《LET ME FOLLOW》♤ 43 ♤
Advertisement
سر هری رو که عقب رفته بود و روی بالشت برگردوند , گونه ی لویی رو بوسید و از روی تخت بلند شد دستشو روی ابروش کشید و درو باز کرد
سمت آشپزخونه رفت و لیوان و پر آب کرد و توی تاریکی روی میز گذاشت و از روی صندلی با ساعد های روی میز خیمه زده به لیوان نگاه کرد
چیزی شبیه خوره ذهنشو در گیر کرده بود طوریکه حتی کنار لویی هم نمیتونست بخواب بره
آرامش با اسب تیزپایی از چمن زار ذهن رفته بود
لیوان زو برداشت , اونو به لب گرفت اما متوقف شد و لیوان و عقب برد و محکم آب داخلشو روی صورتش پاشید
نفسشو تند و تند بیرون داد و چند بار پلک زد و صورتشو با دست پاک کرد
لیوان و روی میز گذاشت , از جاش بلند شد و مسیر اومده رو برگشت
خواست درو باز کنه که صدایی باعث شد بیشتر از ریختن آب سرد روی صورتش یخ بزنه
"هنوزم فکر میکنی اگه بهش چیزی بگیم میره ? "
"نمیدونم لویی , واقعا نمیدونم من تورو توی دردسر انداختم"
"باید بهش بگیم هری من ...من میترسم اگه دیر بشه منو نبخشه هری ...من ... من نمیتونم بدون ادوارد زندگی کنم "
دستشو به دستگیره فشار داد , خواست برگرده داخل اشپزخونه اما ... دیگه کافی بود
"هیششش , آروم باش لویی ... همه چی درست میشه یعنی , امیدوارم "
در اتاق و باز کرد و با دیدن لویی تو بغل هری بهشون نگاه کرد
:اد ....
هری لویی رو رها کرد و آروم از تخت پایین اومد
:عا ... خوبی? داشتم از لویی میپرسیدم که کجا رفتی
ادوارد به چشمای هری خیره شد و بعد سرشو تکون داد
سمت کمد لباس ها رفت و لباس خیس تنشو دراورد
لویی نگاهی به هری انداخت و لبشو گاز گرفت , اگه هری کاری نمیکرد مطمئن بود لویی همه چیزو به ادوارد میگه
:اد ?
ادوارد تیشرتی تنش کرد و سمت هری چرخید
:خوبی?
:نه
سرشو بلند کرد و به هری نگاه کرد
:ا..ادوارد ...
:حرف بزن هری , قبل اینکه بیشتر از این دیر بشه , حرف بزن
صورت سرد و قیافه ی جدیش تنها چیزی بود که هری رو دستپاچه میکرد
دست ادوارد و گرفت و خواست سمت در ببره که ادارد محکم سر جاش ایستاد
هری سمت ادوارد برگشت که دید ادوارد از کنارش رد شد و سمت در رفت
:اگه میخوای دو نفری حرف بزنیم کافیه حرف بزنی نه اینکه منو بِکشی دنبال خودت
Advertisement
هری دنبالش از اتاق بیرون اومد و درو بست
:بریم بیرون
:اد بیرون سرده تو هنوز خوب نشدی
ادوارد برگشت سمت هری
:باشه , بگو ... حرف بزن
هری پلکاشو روی هم فشار داد و سرشو پایین انداخت
:عام
دستشو تو موهاش کشید و کماکان پارکت و نگاه میکرد
:دوسش داری?
هری سریع سرشو بلند کرد و شوکه به ادوارد نگاه کرد , درست به چشمایی که هنوزم سرد بودن
:ببین ادوارد قضیه ... یعنی اونطوری که تو فکر میکنی نیست
:پس قضیه ای هست , بین تو و لویی , اون بغل ... نگاهات , ...
هری قدمی جلو گذاشت و خواست بازو های ادوارد و بگیره که ادوارد یه قدم به عقب رفت و دندوناشو رو هم فشار داد
:حرف . بزن .
