《weakness》Declared war
Advertisement
☠️اعلام جنگ ☠️
دست به سینه جلوی مرد مسن تر ایستاد و اخم ظریف روی پیشونیش نمایان شد ، اون مرد داشت حقیقت هایی رو براش فاش میکرد که شنیدنش وجودش و به اتیش میکشید
+ سه شنبه ها سونگمین با دنیل از سلول ۱۳۳ سکس داشتن ، چهارشنبه ها با سرنگهبان و وقتی شیفت شب بود کار همیشه اش این بود زندانیای توی انفرادی رو بکنه ، هیونجین پسر سونگمین با هر جنبنده ای میخوابید !
دستش و روی شونه پسر مغمومی گذاشت که سخت توی فکر خیانت عشق از دست رفته اش بود و زمزمه کرد
+ بهت چیزی نگفتم چون نمیخواستم ناراحت بشی ، ولی دیگه مهم نیست
هیونجین با سر پایین افتاده و اخمی که شدتش زیادی از حد بود زمزمه کرد
_ تو هم با زندانیا سکس داری ؟
مرد دستاشو به نشونه نه تکون داد
+ اوه ، نه من زن دارم
_ پس فقط اجازه میدی افسر های دیگه از اونا سو استفاده کنن ، فقط با دادن و سیگار و ماریجوانا همچین کوفتایی بهشون آره ؟
+ از قدیم همین بود ، و تا الانم ادامه داره من نمیتونم تغییرش بدم
مرد همونطور که از در خارج میشد زمزمه کرد و هیونجین و با دلی که شکسته به نظر میرسید تنها گذاشت!
سالن غذاخوری سکوت محض بود و این اصلا نشونه خوبی به نظر نمیرسید
همه به آرومی مشغول غذا خوردن بودن و اکامه طبق معمول چایی گیاهی مخصوصش رو میخورد
( دوستان اکامه ☝🏻)
تازه وارد ، سینی شو جلوی مرد چینی گرفت و منتظر موند ، اشپز خم شد و از طبقه پایین سلف دستمال سفید رنگی و بیرون اورد و با نگاه خیرش توی صورت مرد تازه وارد کفتر مرده و خامی رو توی ظرف غذاش گذاشت
گااون نگاه حیرت زده و ترسیدش و به مرد چینی دوخت
+ این چه کوفتیه ؟
_ امروز کفتر بخور ، برو بشین اونجا ...
و با دستش به جایی رو به روی میز اکامه و اکیپش اشاره کرد که به طرز عجیبی خالی از هرگونه آدم بود
گا اون با دیدن اکامه ترسیده با دستایی لرزون و بدن که روی ویبره بود جلو رفت و روی یکی از صندلی های میز خالی نشست
با انزجار به کفتر نگاهی انداخت و در اخر با لبخند فیک و زوری سرش و بالا اورد
+ بیخیال پسرا ... به نظرم این واکنشتون بخاطر اینه که بد متوجه شدین ! چون من فقط چند گرم مواد فروختم ، من واقعا به پولش احتیاج داشتم
اکامه حتی سرش و برای دیدن صورت مرد بالا نیاورد و و فقط جهت خم کردن سرش و تغییر داد ، گا اون اب دهنش و قورت داد
+ اکی ، پیام دریافت شد ، دیگه هیچوقت هروئین نمیفروشم ..
