《LET ME FOLLOW》♤ 18 ♤
Advertisement
:صورت زیبا ... تو خیلی زیبایی بیبی
لویی فقط وحشت زده بود , هیچ کدوم از اون کلمات حتی ذره ای روش اثر نداشتن اونا آرومش نمیکردن
مرد حوله ی حمامشو از تنش بیرون اورد و دستای لویی رو بالا اورد و دور دیک نیمه سفت شده اش گرفت
:دستاتو ...تکون بده
لویی دستایی که بین دستای اون مرد در حال لرزیدن بودنو رو دیک اون مرد کشید
حس پوست اون مرد درست زیر دستاش داشت حالشو بهم میزد , سرشو پایین انداخت تا الساندرو متوجه نشه که چقدر این کار داره حالشو بد میکنه
الساندرو دستای لویی رو بیشتر فشار داد
:مگه تو یاد نگرفتی چطور کار کنی? بذار من اخلاق خوبمو باهات داشته باشم و کارتو درست انجام بده
و همین جمله کافی بود تا لویی بیاد بیاره , که اون مرد چقدر میتونه خشن و وحشتناک باشه
لویی دستاشو رو دیک الساندرو کشید و سرشو پایین انداخت تا چشماشو ببنده و سریع این وضعیت مزخرف و تموم کنه اما السنادرو همونطور که لبشو گاز گرفته بود دستشو زیر چونه اش گرفت و سرشو بالا اورد
:بهم نگاه کن , چشمات خیلی قشنگه بیبی ,... ب... فااک
الساندرو مچ لویی رو گرفت و سمت تخت رفت , رو لبه ی تخت نشست و دستشو پس سر لویی گرفت و سرشو به دیکش نزدیک کرد , لویی دستشو به ران الساندرو گرفت واقعا نمیخواست حتی لباش نزدیکش بشه اما فشاری که الساندرو میاورد داشت گردن لویی رو میشکست
:گفتم کارتو درست انجام بده , وگرنه رفتار خوبمو از ... از یاد میبرم ..اااه
لویی هیچ وقتی نداشت , عواقب پس زدن الساندرو ممکن بود پرت شدنش از این خونه باشه , قبول کردنش ... این واقعا چیزی نبود که لویی میخواست اما ... این راهیه که انتخاب کرده بود
لویی پلک زد و اشکاش بدون اینکه به گونه هاش برسن پایین افتادن
لباشو از هم وا کرد و بدون اینکه خودشو در گیر کنه , هر جوری که الساندرو خودشو به لباش میکشید همراهیش میکرد
:نذار بهت بگم چیکار کنی , دهنتو وا کن
لویی پلکاشو بهم فشار داد و الساندرو سر لویی رو بلند کرد خودشو به لبای لویی فشار داد و وقتی دهن لویی وا شد تا جایی که تونست خودشو تو دهن لویی جا داد که لویی گلوش تنگ شد و حس کرد تمام وجودشو میخاد بالا بیاره که الساندرو خودشو بیرون کشید و شروع کرد به عقب و جلو کردن خودش
..................
هری سر پا ایستاده بود و داشت برگه هایی که رو میز گذاشته بود و نگاه میکرد و هر بار یه برگه رو چک میکرد که در اتاق باز شد و الک دوید داخل
:یه پیام دیگه فرستاده
هری ابروشو بالا برد و دستشو سمت الک دراز کرد
الک برگه رو به هری داد و هری با خوندن برگه و لبخند رو لباش نشست
:پسر خوب
:چیزی شده ?
هری نگاهی به الک کرد و برگه رو تکون داد
:لویی اطلاعات خیلی خوبی اینبار فرستاده به ادوارد بگو با گروه ها تماس بگیره که آماده باشن
الک سرشو تکون داد و از اتاق بیرون رفت , قبل رسیدن به آشپزخونه تلفن رو برداشت و شماره ی ادوارد رو گرفت
.............
ادوارد از داخل ماشین بیرون اومد و گوشیش رو داخل جیبش برد
:جیک ?
جیک همراه ادوارد از ماشین پیاده شد و منتظر ادوارد شد تا حرفشو بزنه
Advertisement
:به همه اعلام کن که وارد مرحله ی دو بشن , همه
:خودتون کجا میرین ?
:کارتو که انجام دادی منتظر من نمون خودم برمیگردم
:ولی به ....
