《Paranoia》«حلقه ای که دستت بود.»
Advertisement
از سئول تا بوسان چهار پنج ساعت راهه ولی برام مهم نیست.
میدونم که جیمین اونجاست...همیشه به بوسان فرار میکنه وقتی ازش خبری نمیشه.
از این اخلاقش حالم بهم میخوره اما دلم براش تنگ شده، باید برم اونجا و بهم بگه که همه مزخرف دارن میگن و ما از هم جدا نشدیم،
بعد از هم معذرت خواهی میکنیم و برمیگردیم خونه.
این بهترین سناریو برای چند ساعتی که درپیش داریمه.
شایدم من برم اونجا، اون بگه که ما واقعا جدا شدیم از هم اما هنوز هم رو دوست داریم و میتونیم بهم دیگه برگردیم ، منم همونجا قبول میکنم و چندروز برای اینکه آب و هوامون عوض بشه توی همون ویلا میمونیم و بعد برمیگردیم باهم.
اینم سناریوی بدی نیست اگه اتفاق بیوفته.
ساعت نزدیکه پنجه و من بلاخره رسیدم به ویلا
ماشین رو جلوی ساختمون پارک کردم و به نظرم خونه برام غریبه اومد.
من الان باید کلید اینجارو داشته باشم ولی حتی این لباسایی که تنمه برای من نیست، پس قطعا کلید اینجا هم توی جیبم نیست.
زنگ در رو زدم.
دوباره.
دوباره و دوباره.
"باز کن در رو جیمین...میدونم اونجایی"
زنگ کافی نیست، مثل اینکه باید در رو از جاش دربیارم.
"این در کوفتی رو باز کن بهت گفتم."
کف دستم بخاطر کوبیدنای محکم و پشت سر هم میسوزه و قرمز شده.
از در فاصله گرفتم و سمت پنجره ها رفتم.
همه ی پرده های خونه کشیده شده بودند.
هوا تازه یکی دو ساعت دیگه غروب میکنه پس چراغی هم روشن نیست که بفهمم اون واقعا اونجاست یا نه.
دور و بر خونه رو دید زدم اما اثری از ماشین نبود.
یا اون کلا اینجا نیومده...یا اومده و الان خونه نیست.
میدونم فرضیه اولم غلطه...بی برو و برگرد اون بوسانه
روی پله های پاگرد نشستم و دوباره بهش زنگ زدم اما خاموش بود.
فکر کنم نیم ساعتی گذشت تا با صدای نزدیک شدن ماشینی از جام بلند شدم و به خیابون زل زدم.
ماشین غریبه جلوی خونه نگه داشت و در باز شد و من دیدم که با اون لباس سفید و شلوارک کرم رنگ که صد برابر جذاب ترش کرده بودن از ماشین پیاده شد.
فاک!
اون خیلی خواستنی شده!
از ماشین پیاده شد و رو به روی من ایستاد.
عینکش رو از صورتش برداشت و چشمهاش داد میزد که از دیدن من غافلگیر شده.
"تو اینجا چیکار میکنی؟"
"اومدم دنبال تو...معلوم نیست واقعا؟"
دستش رو گرفتم و دنبال خودم تا خونه کشوندم.
"درو باز کن باید بریم تو"
اون محکم خودش رو سر جاش نگه داشت و دستش رو عقب کشید.
"من با تو هیچ حرفی ندارم...از اینجا برو زودتر"
اون دستش سرده...نگاهش سرده...احساساتش سرده...
من اونو نمیشناسم دیگه!
"اینجوری نکن...من باید حتما باهات حرف بزنم...ببین چقدر داغونم...حالم رو ببین"
"مگه اونموقع که من داغون بودم و التماس میکردم...تو وایسادی حرفامو بشنوی؟"
جیمین حتی نمیدونه که من نمیدونم چی داره میگه!
شاید هیچکس هرگز نفهمه من چی دارم میگم.
این وحشتناکه...حداقل تهیونگ دروغ یا راست بهم گفت که داره باورم میکنه.
