《Magical Vacation |teajin》part 1
Advertisement
عصبی پاهاش رو تکون میداد و لبشو میجویید....جیمین با نگرانی بهش نگاه میکرد...جیمین کنار تهیونگ نشست و دستش رو روی کمرش گذاشت....تهیونگ توی جایی که نشسته بود صاف نشست و با لحن عصبی داد زد
"لعنت....لعنت به این زندگی *یری"
جیمین با دست چند بار به پشت تهیونگ زد و گفت:
"مگه چی شده!!!این چند وقتم مثل بقیه وقتا تحملش کن.....تو اگه رو اعصاب سوکجین نری، اون کاری با تو نداره...."
تهیونگ پوفی کشید و با دو دستش صورتش رو پوشوند....عصبی دستش رو روی صورتش بالا پایین میکشید و سمت موهاش رفت و موهاش رو عقب زد....رو به جیمین گفت:
"از همین اعصابم به هم میریزه....این پسره ی لعنتی هر کاریش بکنم باز هم باهام خوبه و کاری به کارم نداره....دلم میخواد اینقدر لگد بزنم به شکمش که لبخندای مسخرش از روی صورتش بیوفته"
پاهاش رو عصبی تکون داد و گفت:
"من این پسر عوضیو میشناسم...از عمد اینجوری رفتار میکنه که همه بگن، وااااای سوکجین شی فرشتس....سوکجین شی کارش درسته...سوکجین شی از پسر عموی عوضیش خیلی بهتره...."
تهیونگ هر چقدر می گفت، به درجه عصبانیتش اضافه شد....اون از پسر عموی بزرگش، سوکجین منتفر بود....و به پیشنهاد پدرش و عموش، تعطیلاتش که قرار بود توی پاریس با کیم جنی، دوست دخترش زیباش بگذرونه خراب شد و الان، مجبوره اون تعطیلات رو با کسی که بیشتر از همه توی این دنیا ازش متنفره، کیم سوکجین بگذرونه.....پدر جنی به پدرش، برای چاپلوسی پیشنهاد داد تعطیلات رو در ویلای شخصی اونها بگذرونن، و پدرش هم با خوش رویی پذیرفت....
پدر تهیونگ و عموش، دو برادر عالی و بی نظیر بودن و رابطه ی اونا با هم خیلی صمیمیه....و اونها از بچه هاشون هم توقع داشتن بهترین دوستای هم و صمیمی ترین کس های هم باشن....اما تهیونگ متنفر بود....اون از پسر عموهاش متنفر بود، مخصوصا کیم سوکجین...
جیمین اه عمیقی کشید و به دوست صمیمیش نگاه کرد...از اینکه اینقدر از مرد فوق العاده ای مثل سوکجین متنفره، دیگه تعجب نمیکرد....تهیونگ از بچگی از سوکجین متنفر بود و دوستای صمیمیش اینو میدونستن....جیمین بلند شد و رو به روی تهیونگ ایستاد...گفت:
"هی تهیونگاا.....وقتش نشده این کینه و نفرتی که از جین داری رو کنار بزاری....جین خوبیای زیادی داره، بهتره به جای اینکه اینقدر روز و شب به اینکه چجوری اذیتش کنم و چقدر ازش متنفرم فکر کنی، به خوبیاش فکر کنی....اون حتی یک بارم تحقیرایی که میکنی رو جواب نداده....سوکجین...."
"خفه شو.....یه بار دیگه از اون عوضی جلوی من خوب بگی، رفاقتمو باهات تموم میکنم.....انگار نمیدونی اون با من چیکار کرده!!!....اون بچگیمو خراب کرد، نوجوانیمو خراب کرد...و هنوزم داره گند میزنه به زندگیم....پس خفه شو و ازش طرفداری نکن"
روی تخت نشست و به تاج تخت تکیه داد...جیمین زیبایی دوستش رو تحسین میکرد...اون فوق العاده زیبا بود، جوری که هیچ کس نمیتونست بدون خیره شدن بهش، نگاه ازش برداره....برخلاف چهرش، قلبش آسیب خورده و تیره بود....اون از بچگی مقایسه میشد، با کسی به نام کیم سوکجین...کسی که هیچ عیبی نداشت و همه به خوبی و با تحسین در موردش حرف میزدن....
پدر تهیونگ، سوکجین رو بسیار دوست داشت و در تموم موقعیت ها اون رو با تهیونگ مقایسه میکرد...نه تنها پدرش بلکه خانواده ها و حتی دوستای خانوادگیشون هم سوکجین رو برتر میدونستن و همیشه و در همه جا نقل از فوق العاده بودن کیم سوکجین بود.....