:بهش همینو بگو که من خودم برمیگردم
ادوارد دیگه وقتشو تلف نکرد و دستاشو تو جیب پالتوش برد و از پیاده رو پایین رفت
بعد چند دقیقه پیاده روی , پشت یه دیوار آهنی که پر نقش و نگار های گرافیکی با اسپری بود ایستاد
با بی حوصلگی پاشو بالا اورد و محکم به دیوار کوبید و بعد عقب وایستاد
بعد چند لحظه دختری دیوار رو کنار زد و دیوار بصورت ریلی باز شد
دختر اول متوجه ادوارد نشد ولی بعدش از ترس از در فاصله گرفت و دوید داخل اون فضای تاریک که بیشتر شبیه یه پارکینگ قدیمی بود
ادوارد همونطور که دستاشو تو جیباش برده بود وارد اون پارکینگ شد , طولی نکشید که صدای موزیک کاملا بسته شد
مردی با هیکل درشت و بازوهای تاتو شده که افراد زیادی پشت سرش همراهیش میکردن جلوی ادوارد وایساد
ادوارد ابرویی بالا برد و به چهار پایه ی روی جعبه های فلزی کنار دیوار کرد
با کف پا به جعبه ها ضربه زد و قبل اینکه چهار پایه رو زمین بیفته اونو گرفت و جلوی پاهاش گذاشت و بعد روش نشست
:تو کی هستی?
ادوارد دوباره دستشو تو جیبش برد و به بوت هاش نگاه کرد
:جیوانی کجاست ?
دختری که در رو باز کرد چیزی در گوش اون مرد زمزمه کرد و مرد میله ی آهنی دستشو که با ریتم تو دست دیگه اش میکوبید رو پایین اورد
:قبلا اینجا بودی?
ادوارد از سمت چپ سرشو بالا گرفت و ابروشو بالا داد زبونشو رو دندوناش کشید
:نشنیدی ازت چی پرسیدم ? برو و رئیستو پیدا کن , بهت ده دقیقه وقت میدم
مرد پوزخندی زد و و سرشو برای بقیه ی افرادش تکون داد که به ادوارد حمله کنن
ادوارد بدون اینکه بلند شه جفت دستاشو از تو جیب هاش بیرون اورد و اسلحه هاشو سمت اون ها گرفت
آب دهنشو پرت کرد رو زمین و سرشو کج کرد و به اون مرد نگاه کرد
:اگه سوالمو تکرار کنم , یه گلوله درست وسط شکمت خالی میکنم تضمین میکنم که دردناک ترین مرگ و تجربه کنی
مرد که با دیدن اسلحه های ادوارد عقب کشیده بود سرشو تند تند تکون داد و خواست بره که ادوارد داد زد
:تو نه
ادوارد به دختر نگاه کرد
:تو برو
دختر نگاهی به مرد کرد و بعد که مرد سرشو تکون داد دوید تو فضای تاریکی پشت پارکینک و کاملا از دید خارج شد
:تو ..تو کی هستی?
ادوارد همونجور اسلحه هاشو بالا گرفت تا وقتی قیافه ی ترسیده و حراسون جیوانی رو دید که همراه دختر برگشت داخل پارکینگ و جلوی ادوارد وایساد
:اینجا چه غلطی میکنین برگردین
و بعد به ادوارد نگاه کرد
:اقای استایلز , متاسفم اینا تازه کارن لطفا اروم باشین
ادوارد سرشو تکون داد و اسلحه هاشو داخل غلاف های چرم داخل کتش برگردوند و از جاش بلند شد
وقتی اون آدما یکی یکی از اونجا رفتن و صدای موزیک دوباره بلند شد ادوارد به جیوانی نگاه کرد
:خب ?
:این ...
جوانی یه پاکت کوچیک از جیبش دراورد و همراه یه فلش به ادوارد داد
Advertisement
:قرار ما ده دقیقه ی دیگه بود وگرنه من زودتر میومدم آقای استایلز
ادوارد پاکت و فلش رو گرفت
:برای همین افرادت هنوز زنده هستن , فردا آخرین باریه که این اطلاعات و ازت میخوام پول رو به حسابت واریز کردم
جیوانی لبخندی زد و تند تند سرشو تکون داد
:حتما آقای استایلز هرکاری که بخواین و انجام میدم
ادوارد سرشو تکون داد و از اونجا بیرون اومد
گوشیش رو بیرون اورد و فلش رو بهش وصل کرد و بعد هدفونشو داخل گوشش گذاشت و فایل صوتی رو روشن کرد
گوشی رو داخل جیبش برد و پاکت عکس هارو دراورد و دونه دونه به اون چهار عکسی که تاریخ چاپی روشون برای دو ساعت پیش بود رو نگاه کرد عکس ها با فاصله ی زیادی گرفته شده بودن و بخاطر زوم کردن زیاد کیفیت چندانی نداشتن , اما آخرین عکس از ۷ عکسی که دستش بود کاملا واضح بود و باعث شد ادوارد وسط پیاده رو بایسته و به اون خیره بشه
بعد چند لحظه پلک زد و عکس هارو داخل جیب شلوارش برد و به راه رفتن ادامه داد و اصلا براش مهم نبود که تا رسیدن به خونه نیم ساعت باید پیاده راه بره
...................