"انقدر همه چیز رو ربط نده به اتفاقایی که من روحمم حتی ازشون خبر نداره...تو...تو باید به حرفام گوش کنی جیمین چون..چون من این همه راه رو فقط بخاطر تو اومدم...چون من دارم دیوونه میشم...چون اون پسره به من گفت که من و تو از هم جدا شدیم..."
چشمام پر از اشک شده و صدام میلرزه.
اون چند ثانیه بدون هیچ حرفی بهم نگاه کرد.
"دنبالم بیا..."
من توقع داشتم اون کلیدشو دربیاره و باهم بریم خونه اما اون خلاف جهت حرکت کرد و بعد از چند قدم برگشت سمتم.
"چرا نمیریم خونه؟ من خیلی خسته م..."
Advertisement
اون نگاهشو ازم دزدید.
"نه نه..اونجا نه...بریم لب ساحل"
یه بار دیگه برگشتم و به پنجره نگاه کردم و دیدم که پرده داشت به آرومی تکون میخورد.
چرا؟
اون خونه خالی نیست؟
اگه کسی اونجاست چرا وقتی من دیوانه وار به در کوبیدم اون رو باز نکرد؟
نفسمو بیرون دادم و دنبال جیمین رفتم.
حتما خیالاتی شدم.
شاید باد بوده که باعث شده پرده تکون بخوره،
اما امروز هوا نسبتا گرمه و بادی نمی وزه!
شایدم بخاطر رانندگی زیاد از خستگی چشمهای من اشتباه دیده.
من کفش هام رو درآوردم و توی دستم گرفتم و پوست پام به شن های ساحل برخورد کرد.
من و جیمین رو به روی دریا ایستادیم.
"سیگار داری؟"
جیمین نفس عمیقی کشید و از توی جیبش یه پاکت دراورد.
"الان روزی چندتا میکشی؟"
یه سیگار از توی پاکت درآوردم و گوشه ی لبم گذاشتم.
"نمیدونم...قبلا چقدر میکشیدم؟"
"خیلی..."
زمزمه وار گفت و فندک رو جلوی سیگارم گرفت و یکی هم برای خودش روشن کرد.
"دردت چیه جونگکوک؟ برای چی اومدی دنبالم؟"
نگاهش کردم و دلم میخواد اونم نگاهم کنه. اما نکرد.
"میخوام از زبون تو بشنوم...ما واقعا با هم بهم زدیم؟ دوسال پیش؟"
جیمین به حلقه ی توی دست چپم نگاه کرد.
"چی میگی جونگکوک؟ تو اولین کسی بودی که گفتی دیگه نمیتونیم با هم باشیم...یادت رفته؟"
"اره یادم رفته! "
زیر لب گفتم و اون یه پوک دیگه از سیگارش کشید.
پس این اتفاق واقعا افتاده.
اون کسی که اون حلقه رو هنوز توی دستش داره فقط منم...
اون کسی که هنوز به جیمین نیاز داره فقط منم...
اون کسی که جای خالی جیمین داره عذابش میده فقط منم...
"من یه مشکلی برام پیش اومده...من..."
وقتی دستش رو داشت میبرد پایین چیزی که توی انگشت حلقه ش برق زد تونست زبونم رو لال کنه.
"وات د فاک؟! اون چیه توی دستت؟"
دستش رو گرفتم و نزدیک خودم کردم.
اون یه حلقه دستشه.
یه حلقه که اصلا شبیه حلقه ای که توی دست منه نیست!
جیمین با گیجی نگاهم کرد و حتی سعی نکرد دستش رو عقب ببره.
دست دیگه ش رو روی پیشونیم گذاشت، نگرانی از چهره ش میبارید.
"یامسیح...جونگکوک تو چت شده؟"
اون واقعا ترسیده.
منم ترسیدم.
"من...من خوبم..."
"نه...تو بدنت داغه...داری هذیون میگی جونگکوک..چه بلایی سرت اومده؟"
"بحث رو عوض نکن جیمین...تو...تو ازدواج کردی؟"
"اره...معلومه که کردم...چرا نباید میکردم؟ مگه من حق ندارم بعد از تو توی رابطه برم؟ دوسال گذشته جونگکوک...دو سال کوفتی گذشته...برای چی برگشتی کره؟ برای چی اخه؟"
اون داد میزنه و هر لحظه تن صداش بالاتر میره.