تهیونگ به جیمین نگاه کرد و نیشخند تلخی زد
"جیمین...ازت انتظار درک کردن ندارم، چون تو هیچوقت نمیتونی من رو درک کنی.....تو چه میفهمی من به خاطر این سوکجین عوضی چی کشیدم!!!....بابام منو نمیبینه، اون فقط میخواد من براش یه سوکجین دیگه باشم....یادمه بچه که بودیم، منو سوکجین داشتیم با هم بازی میکردیم، من دنبال سوکجین گذاشتم و با هم گرگم به هوا بازی میکردیم...توی بازی روی زمین افتادیم، هم من هم سوکجین، اما میدونی بابام و عمو چکار کردن؟؟هر دوشون سمت سوکجین دویدنو بغلش کردن...از عموم انتظار نداشتم توی اون موقعیت منو ترجیح بده، اما از بابام چرا.....من با چشمای اشکی به خاطر درد زانوم، به بابام زل زده بودم اما بابا فقط نگران سوکجین بود....از اون روز فهمیدم بابام سوکجینو از من بیشتر دوست داره....هر چی بزرگتر شدم، بابا دلش میخواست من بیشتر شبیه سوکجین بشم...همش بهم میگفت، سوکجین رو بردن کلاس چرتکه تو هم باید بری...سوکجین رفته تکواندو توهم باید تکواندو یاد بگیری، سوکجین توی ریاضی خوبه، چرا تو توی ریاضی خوب نیستی؟!!....ببین سوکجین چقدر قشنگ حرف میزنه تو هم مثل اون باید صحبت کنی....
Advertisement
حتی یکبار هم منو به خاطر خودم نخواستن، حتی یکبار هم بهم نگفتن دل لعنتیت چی میخواد...بهم حق بده اینقدر ازش بدم بیاد...اون با ورودش به زندگیم حق یه زندگی خوب رو از من گرفت....تو میدونی چقدر دوست داشتم رشته موسیقی بخونم و ساکسیفون بزنم....اما مجبور شدم برای اینکه سوکجین رشته ریاضی رو انتخاب کرده، منم ریاضی بخونم....حتی الانم که مدیر کل شرکتم دائم دارم با سوکجین مقایسه میشم...اون سهامدارای خرفت دائما در مورد توانایی های بالای سوکجین در مورد مدیریت حرف میزنن و با نظرات من مخالفت میکنن...میفهمی این زندگی لعنتی چه حسی داره؟؟...من باید از کی متنفر باشم؟؟ از اون سوکجین فاکی که با بی نقصیش زندگیمو خراب کرده، تنها چیزی که صبح تا شب مغزم میگه اینه"
تهیونگ چشماشو بست، تموم رنج ها و بدبختی هایی که توی زندگیش برای اون موجود عوضی کشیده بود، از جلوی چشماش رد شد....سوکجین زندگیشو خراب کرده بود، و نمیتونست ازش متنفر نباشه....حتی لجبازی هاش و سرکشی هاش، رابطه های جنسی زیادی که با دخترا و پسرا داره، سیگار کشیدنش، همگی برای سوکجین بود....تهیونگ هیچ وقت نمیتونست به خوبی سوکجین باشه، پس میخواست گند بزنه به زندگیش تا خانوادش بهش توجه کنند....صدای بوق ماشین کیم جونگکوک باعث به هم ریختن آرامش تهیونگ شد...جیمین چشماشو تو حدقه چرخوند، میدونست دردسرها شروع شد...به تهیونگ نگاه کرد و گفت:
"اومدن، میرم استقبالشون"
سوکجین به جونگکوک که بیخیال دستش توی جیبش بود و سوت میزد نگاه کرد....
"جونگکوکاااا.....این صندلی تاشوی گنده رو برای دوست دختر جناب عالی اوردما....بیا از دستم بگیر.."
"هیونگ غر نزن، من با این لباس خوشگلی که پوشیدم نمیتونم صندلی رو دستم بگیرم..."
جین چشم غره ای به جونگکوک رفت و گفت:
"پس چمدون ها رو تو بیار و برای بار اخر میگم، با تهیونگ نَزُک...."