دستی روی شونش احساس کرد ، یکی از افراد اکامه سرش و تکون داد و به کفتر اشاره کرد
جین صورتش و جمع کرد و با ارنجش به دست نامجون کوبید و باعث شد قاشق نامجون و محتویات سوپی که داخلش بود روی میز پرت شه
نامجون دست بی قاشقش روی توی هوا نگه داشت و چشمای بی حالتش و توی صورت جین که با استرس به گا اون نگاه میکرد چرخوند
+ نامی ، نجاتش بده .. خیلی حال به هم زنه
+ کفتر و بخور
صدای یکی دیگه از نوچه های اکامه بالا سر گا اون ، نامجون دستی به صورتش کشید و سیب سبزی از توی سینیش برداشت
گا اون تیکه از بدن کفتر و با پر و موهای روش با چاقو کند و نزدیک دهنش اورد ، از بوی تعفنش اوق زد و صورتش به رنگ زرد در اومد
دهنش و باز کرد تا اون تیکه رو زودتر بخوره و راحت شه که صدای کسی متوقفش کرد
Advertisement
+ نخورش
گا اون به سمت صدا چرخید و نامجون و درحالی که داشت سیب سبزش و پوست میکند دید
+ نشنیدی چی گفتم ؟ بخور
مرد چینی با چپ چپ نگاه کرد به نامجون گفت و با انگشتش کله گا اون و به ظرف حاوی کفتر نزدیک کرد
_ نخور
همچنان در حال پوست کندن سیب سبز رنگش بود و حتی نیم نگاهی به مقابلش نداشت و همونطور ادامه داد
_ چند سال زندان داری ؟ شیش سال نه ؟
گاز بزرگی از سیبش زد و همونطور دهن پر و بیخیال سرش و بالا اورد به گا اون نگاه کرد
_ دقیقا شیش سال طول میکشه تا اون کفتر و هضم کنی
سیبش و قورت داد ، قسمتی که گاز زده بود و با چاقو برید و بقیش و به جین داد
+ اگر بزاری جلوی بقیه تحقیرت کنن از فردا دیگه هیچکس بهت احترام نمیذاره ، قشنگ به کفتره جلو روت نگاه چون وقتی بخوریش ارزشت میشه اندازه همون کفتر ...
اکامه حتی سرش و بالا نیاورد چاپستیکش و تکونی داد و گوشتی از داخل ظرف توی دهنش گذاشت و شروع کرد به جوییدن
گااون چنگال حاوی گوشت و پر کفتر و پایین اورد و سینی جلوش و جلو هول داد
یونگی لبخند عمیقی به جین زد و از جاش بلند شد
+ تبریک میگم ، دوست پسرت بگا رفت ..
اخر شب نامجون داخل دستشویی مشغول بود و به طرز عجیب غریبی بدون اینکه ببینه میدونست پشت اون در کوفتی دستشویی ممکنه چه خبر باشه
نفس عمیقی کشید و چشماش تو کاسه چرخوند...
+ اون پشتین نه ؟
صدایی نشنید ، از دستشویی خارج شد
قدم اول و که برداشت در دستشویی باز شد و نوچه های اکامه داخل ریختن
+ حدس میزدم ، کتک کاری نکنید صورتم زخم میشه خودم میام پیشش
یکی که از همشون قد بلند تر و قوی هیکل تر بود جلو اومد و مشمایه مشکی رنگی روی سر نامجون کشید
+ کام آن ...
نامجون کلافه دستش و به کمرش و زد و منتظر شد تا حرکت بعدی و ببینه که با ضربه ای به شیکمش خم شد و با کشیده شدن دو تا بازوهاش تقریبا تا مسیری روی زمین کشیده شد
بعد مدتی روی زانو هاش روی زمین افتاد و مشما از سرش برداشته شد
سرش و که پایین بود، بالا اورد و با دیدن قاتل جیمین رنگ چشماش عوض شد ، ترسیده بود پس از جاش به سرعت بلند شد
+ اکامه ، ناامیدم کردی ، واقعا میخوای من و بندازی تو اون ماشین لباسشویی ؟ فکر میکردم حداقل خلاق تر باشی
پایان جملش مساوی شد با ضربه محکمی به صورتش ، دستش و روی صورتش گذاشت و بلافاصله ضربه ای دیگه توی شیکمش خورد
در اخر با تمام مقاومتی که نشون داد افراد اکامه اونو داخل لباسشویی انداختن و درش و بستن ، اکامه روی زانوش نشست و به نامجون که با پاهاش به در لباسشویی ضربه میزد نگاه کرد
پوزخندی زد و بلند شد ، دستش و روی دکمه قرمز رنگ گذاشت و..
+ کافیه
یونگی گفت و جلو تر از بقیه ایستاد
اکامه چرخید ، در کمال تعجب تعداد زیادی از زندانیا پشت سرش ایستاده بودن جین دندوناش و روی هم فشار داد ، معلوم نبود اگر هان داخل یکی از اون دستشویی ها مشغول مواد کشیدن نبود الان چه بلایی سر نامجون میومد
+ همین الان در اون لباس شویی کوفتی و باز کن
اکامه جلو رفت ، میدونست یونگی دوست پسره کسیه که الان بیرون از زندان مشغول گول زدن خواهرشه ...