چند نفری که داشتند لب دریا قدم میزدن با کنجکاوی به ما نگاه میکردن و مردد بودن که باید مداخله کنن یا نه.
"بعد دو سال یهو سر و کله ت پیدا شد و مثل دیوانه ها افتادی دنبال من و یه جوری وانمود میکنی که انگار آلزایمز گرفتی و هیچی یادت نیست...تمومش کن! "
هیچی نگفتم چون دارم به حرفاش فکر میکنم.
پس اگه ما بهم زدیم...حتی اگر خیلی همو دوست داشته باشیم هم دو سال زمان ،کافی میتونه باشه برای فراموش کردن...
برای جیمین واقعا دو سال گذشته. اون اگر هر روز هم یکی از خاطره هامون رو میخواست فراموش کنه پس تا الان حافظه ش و قلبش از من خالی و سرد شده اما برای
من یه روز گذشته و من باید توی یه روز همه ی اون خاطراتمون رو فراموش کنم و اون رو ترک...
این اصلا منصفانه نیست.
کاش میتونستم اینو بهش توضیح بدم...کاش میتونستم زمان بیشتری بخرم...کاش لحظه های بیشتری رو باهاش خاطره ساخته بودم...
چشمهامو بستم و جمله بندیم رو توی ذهنم کامل کردم.
Advertisement
صدای نفس نفس زدن اون بخاطر عصبانیتش به گوشم میخوره.
با انگشت شستم دستش رو نوازش کردم.
دلم برای این پوست نرم و درخشان تنگ شده.
"حق با توئه...تقصیر تو نیست که اینجوری شده...تقصیر تو نیست که نمیتونی درکم کنی...حالا هم برو خونه ت...فکر میکنم همسر عزیزت اونجا پشت پرده های پنجره منتظرت باشه"
نمیخواستم تیکه دار صحبت کنم اما در نهایت چیزی که گفتم متلکی بیشتر نبود.
دستش رو رها کردم که برم.
کفش هامو پوشیدم و لبخند تلخی بهش زدم و ازش دور شدم.
صداش رو شنیدم که گفت: لعنت!
از اون دور شدم و ماشینم رو پیدا کردم و سوارش شدم.
حالا باید چیکار کنم؟
بدون هیچ نتیجه ای برگردم؟
این خیلی مسخره ست.
قبل از اینکه جیمین برسه باید راه بیوفتم و از اینجا خلاص شم.
اول توی شهر چرخی زدم و بعد جلوی یه کافه نگه داشتم و یه قهوه بیرون بر سفارش دادم.
ایده ای به ذهنم رسید.
تا قهوه م حاضرشه خودم رو به دستگاه عابربانک رسوندم و کیف پولی که توی کیفم بود رو درآوردم.
لعنت بهش!
چرا این تو فقط یه کارته؟
اونو برداشتم و موجودیش رو گرفتم.
با نگاه کردن به رقم موجودی کارت بلند خندیدم.
چرا باید خالی باشه؟
اگه من یه شرکت دارم پس نباید انقدر فقیر باشم
مزخرررررفه!
به کافه برگشتم و قهوه رو گرفتم.
به ماشین تکیه دادم و توی گوشی دنبال شماره ی تهیونگ گشتم.
"جونگکوک؟"
"سلام...اوم...من زنگ زدم بهت بگم که اگر ممکنه...خب میدونی من نمیدونستم توی کیف پولم هیچی پول ندارم...میخواستم ازت بخوام به کارتم یکم پول بریزی..من برگشتم بهت برش میگردونم..من الان واقعا بهش احتیاج دارم."
"اره حتما...تو کجایی؟ جیمین رو دیدی؟"
"ار-یعنی نه...پیداش نکردم."
"پس کی برمیگردی؟"
"فردا...دیگه نمیتونم رانندگی کنم امشب رو اینجا میمونم.شماره کارتم رو برات میفرستم ممنون"
"دارمش..مواظبت کن از خودت"
گوشی رو قطع کردم و یکم از قهوه نوشیدم.