جونگکوک عصبی چمدون ها رو از پشت ماشین برداشت و گفت:
"باشه کاریش ندارم، اما اگه مثل اون دفعه به جی اون یا تو توهین کرد، قول نمیدم فکشو خورد نکنم"
جین صندلی رو روی زمین گذاشت و بازوی برادر کوچکشو گرفت:
"نه، جونگکوک هیچ کاری باهاش نداری، به خاطر من...باشه؟؟"
جونگکوک به صورت برادر عزیزش نگاه کرد...اون بهترین برادر دنیا بود، اما از اینکه همیشه جلوی توهینای تهیونگ سکوت میکرد، ناراحت بود و سرزنشش میکرد....البته میدونست برادرش همیشه تصمیم های درستی میگیره و اگر جلوی تهیونگ کوتاه میاد، به خاطر ضعفش نیست...جونگکوک پوفی کشید و گفت:
"باشه هیونگ....هر چی تو بگی"
به محض وارد شدن به ویلای بزرگ خانواده ی کیم، صورت خندون جیمین رو دیدن....
"اخ جوووون برادران کیم هم رسیدن"
جیمین جونگکوک و سوکجین رو بغل کرد و رو به جونگکوک گفت:
"دوست دخترت و هوسوک کجان؟؟"
جونگکوک لباشو جمع کرد و گفت:
"بیبیم توی سئول عکس برداری داشت،گفت بعد با هوسوک میاد....دلم براش تنگ شده"
"اَه اَه، دوباره شروع کرد....اگه قراره دهنمونو با این رمانتیک بازیا صاف کنی، گمشو برو سئول"
جیمین به حرف جین خندید....اون توی رابطه دوستانه و برادری هم فوق العادس...جیمین به سوکجین نگاه کرد گفت:
"خب، رئیس کیم....خوبی؟؟"
سوکجین لبخندی زد
"مثل همیشه، عالیم"
جمین دستش رو پشت کمر سوکجین گذاشت و به سمت اتاقاشون همراهیشون کرد
"تا دخترا از خرید برنگشتن میتونید یکم استراحت کنید و گر نه بعدش صدای جیغشون اینجا رو بر میداره"
سوکجین میخواست بپرسه تهیونگ کجاست اما حرفش رو خورد....مطمئنه که تهیونگ نمیخواسته ببینتشون، و گرنه پایین میومد...
سوکجین هیچوقت دلیل رفتارایی که تهیونگ داره رو نفهمید...تهیونگ از بچگی با سوکجین با پرخاش صحبت میکرد و ازش دوری میکرد...اون حتی جرئت نداشت از کسی در این مورد بپرسه...یکبار در مورد رفتار تهیونگ، ناخواسته جلوی عموش حرف زده بود و گفته بود با من قهره....و عموش به تهیونگ جلوی همه سیلی زده بود و از تهیونگ خواست جلوی همه از سوکجین عذر بخواد و رابطه اش رو با اون بهتر کنه...
Advertisement
اما تهیونگ بعد از اون روز، به تظاهر رو اورد و فقط جلوی مادر و پدرش و عموش باهاش خوب رفتار میکرد....
مادر سوکجین، وقتی سوکجین رو به دنیا اورد فوت کرد....و اقای کیم مجبور به ازدواج شد...سوکجین به خاطر مرگ مادرش، خودش رو مقصر میدونست...همیشه فکر میکرد اگر اون به دنیا نمیومد، مادرش زنده بود....با این که همسر جدید اقای کیم، به سوکجین قشنگ ترین هدیه دنیا، برادرش رو داده بود...اما اون زن، مثل تهیونگ از سوکجین متنفر بود، شاید به همین دلیل تهیونگ جلوی اون زن تظاهر به خوب بودن نمیکرد....
چند ساعتی از ورود برادران کیم گذشته بود که دخترا از خرید برگشتن و همه در سالن جمع شدن.....سوکجین برای اینکه تهیونگ رو اذیت نکنه میخواست توی اتاقش بمونه، اما برادر پر جنب و جوشش نزاشت....
