《LET ME FOLLOW》♤ 41 ♤
Advertisement
از اینجا که به شهر نگاه میکنم چیزهای بیشتری از گذشته به ذهنم میاد
اینکه چطور از اون خرابه ای که اسمشو خونه گذاشته بودیم بیرون اومدم , چطور شکم خودم و پدرم و سیر کردم
فرار کردم , کتک خوردم , مریض شدم , سرمارو تحمل کردم و تو گرما سوختم , ترسیدم , گریه کردم , تنها بودم ... اما هیچکدوم این ها منو اذیت نمیکرد اگه یه بار پدرم دستشو روی سرم میکشید , بهم لبخند میزد , یا شاید فقط بهم میگفت " همه چی درست میشه "
هیچ کس نبود که بهم امید بده ,هیچکس تو دنیا نمیتونه ادعا کنه تنهایی به جایی رسیده ... تنها بودن برای ادما نیست , لااقل نه برای من
شده تاحالا فکر کنی میتونی پرواز کنی?
این حسی بود که من تجربه اش کردم وقتی اونارو دیدم
مرموز و جذاب , فرصت طلب و قدرتمند
اونا دونفر نبودن , دو تیکه از یه پازل بودن , اما من
برای اونها چیزی نبود
یکی ازم خواست براش کار کنم , یکی بهم گفت کار نکن و پولتو بگیر و برو
اما من هرچیزی که داشتمو میدادم تا شده حتی یکی از اونا بهم بگه ..."همه چیز درست میشه "
اما اونا منو نمیخواستن , کلمات اینو نمیگفت اتفاقا یکیشون خیلی برای نقشه اش به من احتیاج داشت
اما هردوشون با نگاهشون نشون میدادن منو اونجا نمیخوان
بیرون ?
بیرون از اون خونه من هیچی نداشتم , جز کلی بدهی , جایی نداشتم بخوابم جز خیابون , و اگه میمردم هیچ کس متوجه هم نمیشد .
پس این اخرین شانس زندگیم بود , حتی اگه اون یکی مدام بهم میگفت این کارو نکن , حتی اگه همه چی بهم میداد , من میخواستم جامو محکم کنم , من اونجارو ترک نمیکنم .
امروز که بیدار شدم شاید تمام روزو به یکی فکر کردم ... نمیدونم این چه حسیه , ولی وقتی نگرانمه متوجه میشم و قند تو دلم آب میشه , وقتی مراقبمه دوست دارم مدام تو خطر بیفتم ... اما اون مدام از رفتن حرف میزنه و میخواد منو به برادرش و هلن و یا جیک بسپاره و این قلبمو به درد میاره ... یعنی این حسیه که خانواده به آدم میده ?
Advertisement
من موندم و انجامش دادم , هرشب تصویر الساندرو توی ذهنمه , هرشب با ترس اینکه منو با خودش میبره از خواب بیدار میشم , و وقتی بیدار میشم دیگه از بدن لخت الساندرو نمیترسم ... افکار عجیبی باعث میشه بدنم داغ بشه دست و پاهام سست و بی حس بشن و پر از نیاز بشم ... به اینکه منو لمس کنن !
اما نیاز نیست کسی بدونه ... من میخوام اینجا بمونم , کنار خانوادم ... حتی اگه اونا منو خانواده ی خودشون ندونن .
شاید گناه باعث شد اهریمن درونم بیدار بشه , بهم نگاه کنه و توی رگهام شروع به دویدن کنه
توی لحظات ضعفم در آخر خودمو توی حموم پیدا میکردم که کارهای زشتی انجام میدم ... اما با اینکه میدونستم این یه گناه بزرگه ولی ... پشیمون نبودم
این حس خیلی خوبی بود از همیشه بهتر بود وقتی دستای قوی و بزرگشو روی بدنم حس کردم , دیگه حتی نمیتونستم چشامو نیمه باز نگه دارم
دستام جونی نداشتن و تو بی دفاع ترین حالت ممکن خودمو دست اون میسپردم که اون روز حتی نتونستم قیافه اشو ببینم
و حالا خودمو در گناه غرق میدیدم , قلبم با دیدن لبخند هاش به تپش میفتاد اما اون از من دور بود
پس هر وقت که قلبم مچاله میشد , راهی حموم میشدم و درو باز میذاشتم
و اون منو ناامید نمیکرد , آدرنالین توی خونم یکه تازی میکرد , شور و شوق دست در دست همدیگه توی محوطه ی سرم بازی میکردن و عشق ? ....
