highest ranking: #1 in kanej#1 in jesperfahey#1 in inejghafa
8 195

