《weakness》This is not an accident, I killed them
Advertisement
⚠️اون یه تصادف نبود من اونارو کشتم ⚠️
زل زده بود به دیوار سفید رنگ و خط خطی شده رو به روش ، بعد گذشت چند ساعت از اون اتفاق هنوزم بدنش به طور محسوسی میلرزید ، خبر این اتفاق وحشتناک تو کل زندان پیچیده بود حتی قاتلایی که ذره ای رحم تو جونشون نداشتن راجب ناعادلانه بودن کار فرمانده و بازرس حرف میزدن
تمین اخماشو تو هم کشیده بود و مثل ببر زخمی منتظر بود پشه اطرافش حرکت کنه تا زهر تو جونشون و روش خالی کنه
کمی اونطرف تر یونگی و هوسوک توی سکوت عجیب غریبی به در سلوله جیمین نگاه میکردن
+ این تقصیر توئه ، خبر داری که؟
هوسوک بدون اینکه به چهره یونگی نگاه کنه زمزمه کرد ،هرچند نیاز نبود بگه ، یونگی نمیخواست این اتفاق برای پسر بی گناهی که بی حال روی تخت بود بیوفته
_ بهش تجاوز نشده
+ اگه میشد چی ؟
یونگی اخم کرد ، اتفاقی که قرار بود برای جیمین بیوفته ترسناک بود ولی حالا که نشده بود
_ نمیدونم ، فکر نمیکردم چونگ هی تا این حد پیش بره
صدای گوش خراش باز شدن در میله ای توجهشونو جلب کرد ، قامت مرد خمیده ای که وارد میشد بیشتر اعصاب یونگی و تحریک میکرد ، جئون جونگ کوک شکسته بود ، داخل شد و همونجا کنار میله ها روی پاهاش نشست و سرش و توی دستاش گرفت
مغزش خاموش شده بود ، اگر نامجون جون سالم به در میبرد اتفاقات خوبی در انتظارشون نبود ، حتی اگر دستگیر میشد هم در اخر این جیمین بود که در خطر بود ، خودش و لعنت کرد که لیاقت جیمین و نداره ، توی زندگی نفرین شده جونگ کوک جایی واسه عشق دیوانه وارش به جیمین وجود نداشت ...
یونگی با قدمای آهسته سمتش رفت ، اون حس نفرتش حالا به طرز باور نکردنی کم رنگ شده بود ، مگه اون موقع لو دادن پارک جیمین همین نمیخواست ؟ قیافه نابود شده جونگ کوک ؟
حالا که بهش رسیده بود ، چرا انقدر قلبش درد می کرد ؟
دستش و روی شونه جونگ کوک گذاشت
پسر کوچیک تر سرش و بالا اورد و با نگاه بی روحش به چهره یونگی زل زد
+ باید بری پیشش
چطور میتونست این کارو بکنه ؟ علاوه بر اینکه چند ساعت قبل جیمین در معرض تجاوز وحشتناکی قرار گرفته بود ، بارها و بارها تا مرض مرگ رفته و برگشته بود ، حتی قاتل شدن جیمین بخاطر احساس جونگ کوک بهش بود ، چطور یونگی ازش اینو میخواست ؟
یونگی وقتی نگاه تیره شده و لبای دوخته شده جونگ کوک و دید کنارش روی زمین نشست و زمزمه کرد
+ میتونم همه چیز و درست کنم ... هوم ؟ باید قوی باشی
***
با دستی که روی شونش قرار گرفت وحشت زده چرخید ، با دیدن جونگ کوک اخم کرد و دستش و پس زد
+ جیمین
_ برو بیرون
جونگ کوک لباش و به هم فشار داد و نفس عصبی کشید
+ از اینجا میبر..
_ گفتم برو بیرون ، گمشو بیرون ...