طبق همیشه تهیونگ با خشم به سوکجین نگاه میکرد...تهیونگ از وقتی فهمید سوکجین گرایش به هم جنس خودش داره....بهانه ای برای اذیت کردنش پیدا کرده....تهیونگ به سوکجین، که با سر پایین و لبخند به حرفای خنده دار جونگکوک و جیمین گوش میداد نگاه کرد....چقدر از این خنده متنفر بود....همیشه دلش میخواست این خنده رو نیست و نابود کنه، اما با حرفای نیش دارش هم نمیتونست
"هی تهیونگ....دارم باهات حرف میزنم"
با تکون خوردن بازوش و صدای جنی به خودش اومد...جنی پوزخندی زدو خودشو تو بغل تهیونگ انداخت.....همزمان با نوازش هایی که روی بازوی تهیونگ انجام میداد، به تهیونگ گفت:
"میخوایم توی ساحل والیبال بازی کنیم بلند شو"
تهیونگ با خشم به جونگکوک نگاه کرد و گفت:
"فک میکنی بقیه ام مثل خودت میمونن که همش ورجه وورجه کنن و انرژیشون ته نکشه....با این پیشنهادای مزخرفت"
جونگکوک با تخسی تمام به تهیونگ نگاه کرد و گفت:
"تو میخوای گشاد بازی دربیاری به من چه ربطی داره!!!...بقیه با والیبال ساحلی موافقت کردن، تو سعی کن کون گشادتو جمع کنی"
دست سوکجین روی دست جونگکوک اومد....
"بس کن جونگکوک، تهیونگ خستس درکش کن"
تهیونگ منتظر بود تا سوکجین حرفی بزنه تا طبق معمول بهش بپره...رو به سوکجین با خشم گفت:
"هههه، میخوای با این حرفت بهم تیکه بندازی؟؟باشه فهمیدم تا چند ساعت پیش تو شرکت داشتی به جای من کار میکردی....حروم زاده عوضی"
جونگکوک بلند شد و به سمت تهیونگ رفت، جنی یکم تو خودش جمع شد...جیمین از جاش بلند شد و از پشت بازو های جونگکوک رو کشید....جونگکوک با چشمای به خون نشسته به تهیونگ نگاه میکرد
"خفه میشی یا خفت کنم...."
تهیونگ پوزخند زد و جنی رو از داخل بغلش هل داد...از سر جاش بلند شد...جیمین برای آروم کردن فضا، بازوی جونگکوک رو کشید و جونگکوک رو به سمت در ویلا برد و در عین حال با صدای بلندی گفت:
"پس والیبال ساحلی تصویب شد، منو جونگکوک منتظرتونیم....رزی توام این ماسک لعنتیو بشور و بیا دیگه...اَه"
صدای رزی از داخل اتاق شنیده شد
"باشه میام الان"
جنی هم بیرون رفت...سوکجین به لباسای جنی دقت کرد، البته اگه به اون چیزایی که پوشیده بود لباس بشه گفت....یه شرتک مشکی، با یه نیم تنه قرمز...جین به این فکر میکرد چطور تهیونگ اجازه میده دوست دخترش اینشکی لباس بپوشه که صدای بم و دلنشین تهیونگ توجشو جلب کرد...
"فکر میکردم فقط سیکس پک مردا توجهتو جلب میکنه...اما انگار چشمت دنبال باسن دخترا هم هست..."
سوکجین کمی به پسر عموی زیباش خیره شد...مثل همیشه لبخند زد و گفت:
"تهیونگا....نگران نباش من به مردها گرایش دارم و سمت دوست دخترت نمیشم....فقط، ازت یه خواهشی دارم.....میشه ازت خواهش کنم فقط توی تعطیلات مراعات بکنی؟؟...دلم نمیخواد دوباره مثل دفعه بعدی جونگکوک و تو رو با سر و روی خونی ببینم"
تهیونگ نیش خندی زد وبا لحنی که عصبانیت در اون معلوم بود، گفت:
"برای بار هزارم، کسی بهت اجازه نداده اسم منو با دهن کثیفت بگی....وقتی اسممو صدا میکنی از اسمم متنفر میشم...دوما از من خواهش نکن....از جلوی چشمام گمشو تا درگیری هم پیش نیاد"
سوکجین کمی به تهیونگ نگاه کرد، و برخلاف انتظار لبخندی زد و سرشو تکون داد، اینکار، تهیونگ رو بیشتر ازسوکجین متنفر میکرد...انگار لبخندای اون تک تک لحظات خوب تهیونگ بود که سوکجین ازش دزدیده بود و توی لبخنداش حبسش کرده بود....
سوکجین به بچه ها پیوست، بعد از اون هم رزی با لباس اسپرت به تیم پیوست و در کمال ناباوری تهیونگ هم برای بازی ملحق شد....
تیم جونگکوک با رزی و سوکجین و تیم تهیونگ با جیمین و جنی، به زمین های خودشون رفتن...جیمین سرویس اول رو زد و بازی شروع شد....همه گرم بازی بودن....تا وقتی تیم تهیونگ جلو بود همه چی خوب پیش رفت، اما بعد از اینکه تیم جونگکوک با چند امتیاز پشت سر هم جلو افتاد، تهیونگ عصبانیتش بی حد و مرز شد....