نگاهی به جمعیتی که پشت سر جین و یونگی بود کرد
+ میخوای به خاطر این لاشی واسه خودت دردسر درست کنی ؟
جین پلک زد ، این که نامجون نمیخواست کسی داخل زندان از رابطش با جین چیزی بفهمه کاملا طبیعی بود چون نامجون انقدر دشمن داشت که قطعا یکی از بزرگترین هاش پلیسا بودن
Advertisement
جین سرش و نزدیک گوش یونگی کرد
+ نظرته بگم نامی شوهرمه ؟
یونگی نیم نگاه مسخره ای به جین که توی هر حالتی بیخیال بود انداخت و زمزمه کرد
_ درسته ، اکامه ، درسته که اون لاشیه ، ولی لاشیه ماست
اکامه سرش و تکون داد و صداش و بلند کرد
+ امروز هممون باختیم ، این اعلام جنگه
از جلوی یونگی کنار رفت و جین خودش و به سرعت به لباسشویی رسوند درش و باز کرد و بلافاصله نامجون با کمکش بیرون اومد
_ خوبی بیبی ؟ قشنگ تمیز شدی ؟
نامجون بی حرف سر جین و پایین کشید و لباش و محکم روی لبای گیلاسی پسر گذاشت
ترس مردن و ترس تبدیل شدنش به وضعیتی که جیمین توش بود یه طرف و ترس دوباره ندیدن جین داشت دیوونش میکرد
یونگی روش و از صحنه مقابلش گرفت و از خوشکشویی خارج شد ، تا نیم ساعت دیگه هوسوکش میرسید ...!
یک ماه بعد 💫...
گوشی که روی گوشش بود و با انگشتاش فشار داد و به اکامه چشم دوخت
+ باورم نمیشه انقدر کارت ردیف شده که واسم این ماشین و خریدی
صدای خواهرش و از پشت تلفن شنید اما حرفی نزد ، دندوناش و انقدر محکم روی هم فشار میداد که ممکن بود هر لحظه خورد بشن
+ هوسوکا , میشنوی چی میگم ؟
_ بعدا بهت زنگ میزنم
گوشی و قطع کرد و مشتش محکم شد ، خواست جلو بره و توی صورت اکامه خوردش کنه که پیراهنش از پشت کشیده شد و ایستاد
+ هی ، هوسوکه عزیز ! کلاغا گفتن امروز میری بیرون
با صدای جونگ کوک چرخید و نگاهی تو صورت داغون شدش کرد ، از یک ماه پیش که جیمین بیهوش بود جونگ کوک لاغر و ژولیده بود
+ یه خورده تامپون نیاز دارم
( وسیله ای مثل نوار بهداشتی که داخل واژن قرار میگیره و حالت لوله ای داره )
_ پریود شدی ؟
+ آره ، ممنون ...
هوسوک سر تکون داد و نگاهش سمت پسری چرخید که جلوی اکامه زانو زده بود و التماسش میکرد تا ببخشتش ...
+ هی ... چیزی شده
انگشتای جونگ کوک به کتفش خورد و پرسید
+ هوسوک ، جیمین دیگه نیست و اگر خبر نداری بدون چینی ها با ما اعلام جنگ کردن پس از این به بعد فکر کنم اگر قدم هاتو با ما ها برداری بهتره ، من میتونم کمکت کنم !
هوسوک نگاه نگرانشو به زمین دوخت ، فکر خواهرش و هشداری که براش فرستاده بودن داشت دیوونش میکرد ، از طرفی هم میدونست کوچیک ترین حرفی به یونگی همه چیز و خراب میکنه و در اخر چند تا جنازه روی دستش میمونه ، اما جونگ کوک تنها خلاف کاری بود که به جای اسلحه از هوشش استفاده میکرد ، درست همونطور که جیمین اینطوری بود
_ اکامه میخواد از زندان فرار کنه ، یه کانتینر پر از پول اون بیرونه و چینی ها میخوان با همکاری من اونو بدزدن ...
