《LET ME FOLLOW》♤ 24 ♤
Advertisement
به ساعتش نگاه کرد , تکیه اشو از ماشینش برداشت و سمت ساختمون قدم برداشت
درو باز کرد و به نگهبان های دم در با سر اشاره کرد که ازونجا برن
گالن دستشو با چاقو سوراخ کرد و با قدم های بلندش از پله ها بالا رفت
نگاهی به اتاق خواب و اتاق رو به روییش کرد , با یادآوری اتفاقی که سالها پیش براش افتاده بود پلکاشو رو هم فشار داد اما مگه میشد ازش فرار کرد
آتیشی که هرروز روی صورتش زبانه میکشید , پوستی که لایه لایه میسوخت , دودی که نفس کشیدن رو سخت میکرد و اشک های شوری که روی سوختگی گونه ها سرازیر میشدن
با کف بوتش در اتاق و باز کرد , صدای مهیب کوبیده شدن در به دیوار باعث شد الساندرویی که بسختی پلکاشو وا میکرد بهش نگاه کنه
دست های بسته شده به صندلی چوبی , بدن بی رمق , تنها لباس های تنش یه رکابی سفید و یه شلوارک بود
بطری های خالی مشروب که با دستورش به خورد الساندرو داده شده بودن , ... مراحل استراحت به گوشت قبل پختن !
ادوارد با نگاه سرد و بدون روحش به الساندرو نزدیک شد
دورش چرخید و بعد گالن رو برعکس روی زمین گذاشت تا باقی مونده ی مایع داخلش نریزه
:ا..ا د وار دو
:بدن قوی اما مغز تو خالی
مشتشو بالا آورد و محکم تو گونه ی الساندرو کوبید
چونه اشو سفت گرفت و خم شد تا صورت الساندرو رو ببینه , بین فشاری که از عصبانیت به دندوناش میاورد به چشمای خیس و نیمه باز الساندرو نگاه کرد
:اگه میخوای بمیری بهت توصیه میکنم دیگه اسم منو صدا نکن , نه طوری که مادرم صدا میکرد
چونه ی الساندرو رو پرت کرد و ازش فاصله گرفت , و بازم برگشت به همون چهره ای که اونقدر خونسرده که انگار هیچی براش مهم نیست
:میدونی , صدمه که میبینی بفکر این میفتی که باید چیکار کنی , وقتی پاهات قطع میشه تازه دلت میخواد بدوی , وقتی کور میشی دلت میخواد نقاشی بکشی , ... تا حالا آتیش گرفتی که به بعدش فکر کنی?
صدای نامفهومی از الساندرو باعث شد ادوارد با تمسخر دستشو کنار گوشش بذاره ...
:خیلی خب زیاد تلاش نکن داری زور میزنی و این باعث میشه قبل آتیش بازی بمیری که اصلا , اصلا مورد علاقه ام نیست
روی کفپوش چوبی شیشه های از مواد مایع و جامدی جلوی روی الساندرو چید و دو زانو کنارشون نشست و به الساندرو نگاه کرد
:ولی من آتیش گرفتم و بعدش روز به روز به این فکر کردم چی میتونه آتیش درونمو خاموش کنه ?
شیشه ها رو با احتیاط میچید و بهشون نگاه میکرد
:شیمی هیچ وقت مبحث مورد علاقه ام نبود تا اینکه زندگیمو تو چند ساعت سوزوندی
: منيزيم، زيركونيم، اورانيوم , فلزای قليايی
سديم هيدريد، ليتيم , اینا هیدرهای فلزی و غیر فلزی هستن البته تو فقط مشروب خوردی پس فکر نکنم چیز زیادی بفهمی خب ... دی اتيل آلومينوم هيدريد، پلوتونيوم ,متان تلورول , آرسين
ادوارد لبخندی زد
:حوصله ات سر رفت ? نمیخوای بدونی چرا اینارو انتخاب کردم ?
الساندرو خودشو تکون داد که بخاطر منگ بودنش بیشتر داشت باعث میشد همراه صندلی بیفته
که این اتفاق نیفتاد
:دستاتو وا میکنم , حتی برات آب میذارم اینجا میدونی ما یه پارچ آب داشتیم
انگشتشو رو چونه اش گذاشت و اطراف و دید زد
:اووم همه چی آماده اس , فقط مونده
دستشو به صندلی گرفت و محکم سیلی تو صورت الساندرو زد
:که هوشیار تر بشی , هیییی
:لع..لعنتی
الساندرو غرید و سرشو جلو آورد تا ادوارد و بزنه اما ادوارد خیلی دورتر از این بود که بتونه بهش برسه
Advertisement
:خوبه پس فهمیدی چه خبره , حدس بزن من کجا بودم وقتی خونه آتیش گرفت ?