اخر پوینت ست اول بود و با ضربه فوق العاده سوکجین توی زمین بازی تموم شد
"ایوووول جین هیونگ....داداش خودمی"
جونگکوک جینو بغل کرد و تو هوا دو دور چرخوند....بعد هم سه تایی دستاشونو گرفتن و چرخیدن، لبخند رزی و جونگکوک و سوکجین خیلی درخشان بود، اما تهیونگ میخ خنده های سوکجین شد....زیر لب'عوضی' گفت و رو به جیمین گفت
"امتیاز اول رو من باید بگیرم، به هر کی رسید به من پاس میده"
ست بعدی شروع شد و جنی طبق حرفی که تهیونگ گفت به اون پاس داد، تهیونگ پرید و با تمام قدرتش توپ رو سمتی که سوکجین بود زد.....به خاطر سرعت زیادش سوکجین نتونست جلوی توپ رو بگیره و توپ به صورت سوکجین برخورد کرد...شدت توپ اینقدر زیاد بود که سوکجین به عقب پرت شد و روی زمین افتاد، و به خاطر درد شدیدی که از دماغش حس میشد، ناله کرد.....سوکجین دستش رو جلوی دماغش گرفت....خون با شدت زیادی از دماغ سوکجین سرازیر بود....
جونگکوک با دیدن برادرش به سمتش دوید و دست سوکجین رو از روی دماغش برداشت
"جین هیونگ خوبی؟؟دستتو بردار ببینم چی شده..."
رزی جلو رفت و پیشونی سوکجین رو بالا گرفت، و کمکش کرد که بلند شه....در همین حین، تهیونگ راضی از کاری که کرده بود، گفت:
"آیگو....سوکجینیموون مجروح شد...حیف که عموی عزیز تر از جانت نیس.."
تهیونگ در حال حرف زدن بود که مشتی به فکش زده شد....روی زمین افتاد و قبل از اینکه دستش رو جلو بیاره تا از خودش دفاع کنه، چند مشت محکم دیگه توسط جونگکوک به صورتش وارد شد...جونگکوک که تا الان، فقط بخاطر قولی که به برادرش دادع بود با تهیونگ خوب بود، دیگه نتونسته بود تحمل کنه...حالا بدن تهیونگ زیر جونگکوک، مهمون مشتای محکم و داد های جونگکوک بود...
"عوضی اشغال.....از عمد زدی...میکشمت"
جیمین و جنی از پشت جونگکوک رو میکشیدن و بلاخره تونستن از روی تهیونگ بلندش کنند...تهیونگ نیم خیز شد و خندید....با دستش خون لبش رو که پاره شده بود پاک کرد و گفت:
"خییییلی حال دااااد....(خندید و دست زد) عاااالی بود"
تهیونگ خوب میدونست چجوری جونگکوک رو دیوونه تر کنه....جونگکوک میخواست به تهیونگ حمله کنه که جین بازوهاش رو از پشت گرفت....همه با داد سوکجین ساکت شدن
"ولش کن.....بیا بریم داخل"
سوکجین از دماغش هنوز خون میومد، اما الان باید خودش رو فراموش میکرد و جلوی فاجعه بزرگی که داشت اتفاق می افتاد رو میگرفت...با جونگکوک وارد ویلا شدن و برای جلوگیری از اتفاقات ناخوشایند، وارد اتاق سوکجین شدن....
جونگکوک عصبی توی اتاق راه میرفت، سوکجین باید با برادر کوچکش حرف میزد....اون نمیخواست تهیونگ و جونگکوک اسیبی ببینن، مخصوصا توی این تعطیلات لعنتی که پدر و عموشون ترتیب داده بودن....
"جونگکوکا....تو مگه تهیونگ رو نشناختی؟؟اون دنبال اذیت کردن منه....از اونجایی که میدونه تو همه چیز منی از اذیت کردن تو بیشتر لذت میبره، چون میدونه من چقدر وقتی تو آسیب میبینی ناراحت میشم.....ازت خواهش میکنم...ازت تمنا میکنم؛ هر کاری تهیونگ با من کرد کاریش نداشته باش....من خودم باید باهاش تسویه حساب کنم نه تو....."
"تو هیچ وقت باهاش تسویه حساب نمیکنی هیونگ...خودتم اینو میدونی"
"یه روزی اینکارو به روش خودم میکنم....."