***
دستاشو به بازوهاش رسوند و سعی کرد جلوی سرما رو بگیره ، حالش خراب بود و بدنش میلرزید به گا اون پسری که میدونست زیر زیرکی دور از چشم چینی ها مواد میفروشه نزدیک شد
+ هی ... من به اونی که تو داری نیاز دارم
گااون نگاهی به سر تاپاش که میلرزید انداخت و بیخیال لب زد
_ من چیزی ندارم ، برو پی کارت
هان بیشتر بهش نزدیک شد و اسرار کرد
+ اذیت نکن ، پولش و دارم لطفا
دستش و سمت بازوی پسر برد و لباسش و چسبید
+ نمیذارم هیچکس بفهمه ، همین یه ...
گا اون اخم کرد و هان و از خودش جدا کرد
_ گمشو اونور
وقتی دید پسر کوچیک تر ازش جدا نمیشه به تخته سینش کوبید و هولش داد
_ د بهت میگم گمشو اونور
+ یااا ...
بلافاصله بعد از ضربه ای که به سینه هان وارد کرد لگد محکمی از کنار توی پهلوش خورد و پخش زمین شد ، هان که از ضعف روی زمین افتاده بود با تعجب به پسری که تازگیا دور برش بود نگاه کرد و بعد به گا اون که پخش زمین شده بود
_ اخرین بارت باشه دستت بهش میخوره
لینو فریاد زد و سمت هان رفت و کمکش کرد تا از روی زمین بلند شه و با خودش یه سمت دستشویی کشید
_ چه کوفتی میخواستی ؟
+ به تو چه ؟ ولم کن حوصلتو ندارم ...
غر زد و بازوشو از دستای لینو بیرون کشید ، لینو نفس عمیقی کشید و پسر ضعیف شده رو به در دستشویی کوبید
_ جرئت نکن یه بار دیگه سمت اون زهرماری بری هان جیسونگ
هان که قدرتی از درد و خماری براش نمونده بود تکیه شو همونطور به در دستشویی داد و چشماش و بست ، حتی حرف زدن براش سخت شده بود
+ دارم میمیرم ، فقط یه کام لازم دارم تا آروم شم ...
_ یه کام ؟
زمزمه کرد
+ آره ، فقط یه ک..
حرفش توی دهنش موند وقتی لبای کسی مثل دیوونه ها روی لباش کوبیده شد و مثل جاروبرقی لباش و داخل کشید ، چشماش از کاسه بیرون زد وقتی دید لینو با چشمای بسته و لذت لبای سفید شده و بی حالتش و توی دهنش کشیده بود و مک میزد
لینو زبونش و روی لبای هان کشید و عقب رفت
_ از این به بعد هر وقت هوس هروئین و کامش کنی تنها چیزی که گیرت میاد لبای منه ...
***
به پسری که روزی بهترین همدم و رفیقش بود نگاه کرد ، جونگ کوک هیچ شباهتی به آدمی که روزی همه آدمایی که میشناختن ازش میترسیدن نداشت
انقدر گوشه نشین شده بود که ممکن بود حتی کوچیک ترین زندانی ها بهش زور بگن و مسلما اگر نامجون نبود همینطور هم میشد
کنارش روی زمین نشست
+ حالش خوب میشه
جونگ کوک سرش و از توی کتابی که دستش بود در اورد و بی تفاوت لب زد
_ خودم میدونم
+ منم حال خوبی ندارم وقتی میدونم هوسوک و تقریبا از دست دادم ...
_ کی گفته که دادی ؟
یونگی نگاه مشکوکش و به چهره جدی جونگ کوک دوخت لباش به لبخندی باز شد و انگشت اشارش و سمت پسر گرفت
+ تورو خوب میشناسم ، من تورو خیلی خوب میشناسم
کامل به سمت جونگ کوک چرخید و چهارزانو روی خاکا نشست
+ گوشکن ، اگر برنامه ای برای خارج شدن از این خراب شده داری ، منم هستم !