واقعا سلیقه ی بوسانی ها توی قهوه ساختن مزخرفه!
این آشغالا چیه میخورن.
قهوه رو بیرون انداختم و توی ماشین منتظر نشستم.
.
.
.
.
.
دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و داغی بدنم رو حس کردم.
پس جیمین دیروز دروغ نمیگفت و من واقعا تب دارم.
تب دارم اما هرگز هذیون نگفتم.
دوش گرفتم و لباسی که دیشب از فروشگاه خریدم رو پوشیدم که تلفن هتل زنگ خورد.
"آقای جئون..یه نفر توی لابی هتل منتظر شما هستند."
"منتظر من؟کی؟"
"اسمشون رو نگفتن."
"ممنون میام الان."
هنوز دو ساعت تا تحویل اتاقم وقت دارم پس میتونم این دو ساعت رو اینجا چرخی بزنم.
کیف پولم رو برداشتم و توی لابی هتل ایستادم و نگاه سرسری به سالن انداختم تا اینکه دیدم یه نفر از دور برام دست تکون داد و با دو سمتم اومد.
اوه نه...
این اینجا چیکار میکنه؟
"بانی...دلم برات تنگ شده بود."
اون محکم بغلم کرد و سریع برگشت سر جای خودش.
چشمامو چرخوندم.
"محض رضاااای خدااا...تو اینجا چیکار میکنی کیم تهیونگ؟"
"خب...من اومدم اینجا تا آخر هفته رو باهم خوش بگذرونیم...میدونی دو سال سخت کار کردیم...به نظرم وقتش بود و ما یه استراحت توپ به خودمون بدهکاریم."
دهنم باز مونده و هیچ ایده ای ندارم درمورد یه استراحت توپ اونم بعد از دو سالی که به هیچ وجه سخت کار نکردم.
"من اتاقی که تو توش بودی رو رزرو کردم برای امشب هم...کلیدو بده من برم وسایلم رو بذارم بعدش بریم بیرون."
فقط پلک زدم.
دارم به این فکر میکنم که وقتی برگشتم سئول اولین کاری که میکنم اینه که پول این پسر رو بهش برمیگردونم...بعد شراکتم باهاش رو بهم میزنم و کلید خونه م رو ازش پس میگیرم...بعدش هم همه ی عکسهای قاب شده روی دیوار خونه م رو دور میریزم و ازش میخوام دیگه هیچوقت جلوی چشمم آفتابی نشه...هیچوقت!
"یالا دیگه...بده"
با بی میلی کارت رو بهش دادم و روی مبل نشستم تا اون برگرده.
کی از دست این بلای آسمونی خلاص میشم؟
البته اینجوریام نیست که انقدر ازش متنفر باشم...فقط از اینکه این همه یه آدم با من احساس نزدیکی کنه در عین حال که من باهاش هیچ خاطره ای ندارم معذبم میکنه.
بهرحال تا الان اون کسی بوده که جون من رو نجات داد و باعث شد جیمین رو پیدا کنم و شب رو توی پارک نخوابم.
بعد از چند دقیقه بلاخره پیداش شد.
"کجا بررریم؟"
به چشمهاش که لبریز از هیجان بود نگاه کردم.
نمیدونم چرا اما انگار دلم نمیاد بهش بگم که واقعا حوصله ی هیچ جا رو ندارم مخصوصا بعد از اتفاقی که دیروز افتاد اما به سه دلیل نمیتونم اینو بهش بگم,
اول اینکه من بهش دروغ گفتم که جیمین رو پیدا نکردم در حالیکه دیده بودمش،
دوم اینکه شاید بد نباشه خودمم بعد این روزای سختی که گذروندم یکم تفریح داشته باشم و سوم اینکه دلم نمیخواد ذوق توی چشمهاش از بین بره....
"تو تا حالا بوسان اومدی؟"
"نه...فقط یه بار وقتی چهار پنج سالم بوده"
"پس من میگم بریم به یه شهربازی سرپوشیده...شاید یه ربع راه باشه تا اونجا"
اون سرشو تکون داد و سوییچ ماشین رو از دستم گرفت و پشت فرمون نشست.