جونگکوک روی تخت نشست و نیشخندی زد، سرشو به چپ و راست تکون داد
"نه نمیکنی هیونگ، هیچوقت نمیکنی...چون دوستش داری....تو هیچوقت قدرت اینو پیدا نمیکنی که جلوی تهیونگ وایستی"
سوکجین ساکت شد، برادرش درست میگفت....اون نمیتونست اینکار رو بکنه....در ضمن اون نه اهل انتقام بود و نه اذیت کردن....نامادریش با این که بارها براش پاپوش دوخته و با عنوان های مختلف آزارش داده، اما هیچوقت سوکجین باهاش کوچکترین رفتار بدی نداشته...برای همین جونگکوک، برادرش رو حتی از پدر و مادرش هم بیشتر دوست داره....چون اون بهترین انسانیه که تا حالا دیده...
سوکجین به برادر کوچکش لبخند زد و جلو رفت...موهای جونگکوک رو به هم ریخت و گفت:
"میدونم، اما زندگی من نباید تو رو درگیر کنه....خودم مشکلمو حل میکنم...الانم بیا یه سلفی بگیریم و بفرستیم برای جی اون تا زودتر سر و کلش پیدا شه"
جونگکوک، به محض شنیدن اسم جی اون چشماش برق زد و گوشیش رو روشن کرد...
"هیونگ عکسی که از سئول برام فرستادو نشونت دادم؟ ایگووو.....ببین چقد کیوته لعنتی"
جین به عکس دوست دختر جونگکوک نگاه کرد و با لبخند به حرفای جونگکوکش در مورد دوست دخترش صحبت کرد...بعد از مدتی و با بند اومدن خون دماغ جین، برادران کیم از اتاق خارج شدند...جین مویرگ های سفتی داره و در اصل خون دماغش،سریع بند اومد...اما برای آروم کردن برادرش توی اتاق بیشتر موندند..
جیمین به محض دیدن اونها لبخند زد و گفت:
"اون بازی که خراب شد....میخوایم کارت بازی کنیم میاید؟؟"
جین لبخند زد و جلو رفت، همزمان چشمش رو تهیونگی بود که با گوشیش بازی میکرد و جنی هم سرش رو روی شونه اش گذاشته بود...سوکجین چشمش رو از تهیونگ گرفت و با لبخند با جیمین موافقت کرد
"فکر خوبیه.."
سوکجین و جونگکوک، روی مبل نشستن...جیمین بلند گفت
"خب کیا شرکت میکنن؟؟"
تهیونگ گوشیش رو کنار گذاشت، رزی هم کنار جیمین نشست....تمام افرادی که توی این ویلا بودند تمایل به بازی داشتن...اما یک نفر فقط برای اذیت کردن وارد بازی شده بود...
تهیونگ به سوکجین نگاه کرد، رد خون کمرنگی کنار دماغش بود...نیشخند زد...در حینی که جیمین در حال بُر زدن بود، تهیونگ رو به سوکجین گفت:
"نمیخواستی به نامجون هم زنگ بزنی بیاد؟خوش میگذره"
سوکجین به تهیونگ نگاه کرد و سعی داشت با خنثی ترین صدای ممکن حرف بزنه
"فراموش کردی؟منو نامجون یه ماهه به هم زدیم"
تهیونگ خندید و تصنعی با دست به پیشونیش زد...جنی با خوشحالی به تهیونگ نگاه میکرد...میدونست تهیونگ هر حرفی میزنه میخواد زهرش رو به سوکجین بپاشه...و این سرگرمی جالبی براش شده بود
"اخ ببخشید سوکجینا حواسم نبود ولت کرده.....اینقدر خوب نبودی و ارضاش نمیکردی که بعد از ۴ ماه رابطه ولت کرد؟؟....سوکجین بیچاره"
جنی با ترحم به سوکجین نگاه کرد و نوچ نوچ کرد...سوکجین سرش رو پایین گرفته بود، اما جونگکوک که تا الان خودش رو به آرامش دعوت میکرد بلند شد و به تهیونگ نگاه کرد
"مثل اینکه یه نفر دلش برای مشتای من تنگ شده..."
رزی با لبخند به جونگکوک نگاه کرد و گفت:
"جونگکوکا بشین...تهیونگ شی انگار دوست نداره بازی کنه"
رزی رو به تهیونگ با جدیت گفت:
"لطفا اگر نمیخواید بازی کنید تشریف ببرید اتاقتون"
تهیونگ و جنی با خشم به رزی نگاه کردند، تهیونگ به جیمین که بُر زدنش تموم شده بود و با بیچارگی به این فکر میکرد چطور این وضعیت رو درست کنه نگاه کرد و گفت:
"به هرزت بگو خفه شه...."