الساندرو زیر لب غر غر کرد و بخاطر اینکه نمیتونست تعادلشو حفظ کنه مدام سرش پایین میفتاد
ادوارد موهای الساندرو رو گرفت و سرشو بالا کشید
:اگه اینجا اتاقی باشه که من بودم ... مادرم اتاق رو به رویی بود , کسی که عاشقشم ...اره هنوزم عاشقشم و حدس بزن اگه تو من باشی کی میتونه اونقدر مهم باشه که بذارمش تو اتاق رو به رویی ? هووم ?
الساندرو که از درد کشیدن موهاش دندوناشو بهم فشار میداد یه هو پلکاشو وا کرد و خودشو به جلو هل داد
:ع..عوضیییی , ع..وضی , میک..میکشم ت
ادوارد چشماشو چرخوند و بیشتر موهای الساندرو رو کشید
:اره زن و پسر خونده ی عزیزت اونجان میدونی پسرای خودت سن بالایی داشتن , اصلا باهاشون حال نکردم
الساندرو دوباره خودشو تکون داد و داد زد , حالا پر جون تر فریاد میکشید اما گاهی حرفاش نامفهوم میشد
:با کی شروع کنم ? زنت یا پسرت ?...او او خودت نفر آخری پس اروم باش
:تو..یه ..یه آشغالی , من ..من مادرتو سوزوندم , اونا ..اونا رو ول کن
ادوارد موهاشو رها کرد
:به این فکر میکردم که اگه بکشمت منم یه عوضی مثل تو میشم ! اینکه اگه بمیری چه حسی بهم دست میده !
دستاشو پشتش گذاشت و تمام قد جلوی الساندرو ایستاد
:بیاین تو
الساندرو گیج و منگ به اطراف نگاه کرد تا اینکه در باز شد و پسر های کوچیک و بزرگی با چهره های خشمگین , شکسته , ناراحت ... جلوش صف کشیدن
:به اون شیشه ها دست نزنید و نکشینش
همونجوری ایستاد و دید پسر ها دونه دونه سمت الساندرو رفتن دورش ایستادن , شاید چند لحظه بی حرکت بودن فقط برای این بود که بدونن اولین مشت به کجا زده بشه از همه بیشتر درد داره
و وقتی اولین ضربه زده شد دیگه کسی اونجا بی حرکت نایستاده بود
...............
لویی کتابشو تکون داد و بعد به معلمش نگاه کرد وقتی مطمئن شد اون مرد حواسش به چیزی نیست نگاهی به ساعتش کرد
ادوارد حتی یک روز رو هم تلف نکرده بود و بازم به اقای پورتلی سپرده بود تا به لویی درس بده
لویی از صبح که بیدار شده بود ادوارد و ندید و حالا که عصر شده بود فقط وعده ی نهار تونست جلوی تدریس پورتلی رو بگیره
:لویی!
:ب..بله ?
:خسته ای?
:خب , فقط چند دقیقه وقت میخوام , میشه ?
پورتلی نگاهی به ساعت کرد
:باشه نیم ساعت میتونی استراحت داشته باشی
لویی از پشت میزش بلند شد و سریع از اتاق بیرون رفت
نگاهی به اطراف کرد و دوید سمت جایی که الان هیچ کس داخلش نمیرفت داخل اتاق ادوارد و هری دوید که البته بیشتر اونو اتاق ادوارد میدونست
گوشیش و از جیبش دراورد و شماره ی ادوارد و گرفت
:هییی , اد ... کجایی? .... اونجا کجاست ! .... نه نمیدونم , ...... باشه اووم من الان کلی درس خوندم و خب تو اصلا برنگشتی خونه ...... فقط , کی برمیگردی ? ...... خب پس برای شام منتظرتم ..... نه کسی نیومد خونه فقط جیک بود که بعد نهار رفت بیرون ...... نه نه من و اقای پورتلی , اقای پیتر هم اینجاست ........ باشه فعلا
لویی تماس و قطع کرد و با نفس عمیقی چرخید سمت در که با دیدن هری یکه خورد و محکم رو زمین افتاد
:آیییی
با صورت مچاله از درد به هری که پوزخندی رو لبش بود نگاه کرد
هری دست لویی رو گرفت و بلندش کرد
:اینجا چیکار میکنی?