با فریاد جیمین چند قدم عقب رفت ، پسر کوچولوی رو به روش میلرزید و رنگ پریده تر از همیشه به نظر میومد ، تمام وجودش میخواست که بدنش و بین بازوهاش بگیره و بهش دلگرمی بده اما این غیر ممکن بود ، توی نگاه جیمین نفرتی بود که جونگ کوک تمام این مدت ندیده بودش
قلبش حتی بیشتر از قبل درد گرفت ، سرش و پایین انداخت و به سرعت سمت سلول خودش قدم برداشت ، همین که جلوی اون اتفاق گرفته شده بود، همین که جیمین سالم بود برای کوک کافی بود ...
***
نا آروم بودن چیزی نیست که با یه سینی میوه یا گشت زدن داخل فضای مجازی بشه درستش کرد ، قلب نا آروم منتظره کیم تهیونگ از صبح نا آروم بود ، خودش و لعنت کرد که به قولی که به جیمین داده عمل کرده و به دگو اومده ، مادرش هرروز خوراکی های مختلفی جلوش میذاشت و هر ده دقیقه یبار سلامتیشو چک میکرد ولی تهیونگ فقط بوی بدن جیمین و نیاز داشت
Advertisement
بی حوصله گوشیش و روی میز گذاشت و با حرص خاصی سیب بریده شده رو گاز زد
با زنگ موبایلش تیکه نصفه سیب و توی سینی پرت کرد و گوشی و چنگ زد و بدون دیدن شماره جواب داد
+ الو
_ کیم تهیونگ ؟
+ بله ! شما ؟
صدای خش دار پشت تلفن کمی ساکت شد و بعد چند ثانیه فکر جواب داد
_ الان هر مدلی که توضیح بدم نمیشناسی اما باید به حرفام گوش کنی
تهیونگ از حالت نیمه دراز کش خارج شد و صاف سر جاش نشست ، از فکر اینکه اتفاقی برای جیمین افتاده باشه ضربان قلبش بالا میرفت
با سکوت تهیونگ پسر دوباره شروع کرد
+ اگر کاری که ازت میخوام نکنی ، جیمین تو دردسر بدی میوفته
نفس تهیونگ توی سینش حبس شد ، اون حاضر بود برای جیمین هرکاری بکنه مگه نه ؟
_ هرکاری بگی میکنم ، هرکاری
+ فردا به این ادرسی که واست میفرستم میری
حتما با خودت بیل و کلنگ ببر ، اگر خواستی کسی و به عنوان کمکت ببری مطمئن شو مورد اعتماده
ستون فقراتش به لرزه افتاد ، بیل و کلنگ ؟ قرار بود جنازه چال کنه ؟ شایدم برعکس ها؟
با ترس زمزمه کرد
+ بیل و کلنگ ؟
_ نترس ، بین دو تا سنگ و میکنی و منتظر میمونی تا بگم باید بعدش چیکار کنی
صدای بوق ممتد نشون میداد تماس تموم شده ، دستش و روی قلبش گذاشت ، آدم مورد اعتمادش کی بود ؟
اگر اون یه جنازه لعنتی بود چی ؟ بهتر بود خودش تنها بره ؟ باید چیکار میکرد ؟
با تقه ای که به در خورد از جاش پرید و با چشمای ترسیده به مادرش زل زد
+ تهیونگا ، حالت خوبه ؟
سر تکون داد و گوشیش و کنارش زیر پتو قایم کرد
+ رنگت پریده
_ خوبم اوما
+ میتونی چند لحظه بیای بیرون ، پدرت باهات کار داره ...
از جاش بلند شد و گوشیش و تو جیب اسلشه طوسیش گذاشت
با دیدن صورت نیمه قرمز پدرش لبش و گاز گرفت ، نکنه همه چیز و شنیده بود ؟
+ اپا ؟ چیش..
_ تهیونگ ، مادر جیمین به قتل رسیده...
***
چشماش و از انعکاس خودش توی آینه گرفت و به پسری که مثل روزای اول خودش گوشه از دستشویی اشک میریخت نگاه کرد
پسرک توی خودش جمع شده بود و با تکون دادن بدنش مثل کسایی که توی مرز دیوانگی هستن به جون ناخونای دستش افتاده بود .