"درست صحبت کن تهیونگ...."
جیمین سر تهیونگ داد زد، سوکجین دوست نداشت بین دوستی تهیونگ و جیمین، به خاطر اون مشکلی ایجاد بشه...سوکجین از سر جاش بلند شد و دستش رو روی دست مشت کرده ی جونگکوک گذاشت...رو به اعضایِ اون ویلای طلسم شده گفت:
"مثل اینکه من دارم باعث دعوای بین دوستام میشم....ازتون عذر میخوام، منو جونگکوک، توی بازی شرکت نمی کنیم...و قول میدم فردا بدون این که عمو و بابا بفهمن، ویلایی همین نزدیکیها اجازه میکنم تا شما آسایش داشته باشید....پس....خواهش میکنم دعوا نکنید"
دست جونگکوک رو گرفت و به سمت در ویلا رفت...جونگکوک به سمت برادرش جوری که تهیونگ بشنوه گفت:
"اره، اعصابمونو از سر راه نیوردیم که این حروم زاده خرابش کنه"
تهیونگ روی لفظ حروم زاده حساسه....و جونگکوک این رو خوب میدونه...برادران کیم از ویلا بیرون رفتن و تهیونگ با بلندترین صدای ممکن گفت:
"حروم زاده اون سوکجین عوضیه که حاصل کثافت کاری مامانش با دوست باباشه"
جیمین از دست کارای دوست صمیمیش کلافه شده بود..جیمین و تهیونگ از دوران دبستان با هم بودم و جیمین میدید که هر سال بیشتر از سال قبل، تهیونگ از سوکجین متنفر میشد...اما نمیتونست جلوی دوستش رو بگیره و یه جورایی بهش حق میداد...
"تهیونگا، دیگه رفتن....بس کن...تعطیلات نکبتمون رو نکبت بار تر نکن"
رزی با این که از تهیونگ ناراحت بود، تصمیم گرفت گستاخی رئیسش رو فراموش کنه و اون رو به حساب دوستی محکمی که با جیمین داره، ببخشه...رزی دستشو به هم کوبید و فایتینگ گفت...جنی که تا الان ساکت بود و از وضعیت لذت میبرد گفت:
"بیاید تکی بازی کنیم، و هر کسی باخت باید کاری که برنده میگه رو انجام بده"
بازی شروع شد و همه برای اینکه بازنده نشن تلاش میکردن، جنی توی این بازی خیلی خوب بود، برای همین بیشتر ست ها رو برد، بعضی ست ها رو هم جیمین و رزی بردن و تهیونگ باید ست آخر رو میبرد و گرنه بازنده میشد....تهیونگ سیگاری روشن کرد و هر دستی که مال دیگران میشد، کام عمیق تری از سیگارش میگرفت....
تا این که بازی تموم شد و این ست هم از آن رزی شد...جیمین و رزی دستاشونو به هم کوبیدن و همو بغل کردن...اون دو فقط میخواستن از شر چیزی که جنی ازشون قرار بود بخواد در امان باشن، و الان تهیونگ بود که با خنده به جنی نگاه کرد و گفت:
"اوکی من باختم..."
دستاش رو به علامت تسلیم بالا برد و با شیطنت به جنی نگاه کرد
"با یه سکس بی نظیر راضی میشی؟.."
جنی خندید و جیمین با حالت انزجار به تهیونگ نگاه کرد و مشتی به بازوش زد....جنی به صندلی دست به سینه تکیه داد و به تهیونگ خیره شد...