لویی از خواب بیدار شد و دستشو رو پیشونیش گذاشت بعد چند روز موندن توی اتاقی که تا الساندرو دنبالش نمیفرستاد مثل یه جهنم تاریک بود داشت دیوونه میشد
نمیدونست چرا الساندرو علاقه ی عجیبی به بلوجاب داشت طوری که دو روزه مدام داشت همین بلا رو سر لویی میاورد و گلوی لویی رو داغون میکرد طوریکه دیروز حتی نمیتونست بدون سرفه کردن حرف بزنه
امروز اونقدر سرش درد میکرد که حتی نمیتونست برای جمع کردن اطلاعات اطراف رو بگرده
اونقدر اسپنک شده بود که حتی نمیتوسن به پشت دراز بکشه و تمام شب و رو به شکم دراز کشید
شاید الساندرو راست میگفت و اون شانس اورده که صورت زیبایی داره وگرنه تا الان بجای بفاک رفتن دهنش , باید بخاطر درد باسن مثل فلج ها راه میرفت
دستشو رو صورتش کشید و کمی تلو تلو خورد تا اینکه دستشو به دیوار گرفت
نگاهی به در کرد و خواست بیرون بره پس به در ضربه ای زد و بعد چند لحظه در براش باز شد
لویی چند قدم جلو رفت اما حس کرد جلوی چشماش سیاهی میره که دست مردی که درو براش باز کرد و گرفت تا روی زمین نیفته
:هی ..هی لویی !
لویی خواست چیزی بگه که حس کرد مایع تلخ و داغی داره سمت دهن هجوم میاره پس محکم با دستش جلوی دهنشو گرفت و روی زمین نشست
مرد خواست اونو سمت سرویس های بهداشتی ببره اما انگار خیلی دیر بود و لویی دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره و دهنشو باز کرد و تمام اون چیزی که اون موقع پس زده بود و بالا اورد و روی موکت داخل راهرو ریخت
مرد چند قدم از لویی فاصله گرفت با صورتی که نه بخاطر چندش بودن وضعیت بلکه بخاطر نگرانی مچاله شده بود به لویی نگاه کرد
لویی با دوزانو و یه دست روی زمین شروع کرد به سرفه کردن
:اوه خدای من ... بهتری?
لویی با سرفه کردن دست راستشو بالا اورد و سرشو تکون داد و , دست دیگه اشو از رو موکت ورداشت و شروع کرد به کشیدن دستش رو صورتش
لرزش عجیبی کل بدنشو گرفت و بعد خواست رو باسنش بشینه که دردش باعث شد از جا بپره
مرد اومد کنارش و دستشو گرفت
:میخوای بری حموم ?
لویی سرشو تکون داد و همراه اون مرد سمت طبقه ی بالا رفت لویی رو داخل حموم تنها گذاشت برای لویی لباس اورد
:من بیرون میمونم
لویی سرشو تکون داد و بعد رو زمین نشست تا اینکه بتونه نیروش رو جمع کنه تا بکارش برسه
بعد اینکه تونست دوش بگیره و لباس های تمیز بپوشه سمت طبقه ی همکف حرکت کرد و بازم مرد مراقبش و دید
:اقای فیشر اومده دنبالت تا ببرتت اما انگار اقای مانفردینی مخالفت کردن
لویی با شنیدن حرف های اون مرد چشماش با از حدقه بیرون زدن فاصله ای نداشت
:چ..چی?
: لویی من فکر میکنم تو بهتره هر جور شده از اینجا بری , هیچ کدوم از پسرای قبلی شاید حتی یه بار سکس هم بهشون نمیرسید اما تو ... واقعا داری از بین میری
لویی آب دهنشو قورت داد
:جفری? درسته?
جفری سرشو تکون داد و نگاهی به اطراف کرد
:تو هم مثل اون پسرا فقط بیگناهی لویی , من نمیدونم باید چیکار کنی ولی بهتره از اینجا بری
لویی دستاشو رو صورتش کشید و نمیدونست چه غلطی باید بکنه نگاهی به اطراف کرد , پس نگاهی به جفری کرد و کتشو گرفت
:برام یه کاری بکن
جفری با تعجب به لویی و بعد به در ورودی که هنوز بسته بود نگاه کرد
و بعد سرشو تکون داد
......................