اما...صبر کن ببینم....
"اگه تو تا حالا بوسان نیومدی چجوری منو پیدا کردی اصلا؟"
اون آیینه ی جلو رو تنظیم کرد و با بی قراری نگاهش رو از شیشه ی جلو به آیینه میداد.
"من...راستش..."
سرفه ی مصنوعی کرد.
"خب من از...آها...از جی پی اس گوشیت پیدا کردمت"
گوشیم رو از جیبم درآوردم.
این حقیقت داره.
"تو چرا این کار رو کردی؟ این مثل جاسوسی میمونه...من واقعا دلم نمیخواد کسی بدونه من کجام! "
پکر شد و توی صندلیش فرو رفت.
الانهاست که بگه معذرت میخواد و دیگه این غلط رو نمیکنه.
"خب تو هم میتونی من رو پیدا کنی...همیشه و هرکجا...این یه قرار بینمون بود"
شونه هاشو رو بالا انداخت و من لب پایینی مو گزیدم.
من نمیتونم از زندگی قبلیم تا این زندگی که الان توش گیر افتادم انقدر عوض شده باشم.
این دیگه چه گوهیه! چرا من باید شریکم یااصلا نه...در بهترین حالت دوستم رو جاسوسی کنم.
"ببین من نمیدونم اون آدمی که تو قبلا باهاش این قرارو گذاشتی خود من بودم یا نه...ولی اگه من الان جونگکوکم...پس اینو آویزه ی گوشت من که من و تو از این به بعد دیگه قرار نیست این گوه رو ادامه بدیم...اوکی؟"
اون یه دستش رو به نشونه ی تسلیم شدن بالا آورد و بعد اون رو روی فرمون کوبید.
من شنیدم که زیر لب فحش داد.
اما اهمیتی برام نداره..دیر یا زود از دستش راحت میشم. برای همیشه.
یه ربع بعد ما رسیدیم و داخل رفتیم.
"بولینگ...بیا با بولینگ شروع کنیم..."
تهیونگ گفت و سمت توپ رفت.
"شرط چی؟"
پرسیدم و ابروهام رو تاب دادم.
"هر کی باخت اون یکی رو ناهار مهمون میکنه...توی یکی از بهترین فست فود ای بوسان"
اون خندید و اولین توپش رو انداخت.
اون عالیه....همه رو انداخت و امتیاز بالا گرفت.
نیشخندی زد و عقب اومد و دستشو باز کرد تا من جلو برم.
آب دهنمو قورت دادم. همین الانشم کلی پول به اون بدهکارم...اگه اینم ببازم وضعم حسابی ناجور میشه.
توپ رو انداختم و سالن پر شد از صدای خنده ی تهیونگ.
"خدای من..تو هنوزم افتضاح بازی میکنی بانی!"
حق با اونه..من گند زدم.
پوفی کردم و نزدیکش رفتم.
"تو چرا به من میگی بانی؟"
خنده ش قطع شد و حالا داره با گوشه ی ناخونش بازی میکنه.
"تا الان خیلی اینو به من گفتی...چرا؟"
اون نفسش رو بیرون داد و دستم رو گرفت و کشید.
"بیا تا بهت بگم چرا!"
وقتی داشت دست منو تا سرویس بهداشتی میکشید تازه فهمیدم که یادم رفته ازش بپرسم چرا اون روز بهم گفت دیگه اون کار رو تکرار نکنم.
خدایا من هنوز کلی سوال درمورد زندگیم از اون دارم درحالی که با خودم قرار گذاشتم از زندگیم بیرونش کنم.
اون از شونه هام گرفت و من رو، رو به روی آیینه چرخوند.