هری با دهن باز به برادرش که امکان نداشت انقدر عصبی بشه رو نگاه کرد , عصبانیتی که با مشت کردن دستاش , با دندونای بهم فشرده شده سرکوب میشد
یه قدم به عقب برداشت و اطراف و نگاه کرد
:همیشه توجه مامان و جلب میکردی , موهای نرم و طلاییت وقتی پشت پیانو مینشستی تنها چیزی بود که از رو به رو میدیدم
آب دهنشو قورت داد و لبخند کوتاهی زد , چرخید و پشت به ادوارد حرف هاشو ادامه داد
:لطفا بشین , داستانم طولانیه
ادوارد نگاهی به مبل کنارش کرد , سمتش رفت و روش نشست
:وقتی جشن میگرفتیم همه اسمتو صدا میزدن تا براشون بنوازی , وقتی بیرون میرفتیم پدرم تورو بلند میکرد و کنار خودش روی صندلی ماشین میذاشت , ولی مادر تورو بلند میکرد و به پدر میگفت " ادی باید نوازنده بشه تو سیاست راهش نمیدم "
با یاداوری گذشته لبخندی زد و سرشو چرخوند تا مطمئن بشه ادوارد نشسته
:اما من از اینکه کنار پدر مینشستم بخودم افتخار میکردم , میخواستم یه مرد باشم و به همه ثابت کنم تو شبیه دخترایی و ... ازت بدم میومد نمیدونستم چرا تو همیشه سفید بودی و من سیاه , عصبی بودم و هلت دادم رو زمین یادته ?افتادی توی گودال گل تمام لباسات کثیف شد و لبات اویزون , وقتی منو نگاه کردی خودتو کوبیدی تو گودال و خندیدی میخواستی بگی چیزی نشده اما منو بیشتر عصبی کردی و من دویدم تو کوچه و تنهات گذاشتم
:رابطه ات با لویی چیه هری? ... بهم بگو منو نمیخوای تو گودال گل بندازی
:هرروز که بزرگتر شدیم , وقتی مادر رفت , پدری نبود و همه ی اون دور و بریا سرو صداشون خوابید و ترکمون کردن هیچکدوم منو از پا در نیاورد من داشتم نقشه ی نابودیشونو میکشیدم اما
Advertisement
ادوارد سرشو بالا اورد و مشتشو به دسته ی مبل کوبید
:
هری برگشت و به ادوارد نگاه کرد
:اگه میفهمیدن زنده ای میکشتنمون , توی یه خونه که نمیدونستم کی ازش بیرون میای ازم دور بودی , شب و روز کابوس دیدم , شب و روز دعا کردم کاش همه چی برگرده به قبل , که پیا...پیانو بزنی
اشک تو چشماش جمع شد و بغض حرف زدنو براش سخت میکرد
:که ... ببینمت , بعد تو اومدی اینجا باورم نمیشد برادرم انقدر بزرگ شده موهاش طلایی نیست و کلاویه ای زیر انگشتاش نیست , ماشه رو بهتر میشناسه , پر از تاتو رو به روم ایستاد و بغلم کرد بهم گفتی انتقام مادرو میگیریم و زدی رو شونه ام و رفتی تو اتاقت
دستشو سمت پله ها بلند کرد
:خونسرد , خونسردِ خونسرد ... اما من ? قلبم تو دهنم میزد نمی ..تونستم اشکامو جمع کنم دلم تنگ شده بود مگه نه ? خودمم به همین فکر کردم , روزا گذشتن و تو هرروز بهتر از روز قبل جلو میرفتی , ما داشتیم به هدفمون میرسیدیم که قدم اخر موند
سمت ادوارد رفت و به اتاق خوابشون اشاره کرد
:تا اینکه لویی رو اوردی , هیچ دختری منو نترسوند , هیچ پسری هم برام دردسر نبود , اما لویی ... یه چیزیش منو آزار میداد , یه چیزیش منو جذب میکرد
ادوارد از جاش بلند شد
:بس کن هری
:لطفا ادوارد ....