:سلام , من .من دنبال یه جای خلوت بودم که تماس بگیرم
:ادوارد کجا بود ?
گوشی توی دستشو پشتش برد و سرشو تکون داد
Advertisement
:من نمیدونم
هری ابرویی بالا برد
:بهش گفتی کجایی , پس بهت جواب داد ! میدونی دروغ گفتن واقعا زشته !
:پس شما گوش وایسادین با اینکه میدونین کار خیلی زشتیه
هری بلند زد زیر خنده و از کنار لویب رد شد
:اون از جیک اینم از این ...معلوم نیست ادوارد چی بهتون میگه که انقدر پررو میشین , میدونی داری با کی کل کل میکنی بچه جون ?
:با بدل ادوارد
هری با دهن باز به لویی نگاه کرد و چند بار پلک زد !
:چی! ادوارد بهت گفته اینو ? من ! بدل اون ! ...ببین بچه من از اون بزرگترم اگه کسی بخواد بدل بشه اون من نیستم دوما ... م
هری که یکباره فهمید داره مثل بچه ها بخاطر یه کلمه زیادی واکنش نشون میده سکوت کرد و اخماش تو هم رفت
:میدونی رفته چیکار کنه ! برات مهمه مگه نه! ?
لویی آب دهنشو قورت داد , چطور بقیه میتونستن بگن اونا دوقلو هستن ! وقتی هیچ شباهتی بهم ندارن !
:من هر چی ..که , که باید بدونمو میدونم , میشه برم ?
هری سمت لویی رفت و شونه هاشو تو مشتاش گرفت
:میمیره , همه مون میمیریم
لویی ترسید حتی میخواست بگه ادوارد کجاست اما ساکت بود دهنش باز نمیشد مغزش فرمون به حرف زدن نمیداد , تمام فکرش به این بود که ادوارد داره چیکار میکنه
:لویی ! کجایی ?
با شنیدن صدای پیتر لویی از بین دستای هری خودشو بیرون کشید و از اتاق دوید بیرون
هری احمق نبود لویی قرار نبود جای ادوارد و بگه پس فقط گذاشت بره , از جاش بلند شد و کمی فکر کرد
اینکه هیچ ایده ای نداشت ادوارد کجا میتونه باشه بیشتر کلافه اش میکرد
اما همیشه تو ناامیدی یه نور امید سمتت زبونه میکشه
با دیدن اسم زین روی گوشیش تماس و وصل کرد
:بگو که پیداش کردی ....... چی! خودشبهت زنگ زد ? کجاست? ...... اره میدونم عمارت فاکی سانتیاگو کجاست .. اوه .... نه نه تو برو لعنتی نذار به اون زن دست بزنه تا من میرسم
هری تقریبا گوشیشو شکست طوریکه تماس و قطع کرد و اونو پرت کرد تو جیبش و سمت در دوید
................
دیر شده بود ! ?
هری توی اون لحظه دوست داشت به چشماش اعتماد نکنه , دوست داشت اون آتیش یکی از جلوه های ویژه ی هالیوود باشه
ساختمون اما چیز دیگه ای و ثابت کرد وقتی از سمت چپ داخل خودش فرو ریخت و شعله هایی رو به آسمون برد
هری سرجاش خشکش زده بود که دستهای زین و رو شونه اش دید
چرخید سمتش و یقه اشو گرفت
:مگه نگفتم جلوشو بگیر مگه نگفتم ...
زین دستاشو رو دستای هری گذاشت تا خودشو آزاد کنه
:هی هی , اونجاست ...ادوارد اونجاست
هری چرخید سمت جایی که زین اشاره کرد , وقتی ماشین ناشناسی رو دید اخماشو تو هم برد و بلاخره یقه ی زین و رها کرد
سمت ماشین رفت
ادوارد و دید که با دستهایی روی سینه اش به کاپوت تکیه داده بود و به ساختمون در حال سوختن نگاه میکرد
:تو چه غلطی کردی , تو فقط باید الساندرو رو خلاص میکردی چیکار به زنش داشتی ...
: و بچه اش
هری مکثی کرد و به چهره ی خونسرد ادوارد نگاه کرد
:چی?
:فقط زنش نبود , یه بچه ی کوچیک هم داره .... بخاطر کنگره فقط نگران زنشی?