هری جلوی آینه ایستاد و بعد به ادوارد نگاه کرد
:میشه بگی چرا میخوای بری?
ادوارد از جاش بلند شد و اسلحه هاشو داخل غلاف های کنار بدنش گذاشت
:میرم سراغ فیشر
هری چشماشو چرخوند
:واقعا ! ادوارد اون خودش میاردش , بذار من برم
:تو میتونی بری , من با این قیافه شبیه هر کسی هستم جز تو
ادوارد بدون نگاه کردن به هری سمت در رفت که هری بازوشو گرفت ولی سریع دستشو پس کشید
:معذرت میخوام , ولی حداقل ما نمیتونیم با هم خونه بریم بیرون
ادوارد که یه عینک دودی و ریش چسبونده بود لبخندی زد
:من تو نیستم و از در پشتی میرم
:زین پایینه
ادوارد دکمه ی تایمر ساعتشو گرفت
:پس زودتر برو چون من فقط پنج دقیقه صبر میکنم
و روی دکمه فشار آورد و به هری نشون داد اصلا شوخی نمیکنه
هری نفسشو بیرون داد و از اتاق بیرون رفت واقعا درک نمیکرد چرا ادوارد نمیتونه از این موضوع عقب بکشه
ادوارد به تایمر ساعتش نگاه کرد و بعد اینکه پنج دقیقه رو دید از اتاق بیرون رفت وقتی جیک ادوارد و دید اولش کمی اخم کرد ولی سریع دنبالش رفت
:آقا ? آقا ?
ادوارد برگشت و به جیک نگاه کرد
:هوم ?
:اوه خدای من ... م...میخواید , کجا میرین?
:بیرون و نه نمیخوام باهام بیای , برو و حواست به بقیه ی کارا باشه , نهار مقوی اماده کن ... و هیچی فقط برگرد سر کارت
جیک با تعجب به ادوارد نگاه کرد که سمت در رفت و حتی سوار ماشین های داخل پارکینگ هم نشد
........................
😐
Advertisement
- In Serial7 Chapters
It's A Tough Life Being The Heir When You're The Illegitimate Daughter of a Viscountess And Her One TIme Mistress
Beatrice Amalia is magically conceived in a moment of passion between the richest Viscountess in the Antara realm and a woman she's hired as an, ah, artisan. She is the only one of the Viscountess' children to be born with golden eyes, so she's the only one who can inherit the Artoi name. Or, What do you do when your birth ruined countless ambitious plans? Why, have fun of course.
8 128 - In Serial20 Chapters
War of Redemption
The story of several elves journey through blinding rage and darkness. One trained to kill will hold many lives in her hands as her decision sets the end of a long struggle into motion. Participant in the Royal Road Writathon challenge With cover art provided by Jack0fheart as found in https://www.royalroad.com/profile/178717
8 124 - In Serial10 Chapters
The Darkest Star
Katie Wilson was driving with her friend’s daughter in the back, when bombs went off in the nearby nuclear plant. She should’ve died, but she didn’t. She recovered and began to work for S.H.I.E.L.D. Then she noticed what she could do. She could use the energy of movement to fight. Even when she walked, she gained energy, and could let it out in a sort of shockwave. Soon enough she joined the Avengers and fought alongside. She got captured by CERBERUS during a battle and they amplified her powers x100. Eventually, though, her powers become unstable and dangerous. (A/N: it gets wayyy better after chapter 8 or so)
8 98 - In Serial23 Chapters
Soul of Honor
In a country where magic is forbidden, Flyte Tenner, a mediocre mage who learned everything magical he knows in his shed, and Ander Palenus, a disgraced soldier of great renown, must escape certain death from the hands of their world's newest, and possibly great threat. Any and (almost) all details in the book are subject to change. *Formerly known as The Darkened Sun
8 71 - In Serial32 Chapters
Pixane OTP!!
Just Pixane. I will write a story and yeahh... u know how this work. Requests r open And I will run out of ideas!! PLEEEAAASSSE!b~~hi, this story is now concluded.~~
8 87 - In Serial14 Chapters
The 3 Ninjas and a... girl?
I love the 3 ninja movies so I thought it would be fun to write one I only own my oc's.This is the story of Samuel, Jeffrey, Michael and Hayley better known as Rocky, Colt, Tum Tum and Ember
8 104