:نه هری تو دیوونه شدی , تو میدونی من هیچ وقت هیچی نداشتم , چطور تونستی?
هری که دید ادوارد نمیتونه زیاد سر پا بمونه دستاشو زیر کتف ادوارد برد که ادوارد تقلا کرد هلش بده
:میخواستی بمیرم ?
کلمه ی آخر اونقدر نرم و سنگین گفته شد که هری چندبار دهن باز و بسته کرد اما نتونست چیزی بگه
:اد...
:
صدای جیغ دار و چشمای گریون ادوارد داشت هری رو دیوونه میکرد
:نه ..نه من ... نه ادوارد , من خواستم تورو از لویی دور کنم
:مسخره اس ...
:نه ...نه من , یعنی
:دیگه کافیه
دستشو رو پهلوش گذاشت و آروم آروم سمت در رفت , فقط میخواست بیرون بره , دیگه تحمل خونه رو نداشت , اگه دوسش نداشت سمتش نمیرفت
اگه سمتش رفته پس لویی قبولش کردی , اگه قبولش کرده پس ... دیگه جایی براش نیست
قلبش داشت مچاله میشد و درد بیشتری به وجودش میاد
قبل اینکه سرمای بیرون بهش برسه دستی بازوشو گرفت
میدونست هیچ کس جز هری نیست پس فقط دستشو کشید و از در بیرون رفت چند قدم برداشت که صدای پا شنید , هری که دنبالش میومد ? حتما
پالتویی روی شونه هاش افتاد و باعث شد از حرکت بایسته , کاش هری میفهمید که ادوارد نمیخواد دعوا کنه نمیخواد اوضاع بدتر بشه
ایستاد .
:برو هری
اما هیچ چیزی صدایی از رفتن به گوشش نرسوند
پالتورو برداشت و کوبید زمین , چرخید سمت هری
:داستانتو گفتی تا برسی به خیانتت ? به اینکه لویی رو برای خودت داشته باشی ? ... بذار برات بگم چقدر دلم شکست
دستشو رو سینه ی هری کوبید
:برگشتم به اینجا اون روز که دیدمت گفتی خونسرد بودم میدونی چرا ? چون تو جای من اون روز همراه پدر رفتی , چون شنیده بودی قراره بلایی سرمون بیارن و دم نزدی ... وقتی من و مادر تو اتیش بودیم تو یه جای امن داشتی پز استایلز بودنو میدادی مگه نه ?
هری با ترس یه قدم عقب برداشت
:اما تو برادرمی هری , امکان نداشت اگه میدونستی قراره بمیریم ما رو رها کنی مگه نه ? امکان نداشت مادر و برادرتو رها کنی تا بسوزن مگه نه
هری با دهن باز در حالیکه دیگه نایی برای مبارزه با اشک هاش نداشت مدام سرشو تکون میداد و عقب میرفت
:هرروز به خودم میگفتم , اون یه بچه بود , اما هری که قوی بود چطور ترسید و در رفت ? بعد میگفتم من برادرشم و مادرمونو دوست داره امکان نداره ... دوست داره ?
صاف ایستاد و دیگه حرکت نکرد درست مقابل هری کسی که با ایستادن ادوارد اونم بی حرکت شد
:تو همیشه منو یک قدمی مرگ بردی هری و حالا فقط یه چیز و صادقانه جواب بده هری , ...
دستشو بالا اورد
:من تورو مقصر مرگ مادر نمیدونم , حتی افتادنم توی اون اتیش , حتی تک تک خطر هایی که تو این راه تا الان کشیدم میدونم مادرو دوست داشتی , تو خانواده رو دوست داشتی هری اما ....
دستشو پایین اورد و نفسشو بیرون داد
:تو منو هم دوست داشتی?