ادوارد نگاهی به هری کرد و باز به شعله ها چشم دوخت
:حالا , حالت بهتره ! لعنتی , لعنت بهت ادوارد
هری دستشو رو پیشونیش کشید و چند قدم از ادوارد دور شد که ادوارد در ماشین و وا کرد
: بیا ببرشون و جایزه اتو بگیر
هری از حرکت ایستاد و سمت ادوارد چرخید , با تعجب سمت ماشین رفت و وقتی زن و پسری تقریا ۱۰ , ۱۲ساله رو دید با تعجبسرشو بالا گرفت و به ادوارد نگاه کرد
:خیلی خب ... خیلی خب , داستان چیه ! ?
ادوارد لبخندی زد و نگاهی به زن کرد
:خانوم مورگن ایشون برادرم هری استایلز هستن ببخشید بابت بی ادبیشون که خودشونو معرفی نکردن ولی شما رو از اینجا میبرن اگه چند دقیقه بهمون وقت بدین
زن با دستمال چشمای خیسشو پاک کرد و فقط سرشو تکون داد و پسرشو بخودش نزدیک کرد
ادوارد درو بست و همراه هری سمت زین راه افتاد
:میدونی این خونه درست مثل خونه امون تو ایتالیا بود , همیشه فکر میکردم اون ابله و اینجا آتیش بزنم روح مادرم اروم میشه و البته روح خودم
هری نگاهی به ادوارد کرد
:زنشو خیلی دوست داشت , برام عجیب بود چرا با اون پسرا نیازای جنسیشو برطرف میکنه پس اولش تا تونستم زجرش دادم بهش گفتم زن و پسرشو میسوزونم و اون داشت واقعا از بین میرفت , بعدش هرچقدر از اون پسرایی که میشناختمو اوردم تا اونام انتقامشونو بگیرن ... میدونی بدترین جاش کجا بود ?
هری چیزی نگفت
:اونجا که اجازه دادم زنش بیاد و ببینه با کی زندگی میکرده باید قیافه ی بفاک رفته ی الساندرو رو میدیدی
:دیگه قیافش مهم نیست با این اتیشی که راه انداختی حتی استخوناشم پیدا نمیشن
:یادته بعضی شبا که نمیتونستم بخوام از غذاهایی که باقی مونده جمع میکردم و میرفت خیابون جانسون ?
هری ایستاد و منتظر شد تا ادوارد منظورشو با گفتن جمله های بعدیش برسونه
:اونجا با یه معتاد اشنا شدم که از اونایی بود که تو لابراتوار کار میکرد , یه روز که درمورد مواد شیمیایی باهاش حرف زدم ایده ی جالبی بذهنم رسید
:بهت چی گفت !
:در واقع فقط ازش اطلاعات گرفتم و یه فرمول , .... هیچ گوشتی تو اون خونه کباب نشده برادر
ادوارد پوزخندی زد و دستشو رو شونه ی هری کوبید
:پس ... الساندرو !
:میدونی بعضی از ترکیبای شیمیایی با برخورد آب بهشون شعله ور میشن بعضیاشون با اکسیژن ... مردنش حتی سوختنش برام جالب نبود حس میکردم اگه بمیره به روشی که مادرم مرده یه نوع بی احترامیه پس ... اون فرمول و ساختن و منم بهش تزریق کردم البته من نه ... خانوم مورگن با کمال میل این کارو کرد
:الساندرو زنده اس! تو چیکار کردی اگه برگرده چی?
:چیزی که بهش تزریق کردیم اونو ذره ذره میسوزونه ... میدونی اون حتی نمیتونه مثل ادمای عادی آب بخوره چون میسوزه , بهش سرم وصل میکنن تا مایع بدنشون تامین کنن
:خب اثرش که بلاخره از بین میره !
:مشکل همینه , اگه ماده تو بدنش کم بشه میمیره پس باید بهش تزریق کنن وقتی تزریق میکنن بازم میسوزه و وقتی آب میخواد بازم باید بهش سرم وصل شه و بلاه بلاه بلاه ... واضح بودم ?