خودش هم درحالیکه هنوز دستاش روی شونه هام بود پشت سرم ایستاد و سرش رو نزدیک گردنم آورد و زیر گوشم زمزمه وار چیزی گفت:
"به خودت نگاه کن توی آیینه...به اون چشمای گردت...بینی کوچولوت...دندونای خرگوشیت....تو واقعا یه خرگوش کوچولویی جونگکوک! "
من به چشمای خودم توی آیینه زل زدم و حس بدی بهم دست داد وقتی اون جا به جا شد و اول بدنش رو تقریبا به تنم و بعد، بینی و لبش رو به گردنم چسبوند و شروع کرد زیر لب یه چیزایی گفتن.
سریع سرم رو توی گردنم جمع کردم و اون رو پس زدم.
"چه غلطی داری میکنی؟"
به چشمهای خمارش نگاه کردم و اون لبشو گاز گرفت و یه قدم عقب رفت.
بعد سرشو تکون داد و از دیوار گرفت.
"من..من متاسفم...منظوری نداشتم."
"منظوری نداشتی؟تو تقریبا داشتی- "
حرفمو خوردم.
"سوییچ رو بده به من! "
"چی؟من که گفتم متاسفم"
اون ترسیده و کاملا بی دفاع به نظر میاد...شایدم من اون لحظه بی دفاع تر بودم....نمیدونم.
دستم رو دراز کردم.
" اون سوییچ لعنتی رو بده به من! "
اون دستاش میلرزید وقتی سوییچ رو توی دستم گذاشت.
نمیدونم کدوممون بیشتر دست درازی کرده...من که دارم با پررویی تمام سوییچ ماشین خودش رو ازش میگیرم یا اون که داشت...
نگاه نفرت باری به سر تا پاش انداختم و از اونجا بیرون رفتم.
تهیونگ پشت سرم دنبالم اومد.
"کجا داری میری جونگکوک؟ من غلط کردم...ببخشید"
هیچی نگفتم و با قدمهای بلند طول سالن رو طی کردم و از در اصلی بیرون زدم و تهیونگ هنوز پشت سرم میومد.
"نرو جونگکوک...خواهش میکنم ازت...من متاسفم"
میخواستم بپیچم و وارد پارکینگ شم که یه ماشین آشنا جلوم نگه داشت و چند لحظه بعد نگاهم به نگاه سرد یک نفر گره خورد.
تهیونگ از پشت بهم برخورد کرد وقتی من ایستادم و به کسی که داشت از پنجره، من و تهیونگ رو نگاه میکرد، زل زدم.
Cover
بهرحال اینم از پارت چهار😄💙
نظرتون درمورد کاورایی که برای هر قسمت میذارم چیه؟بذارم یا نذارم؟
دیگه اینکه مرسی که میخونین...نظر و ووت یادتون نره💫
Advertisement
- In Serial31 Chapters
Reality Grants One Chance
Some people are lucky, some aren't, some - have terrible luck. Our "hero" is of the latter kind. During young age he got into an accident, which allowed him to learn the fact that he belongs to a rare group of people.. People diagnosed with lung cancer, which he, however survived. Can't say he's lucky, as his life went downhill from that point... Our story happens years later, when his fate decides to make a loop and throw him in the same kind of accident. He gets hit by a truck. Surviving the crash, suffering just a few scratches, he is ultimately "lucky" to find himself out of the hospital in no time.. however every bit of good luck always brings him terrible luck afterwards. This time pushing him maybe a bit too far.. How far? Making him vanish without a trace and find himself in the middle of an unknown forrest. Doesn't sound bad? He can consider himself lucky? Just wait and see...It can always get worse.. always.. .... Congratulations, you've made it through the intro and into the author note! If you by any chance missed the tags and didn't read the warning, please do that now. I really recommend you to. Before you jump to reading, and unintentionally scar yourself, do mind that the story is about a dark, unforgiving world, a world in which you have more opportunities to die a horrible death, than take a piss. Hero doesn't have great luck, he has dumb persistance, he doesn't go through any trial with a breeze, he pays the price of blood, flesh and tears to live..and will be paying for every mistake.. No one outright explains anything to him, just as us for the most part - he is not sure what the hell is going on.. Some real survival tactics are used as a base of the descriptions, they are as important to the world and character as any other element.. Mind that the story starts really slow, but as the stone starts rolling downhill - the pace gets faster.. Every tag for this novel has a reason to be there, so if you don't see the particular element there, don't panic.. it's either well camoufalged, subtle or simply not encountered as of yet. Big thanks to Hobbo, Enyhrye and Hveth! ...not only pointing that the description could be better, but providing invaluable input.. and being patient enough to give fleshed out advice.