هری ساکت موند و صورتش دیگه ترسی رو نشون نداد , لباشو رو هم گذاشت و نگاه کرد
:میدونستم , اما امید بدی نبود
چرخید و سمت در حیاط راه افتاد
:قضیه ی لویی تموم نشده
چند قدم جلو تر رفت و باز هم هری دستشو گرفت
اینبار واقعا بفکر این بود که زدن برادرش گزینه ی بهتریه تا حداقل تا وقتی خورشید طلوع میکنه تنها باشه اما ... وقتی سمت هری چرخید
گرم شد , فرو ریخت و بدون پلک زدن خیره موند
لبهاش , دلش و چشم هاش به چشم های برادرش .
□■□■□■□■□
Advertisement
- In Serial18 Chapters
The Ronin System
When a man is slain on the streets of Japan, his tenacity is put to the test as he is thrown into a harrowing world full of conflict. What is a lone Ronin to do in a world where the most commoners can do is live? He will have to strive to become the strongest in a land where the weak are trampled underfoot, while the strong feast in their castles. This is the story of a Ronin, and his will to survive.*The art belongs to its respective owner, it is not mine
8 84 - In Serial37 Chapters
Eternal Soul
Luke Snow is your average man, after running he rest on a bench only to wake and see a little girl alone, while trying to help, he witness a strange phenomenon and has one wish granted. Will he regret what he wished for?For now he don't have time to think about it with a great problem that he is dealing with now, he needs a job.
8 83 - In Serial12 Chapters
Hegemon of Another World
A doctor transmigrates into a world of magic. Devoid of modern technology but not of mysteries beyond science. Follow Ronan as he uses modern knowledge to his advantage and masters the magic to become the Hegemon of Another World.
8 176 - In Serial114 Chapters
The Deliverer's Destiny
"Sometimes some must die in order for the rest of us to survive." Ever since the condemned rebelled, the world of Desmond has been shrouded in darkness. Having ripped the throne away from the Creator Himself, King Motch keeps a firm-taloned grip on his subjects, aided by a ruthless, Gifted being known as the Veiled Lady. Families are torn apart as parents are forced to give up their children to be raised by pitiless trainers who groom the children to become brain-washed warriors. All who fight back are dead. In a strict society built on the blood of the people, hope is a rare term. Yet it is still had. Against all odds, four lives are entangled. A timid boy brought from another world, a princess warrior on the run, a young soldier haunted by death and duty, and a slave boy with mysterious gifts - they are brought together to fulfill words spoken long ago: that a Deliverer would come and find the Creator's son, who, in turn, would save them all. Thrown into the fight of their lives, the four must work together to bring about a change in a dark and dangerous world. The mission the Deliverer has been given is a necessary one, a foreseen prophecy spoken of long ago. Therefore, Motch knows they are coming. And, as we all know, dragons love playing with their prey. DAILY UPDATES!
8 288 - In Serial30 Chapters
The Adventures of Pupu, The Bubble Witch: Wake of the Bubble Witch
Pupu is a wide eyed 3 year old witch whom journeys with her father, tasked with slaying demons and guiding lost souls home in a post apocalyptic world full of loss and pain. Oh, let's not forget, her father does not see what others see-- he is kind of cursed with blindness. As Pupu guides her father physically through the world hoping the curse will lift, her father guides her with lessons in life while navigating a world full of pain and loss. Journey with Pupu as she goes on an adventure of discovering and reconciling long lost friendships, searching for lost loved ones, mending shattered and broken dreams, and traveling between moments of pain to moments of grace- all this and so much more in an epic saga full of magic, monsters, and mystery starting with Book One: Wake of the Bubble Witch. www.bubblewitchcomic.com for fanart: https://www.bubblewitchcomic.com/fanart https://www.instagram.com/bubblewitchcomic/ https://twitter.com/BubbleWitchCmic
8 227 - In Serial12 Chapters
A laid back thief
Marco has turned into being a thief to make helping his mother easier. Little does he know that his grand heist will change the course of his life forever. Watch his journey from being a laid-back thief to someone who will protect everything. Posted only on Neovel.io and here
8 433