جیمین گلوش و صاف کرد
+ هی
پسرک نگاه نمناکش و بهش دوخت ، ترس شدیدی توی چشماش موج میزد
+ زبون نداری؟
_ ب.. بله ؟
پوزخند زد ، حالا کسی پیدا شده بود که ازش بترسه؟
+ اسمت چیه ؟
_ بکهیون
جیمین دستاشو از روشویی برداشت و چرخید سمت پسر اخم کم رنگی کرد و نگاهی که جدیدا هیچ حسی توش پیدا نمیشد و به صورتش دوخت
_ ابغوره گرفتن چه فایده ای داره ؟
بکهیون نگاهشو از جیمین گرفت و سرش و پایین انداخت زمزمش بزور به گوشای جیمین میرسید پس زانوشو خم کرد و روی پاهاش نشست
+ اون مرده ..
_ چی ، کی مرده ؟
پسرک تو چشمای جیمین زل زد و لب برچید
+ وقتی اون ماشین و دزدیدیم فقط میخواستیم توش ماریجوانا بکشیم و بعدم یه گوشه ولش کنیم ، این کاری بود که همیشه میکردیم ، فکرشم نمیکردم انقدر بی احتیاطی کنیم ، اون بچه ...
جیمین راحت تر نشست ، شنیدن داستان پسر باعث میشد کمتر یاد تجاوزه چند روز پیش بیوفته دستش و روی شونش گذاشت و از فکر خارجش کرد
_ هی
+ وقتی گریه کرد متوجش شدیم ، یه بچه پشت اون ماشین بود ، ما جفتمون ام بچه بودیم ، هول کردیم و ماشین و گوشه ای رها کردیم
Advertisement
اشکاش کل صورتش و پوشوند ، دستش و روی صورتش گذاشت و هق زد
+ فکر میکردیم کسی پیدا میشه نجاتش بده ، اما اون بچه از گرما و گشنگی مرد.
جیمین دستش و روی دهنش گذاشت و سعی کرد صدا های ناجوری از دهنش خارج نشه لبش خیس کرد ، دنبال کلمه ای میگشت تا بتونه ذهن پسر و منحرف کنه اما نمیتونست
_ اون کجاست ؟
+ کی ؟
_ کسی که باهات بود ..
+ زندان زنان...
جیمین سر تکون داد ، تعجب کرده بود ، حتی برای اون بچه ناراحت شده بود ، اما احساسات پسر رو به روش هرچی که بود دیگه براش مهم نبود ، جیمین روحی براش نمونده بود ، وجدان ؟ وجود نداشت
..شایدم میخواست اینجوری فکر کنه ، از جاش بلند شد با گفتنه
+ پس زندان بهت خوش بگذره ..
از دستشویی خارج شد و یه راست سمت سلولش رفت ، دم در سلول ایستاد و به مسخره بازی های تمین و کای چشم دوخت .
تمین با دیدن جیمین ساکت شد و لبخند زد
+ چه خبر
_ از صبح تا الان هنوز اتفاقی نیوفتاده و این عجی...
+ پارک جیمین
جیمین پوزخند زد
_ دیگه عجیب نیست ..