8 114 - In Serial71 Chapters
Immortals: The Curse of Samsara
For as long as Jason can remember, he has been a killer. Raised as a child soldier, he was trained in the arts of murder as a mercenary, an assassin, and a bodyguard. In short, his life was anything but dull. Yet his greatest wish was to live a normal life. Go to school, date a normal girl, have a moment to breathe and relax. His wish was to be a normal boy, no, a real boy and not some weapon. But his thirst for strength led him to the path of both the scientifically psychic world and the mystically supernatural world. One day, he is entrusted to protect a young girl whose entire family was murdered. Taking her as his sister, Jason tries to lead a life that's as normal as possible in the most technologically advanced city in the world, Sanctuary. However his newfound freedom is threatened when his past comes to haunt him, and his hunger to join the extraordinary life once more begins to consume him. As enemies from both the worlds of supernatural and science come crashing down upon him, Jason must make a choice, and choose which life he'd rather have. An uneventful, normal life. Or the life of the impossible, where dog eats dog, and only the strongest survive. All rights to cover belong to ArtofLariz. (Link to art: Here & Here) Warning: Contains violence, mutilation, swearing, and sexual scenes. Authors Note: This novel is tagged as a harem, so expect multiple love interests and several fangirls ogling the MC. This book is Copyright © 2019 by Drakonous, all rights reserved.
8 112 - In Serial46 Chapters
Cosmic Contingency
A Catastrophe that spanned the whole cosmos has passed. Survivors from different civilizations has gathered. Humans have evolved but so are the rest of the races. Follow the adventures of Cyziel, his friends and other selected individuals as they fight for survival and uncover the secrets of the universe. ----------------------------------------------------- [participant in the Royal Road Writathon challenge]
8 258 - In Serial13 Chapters
Lord Universe Creator
Before the beginning of time there was the creator who wandered the void for eons. The Creator created the universe with a simple wave of his hand. With a thought, created life. He was the beginning. Once the seed of life was planted and in motion the Creator went into slumber. Hundreds of millions of years have past; the Creator has awoken.
8 661 - In Serial25 Chapters
ReWritten: The War of The Kingdoms
A cast of actors, famous for their roles in the hit show "The War of The Kingdoms" are ready to film the last scene of a very long day, when a sorceress thrusts them into that very same world the show portrays. Now in the world of Noth Mildor, a place they once believed as a land of fiction, they soon realize that this world and the war between the world's Kingdoms are anything but fiction. With the help of a few, they learn the magic and sorcery that energizes the world and all around it, hoping to survive and explore this mystical and beautiful place while being on guard not to be devoured by it.
8 78 - In Serial30 Chapters
Mated at first sight
Evie went to college at her hometown to get away from Ashton (her mate that she rejected after she found out what he really did to her).Ashton was heart broken, had probably an alcohol problem and his pack was slacking. Josh found out where Evie was hinding after weeks if not months. He told Ashton where she was and they went to her hometown."Ashton?" My whisper seemed to travel all the way to them because Ashton and Josh both turn to look my way. I hear him shout my name and a couple seconds later I'm being pulled into a chest."Evie." Ashton says almost breathlessly, as if he's in shock from seeing me."Let go of me." I spit out, trying to keep the anger in front of the hurt."I can't." He whispers."Well you need to. I thought I made it clear last time, we are done." I say heatedly, anger and hurt crashing through me.Ashton closes his eyes and takes a deep breath, "I'm sorry," he whispers, "but I have to."Panic flirts through me, "Have to what?"Ashton leans down and puts his lips against my neck and starts kissing softly. Heat floods through me and chases away any panic, anger or hurt. I feel my body lean into his embrace and can't help but feel like I should never move from his arms."I'm sorry." Ashton whispers against my neck. Before I can say anything, I feel his teeth against my neck.
8 130