عشق روزی پیداش شد که روی شن های ساحل به لبهام بوسه زد
مطمئن شدم این چیزی جز علاقه و دوست داشتن نیست که منو و توی اون خونه نگه داشته
روزها شیرین و شیرین تر شد , جریان شیطنت آمیز عشق توی بدن من خودنمایی میکرد
اما در طرف دیگه تظاهر هرگز خودش و از من و اون دور نکرد , تظاهر شد قانون اول رابطه ی ما
****
کنار ادوارد خوابیده بودم اما چیزی کم بود , چیزی شبیه به ناسپاسی به تمام محبت هایی که هری برای من کرد
Advertisement
از روی تخت بلند شدم و دویدم سمت اتاق هری , اولین شبی که به خونه برگشته بود
آروم در اتاق سابق خودم که حالا هری داخلش بود و باز کردم و به قیافه ی مظلومی که توی خواب داشت لبخند زد
روی دست و زانو سمتش رفتمو کنارش نشستم به صورتی که دستشو زیر سرش برده بود نگاه کردمو
انگشتمو داخل لپش فرو کردم
:میدونم بیداری ....
خندید و دستشو دراز کرد سمتم شونه ام گرفت و منو کنار خودش روی تخت خوابوند
:اینجا چیکار میکنی بیب?
بهش نگاه کردم
:به کمک احتیاج دارم , میخوام یه کار باحال انجام بدم
خندیدم و به کار بچگانه ای که میخواستم بکنم فکر کردم و دستمو رو دهنم گذاشتم که هری چشماشو باز کرد و با برق تو نگاهش بهم خیره موند
:باشه بیبی
گونه امو بوسید و من سریع از روی تخت پایین پریدم , نمیخواستم کار عجیبی بکنم وقتی با همون بوسه قلبم داشت تند و تند میزد
وارد اتاقم با ادوارد شدیم و لباس های دخترونه ای که انتخاب کرده بودمو تنش کردیم
:لویی بهتره من برم , اگه بیدار بشه چی?
و همین باعث شد بازم بفهمم یه جای کار اشتباهه ... یه جای بودن با دوتاشون , پس خانواده و عشق چیه!
ادوارد باورش نمیشد من به تنهایی تونسته باشم اون بلا رو سرش بیارم اما من نمیتونستم بهش واقعیت و بگم پس ... بازم یه چیزی اشتباهه , وقتی مجبوری چیزی رو پنهان کنی یعنی اشتباهه
گاهی به نگاه ها توجه میکنم
جوری که ادوارد به من نگاه میکنه و لبخند میزنه
درست همون طوریه که هری به ادوارد لبخند میزنه
و باز من گیج میشم ... عشق چیه ?
وقتی ادوارد رفت دنبال هری حس کردم بخشی از قلبم از سینه ام بیرونه
بی دفاع , درحال تهدید و بی فایده ... زندگی هیچ ارزشی برام نداشت اگه نتونم یه بار دیگه ببینمشون
کنار هم , خندون ... مثل یه خانواده .
و دعا کردم , و دعا
حتی اگه من بمیرم و دیگه وجود نداشته باشم , میخوام اونا کنار هم باشن , چون لیاقتشو دارن , خانواده ای که مراقب هم هستن و همو دوست دارن
عشق و خانواده .
□■□■□■□■□
چشمامو که وا کردم سقف سفید اتاق و دیدم , سنگینی و کرختی بدنم و حس کردم
و بعد صدای جیک
:لویی?
ولی هری رو دیدم , وقتی سرمو کمی بالا اوردم و با کمک جیک که تخت و بالا اورد
:دستش باند پیچی شده بود , لباش خشک بود و موهاش کاملا بهم ریخته بود ... قسم میخورم ادوارد وقتی... ادوارد !
:اد..ادوارد ? ادوارد کجاست ?
هری بلند شد و با دست سالمش منو رو تخت نگه داشت
:آروم باش , اروم باش ... ادوارد حالش خوبه توی اتاق مراقبت های ویژه اس , از صبح دوتا عمل داشته و واقعا خسته اس نگو که میخوای ببینیش باشه?
:راست میگی که حالش خوبه?
:قسم میخورم لویی , اگه اتفاقی براش میفتاد من میتونستم اینجا بمونم ?
راست میگفت , اون نمیتونست بدون ادوارد اینجا راحت کنار من بشینه , دستمو بگیره و ارومم کنه
:کی میتونم ببینمش?