چرخید سمت نگهبان و اخم کرد
+ باز چیه ؟
_ پدر و برادرت اومدن ملاقاتت
جیمین ابرو هاش بالا رفت ، این موقع شب ؟ ملاقات ؟
با استرس و حس عجیبی سمت اتاق ملاقات رفت و نگاه تیرش و به صورت های داغون شده خانوادش دوخت
+ اپا .. جیهیون ؟
مرد استواری که روزی پشت جیمین بود حالا خمیده به نظر میومد
از جاش بلند شد ، جیهیون برادر کوچیک ترش هم همینطور
جیمین و درون اغوشش کشید و می فشرد ، سرتاسر بدن جیمین از گرمایی خوش آیندی پر شد که خیلی وقت میشد حسش نکرده بود ، حسی مثل یه سرپناه امن توی جنگل سرد
جیمین هم متقابلن پدرش و بغل کرد و عطر مردونش و درون بینیش کشید
متوجه شد که جیهیون هم از کنار بغلشون کرده و بدنش میلرزه ، همون موقع بود که فهمید چیزی اینجا درست نیست ، خوب به یاد داشت پدر و مادرش پسش زده بودن
مادرش ؟
مادرش کجا بود ؟ با وحشت از بغل پدرش خارج شد و نامطمئن زمزمه کرد
+ اوما ... اوما کجاست ؟
گریه جیهیون شدت بیشتری گرفت ، جیمین هم شاهد شکستن چیزی درون قلبش شد
صدای پدرش از ته چاه در میومد
_ اون دیگه پیش ما نیست ... اونا کشتنش
گفت و روی صندلی فرود اومد جیهیون ترسیده کنارش اومد و شونه هاش و چسبید
+ اپا ... اپا حالت خوبه ؟
جیمین اما قدرت حرکت نداشت ... مادرش مرده بود ؟
مادرش به قتل رسیده بود ؟
چطوری میتونست این و باور کنه ؟ توسط کی ؟
_ جیمینا
پدرش دستای سرد جیمین و داخل دستش گرفت و فشار اورد تا بتونه اونو به خودش بیاره اما جیمین به نقطه نا معلومی خیره شده بود
جیمین زندگیش درد میکرد ، این حجم بدبختی های جدیدش دیگه خارج از تحملش شده بود ، دست پدرش و پس زد و چرخید
بدون توجه اسمش که پدرش و جیهیون صدا میکردن داخل زندان برگشت
( افکار جیمین )
اوما ؟ کجایی ؟
خوشمیگذره نه ؟ چقدر نامردی که من و با خودت نبردی
میدونی چقدر از تحملم خارج شده زندگی کردن ؟
چرا اخرین بار اونجوری شد ؟ چرا روت و ازم گرفتی و رفتی اوما ؟ میدونی ..
اگر میدونستم قراره اینجوری شه به دست و پات میوفتادم فقط یبار دیگه توی اغوشت باشم ..
اوما تمام این روزایی که توی زندان کتک خوردم دردم نگرفت . تمام مدتی که اون وحشیا بی رحمانه من و بین خودشون میچرخوندن و لمسم میکردن دردم نگرفت
ولی الان درد دارم
بدنم خیلی درد میکنه اوما ...
....
وسط راهروی سلول ها روی زانو هاش افتاد ، توان بلند شدن ، فریاد زدن ، گریه کردن نداشت
کسی داخل سالن نبود ، این موقع شب همه داخل سلول هاشون بودن ، کسی دلسوزیشو نمیکرد
نگهبان از زیر بغلش چسبید و بلندش کرد ، در سلولش و باز کردن و داخل هولش داد
تمین با دیدن حالت جیمین وحشت کرد
نکنه دوباره بهش تجاوز کردن ؟
حتی کای هم با تعجب نگاهش میکرد و برای اولین بار تشر نزده بود که خوابش میاد
تمین جلوی پای جیمین زانو زد و صورتش و قاب گرفت
+ جیمین چت شده ؟ چی شده جیمین ؟
جیمین سرش و بالا گرفت و پوزخند زد
_ من ... مامانم ... مامانم و کشتن
***
_ این اتفاق ناگوار ...
بغض کرد
_ تمام عمرم به این فکر میکردم خانواده ام چه احساسی خواهند داشت زمانی که من از بینشون میرم ، حالا تنها همدم من ...
اولین اشکش سرازیر شد
_ بیون سو ... از پیشم رفته و من آرزو میکنم ای کاش پله های نامرئی وجود داشته باشد تا من بتوانم به او برسم ... سو ازت میخوام پشت دروازه های بهشت منتظر من بشینی ! من قول میدم گوشه ای توی این دنیا منتظر بمونم تا دست سرنوشت مارو به هم برسونه ...