هری با دهن باز به برادرش نگاه کرد و بعد به ماشینی که زن و بچه ی الساندرو توش بودن نگاه کرد
هیچی برای گفتن نداشت , پسری که میشناخت یه برادر با چند دقیقه اختلاف سنی بود که ماهرانه پیانو میزد , عاشقانه مادرشو دوست داشت و حالا ذهنش اونقدر وحشتناک نقشه میکشید که هری جرات نمیکرد بخواد بدونه توی سرش چی میگذره
:ب..برو خونه , شب , با هم صحبت میکنیم
:پاتلو خونه ی من نیست هری , اگه بیای خونه ی قدیمی پس همو میبینیم
و بدون منتظر موندن برای جمله ای از طرف هری سمت موتور تریل کنار ماشین زین رفت و بعد سوار شدنش از اونجا دور شد
..........................
Advertisement
- In Serial38 Chapters
Different World along with One Piece System
BlueMoon Continent there are many different types of elements that people cultivate. Chris is a fan of One Piece, he is the self proclaimed Number One fan. A single wish caused Chris to be thrown into another world with an exchange system that had all the One Piece qualities. You’re the number one cultivator? I’m the King of the Pirates! You have an army of 1000 men? I have a fleet of 10000 Pirates! You have 100 high class beauties at your side? I have… ok, you beat me there! ------------ This work of fiction is just for me to have fun with. I don't have any goals for this, just something I want to do. From the title, you can tell that this is highly inspired by In a Different World with Naurto System. But also from One Piece as well. Casually written, just made for fun. Read along, don't expect anything, just enjoy. Lots of spelling/grammar mistakes, but i'm not bothered about it. Don't care too much about it, not a professional nor trying to be one. Written for fun.
8 242 - In Serial10 Chapters
The Darkness of the Sun
In the island of Draca, the word Possession has a singular meaning – the Possessed are taken to King Iretsa’s castle, a journey from which no one returns, alive or dead. When Jubi’s beloved father is Possessed, she determines to save him. But her quest is upended when she finds that her father has joined the monsters. He demands that she does the same. If she consents, immortality-in-dribbles will be hers; a refusal will mean deathlessness - of the less enticing kind.
8 180 - In Serial6 Chapters
The Bounty Hunter's War
Soldier. Survivor. Killer. Hunter. Legend. Hero. In truth, Jhena Cuuhl was but a drifter, wandering her way across the stars, plying her skills to the highest bidder. Little more than a weapon without a wielder, cutting her way through an uncaring galaxy. And then everything changed. A strange message crossing her eyes. The boundary between worlds collapsing. Death and destruction raining from above the skies, deadly creatures spilling out from beneath the ground. A catastrophe engulfing the entire universe. And so the galaxy turns to her, and places its fate in her hands. One last mission. One last chance. Can one woman save the universe? A System invades novel set in a Sci-fi universe. SciFi vs. Fantasy! Technically LitRPG but we won't see the MC's status much for story reasons. My entry for the June 2022 Royal Road Community Magazine Contest. Now complete at 15,653 words!
8 179 - In Serial14 Chapters
Infinity Online
After their mother goes missing, Jane and Jackson must find out what happened to her and who is responsible. Joined by their quirky father, Lionel and their fearsome protector Gerald, their only lead is inside of the new immersive world of Infinity Online.
8 72 - In Serial33 Chapters
Beyond Tomorrow
The galactic war has shaken the galaxy since prehistory, but mankind knew nothing of it. Like most of the truths of the universe, it was kept secret. Among the travelers arriving in New Westminster in 1879 is Cylas Renford of Indiana, a man seeking his fortune after trying a long string of trades. His new friend and companion, Morninghawk, warns him of strange occurrences in the wilderness and the myth of a secret people, but Cylas fails to heed the warnings. An innocent walk in the woods and a series of coincidences will bring Cylas face to face with criminals, monsters, startling weapons, the secret people, and will culminate in being propelled Beyond Tomorrow. Written in the tradition of American dime novels of the 19th century and the planetary fantasies of Edgar Rice Burroughs, Beyond Tomorrow is a pulpy first person tale of adventure in a future where the world itself has become an alien place. This LGBTQ adventure has a gay male protagonist and is non-explicit, in keeping with 19th century pulp writing. This work has been broken into sub-chapters for its posting here and will be updated regularly.
8 87 - In Serial7 Chapters
I asked God to reincarnate me as a werewolf
Warning ⚠️ this is the first novel I've ever written healthy criticism is accepted Mark is a 38 year old orphan and an 5 foot 10 American and an otaku for life and while he was on his way to work he suddenly got hit by a Pepsi truck in all he thought was finally my own truck-kun what will happen next I don't know let's find out.
8 201