اما نمیتونستم ... من میخواستم ببینمش .
:شاید شب , نمیدونم کی بیدار میشه
شاید بهتر باشه خدارو بخاطر اینکه زنده اس شکر کنم ... شاید بهتر باشه از اینکه هری اینجاست ممنونم باشم
دستشو محکم تر گرفتمو صورتمو روش گذاشتم
و بطرز مزخرفی بعد چند ساعت خوابیدن بازم خوابم میومد ... اونقدر خیالم راحت بود که بازم بخوابم
خوانوادم سالمن ... اونها مراقبمن وقتی خوابم , نگرانمن و کنارم تا صبح میمونن , دستمو رها نمیکنن
:دستمو ول ...نکن
و باز خوابیدم .
□■□■□■□■□■□
Advertisement
- In Serial34 Chapters
Bonespore
Harux Y'saanith is not your average elf. He is wild, untamed, and likes a good old cut of meat over a plate of vegetables. But what he does have in common is his love of fighting and magic. So when he gets the perfect opportunity to join an academy full of strong fighters, he couldn't resist. Journeying with an eccentric tech billionaire, a boy who's way too theatrical for his own good, a proud knightess and many others, Harux wonders if he'd finally found strong opponents, or even people he can call his friends. Bonespore is a shonen-inspired story set in an academy where students train and fight. There is also a blend of magic and SciFi as it is set in a post-modern world of sorts. If you like something that is a blend of both magical slice of life, and tense moments with battle, horror and other events, then it'll be to your liking. (This will be crossposted onto Scribblehub)
8 171 - In Serial16 Chapters
The Traitor Druid (An isekai story)
This story is about a soldier from an oppressive regime turned Druid. He was a man who tried to do the right thing in his life. A little too late. He died. Now, reborn he must decide what to do with his new life in this new world. Follow his life journey and how his choices affect the people around him and what led to him betraying his allies. He isn't alone on this life's journey as he will have help from an unusual ally.This is an Isekai/reincarnation story.
8 547 - In Serial10 Chapters
Wings
If you could fly like a bird, what would you do? Would you use your freedom to go wherever your wings take you? Would you help those who cannot see the sky closely experience the thrill of the new heights? Would you test yourself with dangerous stunts and speeds? Would simply relax in interesting spots where you would be alone? For Jake, the world is for adventure, testing himself, exploring Domum, playing games and whatever else he feels like. Or so that is how he wished things turned out as events beyond his knowledge or control occur around him
8 139 - In Serial14 Chapters
The Saga of Erik the Unyielding
Erik was only an average farmer, work in the fields was everything that he knew. Resigning to a monotonous existence, he gave up the dream of becoming a knight. That life ended long ago. When a witch burned his village and tainting his soul with a demon. He would have ended it all if not for the fact that he would end up in hell, forever stuck and tormented with the demon.He had long lost all faith, when a mysterious individual approached him and offer him a chance to redeem his soul. He would have to sail to an uncharted land, full of mysteries and abomination in a suicidal mission to contact the gods of old.Will he be able to lift his curse? Or will he be condemn to the hell fires forever? --------------------------- Inspired by Shadow of the Colossus, Shogun and Berserk. Most of the story takes place either in surreal lands or on wastelands of ice.In hiatus until the author doesn't figure a schedule that works.If you have a piece of feedback or an opinion on the story, don't hesitate to comment or message me.
8 617 - In Serial44 Chapters
Children Of The Deep
The last of humanity lives within cities surrounded by walls said to reach outer space. The Deep roams the outside, spewing out monsters and raising mountains. The only ones capable of hunting it and freeing humanity are called Rankers, but they refuse to do it, for on top of those mountains are Bosses. Killing them gives power. To kill the Deep is to kill their power. But everything changes when a child figures out how to use the Deep to destroy the most powerful city in what is known as the 4th Fall. Terror spreads. A senseless war is brewing. Nico's parents died in the 4th fall. Faced with the prospects of having what's left of his family evicted out of the city walls for not being able to pay rent anymore, he attempts to become a Ranker, only to fail because he refused to forfeit a match. Now, he must fight with the very person said to cause the 4th Fall for any chance at survival.
8 136 - In Serial15 Chapters
New Roads
The story starts off with the end of Royal Road! Watch as a Cataclysm of epic proportions brings darkness to the virtual world. Also it seems that the former protagonist Weed is up to something with Unicorn and had a hand in the event. What does all this mean!?
8 56