دستش و جلوی دهنش گذاشت و نتونست ادامه بده
جیمین گوشه ای ایستاده بود و به پدرش نگاه میکرد
گلوله ی کی قلب مادرش و هدف گرفته بود ؟
کیم نامجون ؟
کسی نمیدونست
اون زن معصوم فقط روی مبل خونش دراز کشیده بوده و بعد از کارای خونه میخواسته استراحت کنه ، ایا قبل خواب به این فکر میکرده که کسی با اسلحه ای قلبش و نشونه بگیره ؟
+ ما امنیت پدر و برادرت و تامین میکنم جیمین
جیمین نگاه بی روحش و سمت چونگ هی که بالا سرش ایستاده بود چرخوند پوزخند صدا داری زد
_ تو من و به گا نده نمیخواد امنیت خانوادم و فراهم کنی
+ من قصد نداشتم بهت اسیب بزنم ، اون کار لازم بود
جیمین از جاش بلند شد و دستش و روی سینه چونگ
هی گذاشت و به عقب هولش داد
_ خفه شو ...
در سکوت تعظیم های کوتاهی برای افرادی که بهش تسلیت میگفتن کرد و خودش و به جیهیون و پدرش رسوند
سر جیهیون و توی بغلش گرفت و در گوشش زمزمه کرد
+ مراقب پدر باش ، لطفا تنهاش نذار هیون
جیهیون مطیعانه سر تکون داد ، جیمین اطراف و نگاه دوباره ای انداخت ، هر لحظه بیشتر و بیشتر از اومدن تهیونگ و خانوادش نا امید میشد ، انتظاری هم نداشت
اون پسر بخاطرش چند ماه توی کما بود ...
نفس عمیقی کشید و سمت ماشین های پلیسی که اونجا بود رفت ، دلش میخواست از جمعیت دور باشه...
بعد از مراسم جیمین از پدر و برادرش خداحافظی کرد
اونا راهی جاده شدن
چونگ هی دستبند فلزی و درون ماشین گذاشت
+ نیازی بهش نیست
جیمین خندید
_ جدا ؟ این لطفت و جبران ...
حرفش با صدای وحشتناک لاستیک سمت جاده خاکی چرخید با دیدن ون مشکی رنگ قلبش از حرکت ایستاد
چونگ هی و به شدت هول داد
هیچ کدوم از افسر های پلیسی که اطرافش بودن قدرت این که جلوش و بگیرن نداشتن
سوار یکی از ماشین های پلیس شد و پاشو روی گاز گذاشت
اطرافش و به هیچ وجه نمیدید
بوق های پشت سر هم میزد و جلو میرفت
چونگ هی و بقیه پشت سر جیمین سوار ماشین شدن و راه افتادن
جیمین فریاد میزد و پاشو روی پدال گاز فشار میداد
+ لعنت بهت وایسا ... اپا لطفا
دستش و روی بوق گذاشت و فریاد بلند تری زد
+ جیهیونااا .. نه ..
میتونست ماشین پدرش و از دور ببینه ، ون سیاه رنگ ازش رد شد و جلوی ماشین اقای پارک ترمز کرد ، پدر جیمین با تعجب و ترس به ون سیاه رنگ نگاه کرد .
جیمین پاشو روی ترمز کوبید و به سرعت برق اسلحه داخل داشبرد و برداشت
حتی کار کردن با اون لعنتی و بلد نبود و فقط از توی فیلما کاکردش و دیده بود
از ماشین پیاده شد و فریاد زد
+ اپا فرار کن لطفا
قلبش وحشتناک میکوبید ، صدای ترمز ماشین چونگ هی و افرادش با باز شدن در ون و خارج شدنه سه مرد سیاه پوش با ماسک یکی شد
پدر جیمین هاج و واج ترسیده از ماشین خارج شد و به سمت چپ جاده جنگلی چرخید تا لا به لای درختا گم بشه که پسر قد بلند فرصت نداد و گلولش و درست پشت سرش خالی کرد
پدر جیمین روی جاده خاکی فرود اومد ..