"از اون جایی که دوست دختر خییییلی خوبیم، شرطی که میخوام بگذارم فقط به نفع توئه...اما کنارش ما هم یکم میخندیم"
تهیونگ روی صندلی نیم خیز شد و ساعد هاش رو روی ران پاش گذاشت....جنی همون طور که به تهیونگ نگاه میکرد، مثل خودش کج شد و گفت
"میخوام سوکجین رو عاشق خودت کنی....و بعد از این که حسابی عاشقت شد، مدیرت هلندینگ های kots رو از چنگش در بیاری"
Advertisement
- In Serial650 Chapters
The Power of Ten: Book One: Sama Rantha, and Book Two: The Far Future
(Author's Note: If you're wondering about the views, it's +1.8 million more on Webnovel, its original home. Updated daily starting Dec. 26, 2018, and continued with Book Three.) Some time ago, a planes-traveling archmage made up a video game to train some people on the planet Earth for the catastrophe he knew was coming. That game was the Power of Ten. The gods seized this opportunity to take the templates of some of those characters, and even their souls, for use in other worlds, and other realms. Sama Rantha is one of those characters, and is going to find out that being a Hagchild and having to survive after your Hag Curse fails to murder you at birth is much, much less fun than setting it as your Race at level One on a gamescreen. Join Sama Rantha on her Road to Ten, and letting her Hagmother know exactly what she thinks of her... ------ Warning: This book starts with a HARD OPEN! It was written as an extension of other stories that have not made it onto the Internet yet for National Novel Writing Month in Nov/2018. Book One/Sama Rantha: A traditionalist LitRPG in the fantasy world vein. The beginning chapters will be heavy with gaming terms and the supporting math as Sama exploits the rules as much as possible, minmaxing her heart out to get one up on the world trying to kill her. The math and rules lawyering tapers off, but are never eliminated, as Sama is going to do everything she can to exploit the rules of reality here and not die, while making sure those responsible for this get exactly what is coming to them... ------ Book Two, The Far Future (starting Ch. 286): The Warp, the final frontier; in the grim darkness of a galaxy far far away, there came a hagchild...QX! Sci-fi/Fantasy/psionics mashup, grimbright clashing with grimdark! Sama is sent into a setting she'd rather not be in, but the heart of a powergamer never says no, even in the crapsack galaxy of the Tellurian Empire. BOOK TWO IS COMPLETE WITH 357 CHAPTERS AS OF 9/2020. ----------- Book Three (updating daily): The Human Race (next Book!) - Urban Fantasy world. Three Power of Ten gamers come together in a world under the Shroud of the Cancer of Death. Whatever might happen when they do, and what might they find there? Book Three is complete with 500 chapters: right here. Book Four: Power of Ten is dumped into the Marvel Universe. Surely there'll be no changes to canon when that happens? A Fanfiction variant, with teeth! Dynamo The Original Sama Stories: Being posted at: over in this location. +++++++++++++++++++++++++++++++ Discord link: in zis location is always up if I'm online. Patreon for my supporters! https://www.patreon.com/user?u=25742531
8 786 - In Serial97 Chapters
The Unwanted (Dark Fantasy LitRPG)
NEW CHAPTER EVERY DAY Discord: https://discord.gg/pSdAwJVnDw In 2030, two planets collided; Earth and a planet filled with magic called Lumina. Since then, billions died due to a surge in monsters, refugees were scattered around the world and new countries were formed. Lumina's magic met Earth's technology and soon cities began to form adventurers and armies to combat the ever-growing presence of monsters. However, this leaves thousands displaced, millions of people live in poverty, the poor only get poorer and the rich get richer. This story takes place 30 years after this event which would come to be known as the Great Merge. It follows a group who work as elite mercenaries for an organistion called Unwanted. The Unwanted take in those thrown out from society, young or old, it didn't matter. Those that were chosen were selected for their special skills, many of them orphans, discarded nobles, slaves- they were deemed disposbale from the various cities they lived in. However, the Unwanted operate solely as a tool for the elite and the cities they operated in, they fight wars, clear dungeons, kill mad kings/monsters, etc. The main character who you will come to know his name is one of these Unwanted, and within his team are other people like him. They are all strong and went through the gruelling training process and now they operate as field agents. Follow them as they under go missions and experience life. Warning: Extreme Gore, Sexual Content, Only for Mature Audiences. Note: This is a light LitRPG story with a main focus on the story but some aspects on the system.
8 216 - In Serial35 Chapters
The one Player
Jacob, an avid Minecraft player in his free time, touched that damn mirror that looked so much like an End portal. And portalled away he was, because the next thing he knew, blue boxes were everywhere he looked. He could craft items, he could roam around. He could enjoy life! With his extensive knowledge of the game, of the mods, of the playstyle... He knew that he would thrive here, in a world so similar to the virtual one where he had spent so many hours of his life.
8 119 - In Serial8 Chapters
Struggle for Survival
The world as Emmet knows it ends. Alone and helpless in a foreign and hostile environment, he does his best not to die. A blend of Wuxia, Progression Fantasy, and Rational Fiction.
8 178 - In Serial11 Chapters
A Woeful Melody
Diqan is a monk, with no memories of his past, but that means little to him because of the joy of his everyday life with his surrogate father: Tef. However, his past becomes unavoidable and he must cope with his peaceful life crumbling to pieces.
8 146 - In Serial18 Chapters
Tharntype ♥️
Even though tharntype series are over the hangover of series still remained so the story continues on my own... hope you will love it.
8 138