جیمین فریادش توی گلوش خشک شده بود ، سرعت قدماشو زیاد کرد قبل اینکه به پدرش نگاه بندازه با کشیدن ماشه پسرارو هدف کرد
چونگ هی با فریاد هاش نتونست مانع جیمینی بشه که پشت هم شلیک میکرد
اون قاتل پدرش و کشت ، اون هر سه تای اون ها رو با شلیک های پی در پی کشت ..
چشماش خون نشسته بود و چیزی از اطرافش حس نمیکرد
چشماش و به رو به روش دوخته بود و بر عکس همیشه از دیدن خون لذت میبرد
جلو تر رفت و به پسرایی که حالا روی زمین افتاده بودن بیشتر و بیشتر شلیک کرد
صدای تیک تمون شدن گلولش ... با ریختن اولین قطره اشکش یکی شد
***
روی تک صندلی که وسط اتاق طوسی رنگ بود نشست
به دوربین در حال ضبط زل زد
+ یعنی شما میخواین بگین اون کار دفاع از خود بود ؟ یه اتفاق تصادفی ؟
جیمین ابرو بالا انداخت
_ من ؟ من همچین چیزی نگفتم ، اون یه اتفاق تصادفی نبود .. من اونارو کشتم ...
______ 2610
سلام عشقای من
چطورید ؟
تولد هوبی مبارکمون باشه💛💚💜
بابت تاخیر در اپ معذرت
واکسن زده بودم و دستم واقعا درد میکرد
love you 💜
Advertisement
- In Serial9 Chapters
CodeName: Impact
The Western Roman Empire, has against all odds, survived until the year 1504. The effects on the world are widespread till even this day. Europe is forever changed, the rising nations from the ashes of the western empire hold true to Roman ideals. Latin remains the shared language across western Europe and the notion of nation-building maintains firm till after the Era of colonialism. Fast forward to the year 2048 and our world has changed beyond recognition. Once under the control of the Imperial Federation, a grand super-state of a size never seen before, the British Isles were ripped from their grasp in the year 2025 to an unknown invader calling themself the First Knight and the future conqueror of Earth. Yet, the so-called "future conqueror of Earth" made no moves of aggression towards the outside world. But instead closed its borders and entered into an era of seclusion. 23 years later and the Authority has begun to stir, the generation of Roman-Britons once loyal to the Federation are slowly matching to their graves. And as rebellion dwindles, the war machine arises in its place as millions of soldiers roar our maxim. "All is Beneath the Authority! And All shall stay Beneath!" The world may not fear our future conqueror of Earth, but they shall soon. For it is fear and fear alone that enables our rule. ----------------------------------------------------------------------- Currently under rewrite/rework. Please hold
8 148 - In Serial17 Chapters
Love at First Theft
When you see a fellow thief stealing, what would you do? Turn them in, ignore them, or would you join them?
8 272 - In Serial8 Chapters
BLACK TIGER GOD (黑虎神)
After the death of his parents by the hand of the Wushi (Samurai-like warriors), Li Wei, his beast spirit Heihu, and his new friends embark on a journey to create peace.
8 87 - In Serial6 Chapters
Going Out With a Bang
This isn't a story of war, nor of sadness or schemes. This is the story of a man living a meaningless life, who doesn't want his death to be meaningless and forgotten, so how do you live a life remembered by the world and die a worthy death? Simple really, you cause World War III.
8 88 - In Serial30 Chapters
Mute - Zelink Modern AU
Link is known to be a man of few words. In this case, it is completely true.He has been mute since he was very little, no one knows why. As you can probably expect, other people his age are rather vocal, especially about him not being so.Zelda sees through it. She takes a look further to see who is behind all of the silence, but it doesn't work out how she expected it to. She doesn't only find a friend.--First place in the modern AU section of the Zelda Warty Awards 2018--(All characters are owned by Nintendo)
8 177 - In Serial32 Chapters
Deo
Three vastly different clans coexist on a continent, all making use of an ancient and natural power called the Yelii in different ways. But philosophies differ and tensions run high. As border skirmishes start up between the clans three boys, each named Deo, appear in the midst of the clans. Also on Wattpad, Scribblehub, and my wordpress. Cover by @jynxedghost on Twitter.
8 162