جونگ کوک اطرافش چشمی چرخوند
_ بیا نزدیک تر
کتاب و بست و بالا گرفت ، به اسمی که روی کتاب بود اشاره کرد
How to take care of chicken
_ چه چیزی بدون سوال و جواب و بازرسی وارد اینجا میشه و میره بیرون ؟
یونگی گیج به کتاب توی دستای جونگ کوک نگاه کرد ، جونگ کوک انگشت اشارش و روی کلمه مرغ گذاشت
_ مرغ
+ مرغ ؟
با قیافه خنگ پرسید و جونگ کوک ادامه داد
_ با استفاده از جریان ورود و خروج این مرغا ما یه دسترسی مستقیم به بیرون داریم و اون بیرون یه کانتینر پر از پول انتظارمونو میکشه
نگاهش به سمت پشت یونگی کشیده شد و ادامه داد
_ اره اینجا هم کتاب میخونم
صدای باتومی که به میله های آهنی خورد یونگی از گیجی سکوت خارج کرد و باعث شد توی جاش بپره
+ یالا یونگی پاشو ببینم
یونگی چپ چپ نگاهی به هیونجین انداخت
_ تو ام عاشق اینی با این باتومت بازی کنی هیونجین
+ خفه شو مین
یونگی از جاش بلند شد و کمی دور شد ، روی پاشنه پاش چرخید و لبخند لثه ای که سال ها نزده بود و تقدیم جونگ کوک کرد
+ رفیق ..
جونگ کوکم خندید
_ رفیق ...!
________ 2320
سلام ...
خودتونید ...
anyway i love you guys💜
akame
آکامه ...
فوش به اکامه ازاد ☠️
Advertisement
- In Serial174 Chapters
Cunning General Si Ning
As a troublesome Idol with a bad personality who was confident of his pretty look. All Si Ning ever wanted was to gamble and become rich overnight so he could finally buy a mansion and lots of sports car for him to finally be able to drive the latest sports car to his hometown to see his mother and sister
8 2057 - In Serial34 Chapters
Miracle Healer Of The Interstellar World
A young man who transmigrated from the earth into the interstellar world by accident. While trying to live his life in a world so different from his own, he stumbled into the world of dangers and conspiratory. A small conspiratory, that leads to the bigger ones, from the past. Will he be able to survive till the end, when he may be in the center of the conspiratory? Was his life a lie the whole time? Let's wait and see how he deals with dangers while becoming friends with aliens in interstellar space. Shen Li discovered that humans are now classified into three genders: What the hell are the Sentinels and Guides. At least it does not have to do anything with me. Later Shen Li: My body has been strange lately. Wait, what's happening? Are not these the sings of sentinel and guide before they awaken? Shen Li, a straight young man from earth, assumed that he would be the sentinel. But the universe had another option on this. Shen Li looks at the light brain showing that he had awakened as a guide with a black face. He decides to hide his guide identity and to keep his virginity. A certain someone in the Main star: Wife wants to hide from me? Shen Li, who still fell into the pit hole, even without exposing his identity as the guide, cried while holding his aching waist: Help!!!
8 69 - In Serial6 Chapters
Harry Potter: I have "Pure" Magic
This story is a rewritten version of 'HP:I have magic', which has been quite successful, and I'm the original author. If you've read it on a different website, continue here as well and follow and click favorite. Those poor souls who have stopped reading for various reasons, continue reading now, since everything is improved even more, Including: MCs character, plot, writing quality, chapter length, progression in the future chapters. **** Magic in its purest form is called pure magic. Pure magic can't be summoned at will by any wizard from their magic core/soul. Wizards can only draw out magic whose purpose has been completely defined through spells and intent. Then, just what will happen if someone can actually draw out the magic in its purest form, the Pure Magic? What would be its functions and what would be the complications and variables that'll arise from it in the Harry Potter world due to this? .... Chris is a smart and talented college student, but he had no motivation in life. What would he get after studying for hours like a dog? Money? He could find easier ways to get that. Then, fortunately, or unfortunately, he died and reincarnated to the Harry Potter world. "I have magic?!" Finally, he had found something which he could never get bored of—Magic! The eccentric genius with a penchant for breaking rules has got his hands on magic in his favorite world. He finally has a purpose in life— to explore magic to its very limits! -> Starting Point: A muggle-born orphan with nothing to call his own. ********************************************** (Magic theory), (unique magic), (MC with high potential), (romance), (Harrypotterworld),(comedy), (Dueling), (Power Flexing) ********************************************** For support, Pátreon: patreon.com/Snollygoster Discord: https://discord.gg/TR3KKAhu9r ********************************************** ->Word count: 1000-1500 words upto Chapter 701500-2000 words from chapter 71 to 902000-3000 words from chapter 90 onwards **********************************************Disclaimer:So, most of this obviously belongs to J.K.-Billionaire-Rowling. I'm just writing a fanfiction out of it.The cover art is sadly, not mine either. (Also, the title used to be "I Have Magic" but since the story is more about exploring this great variable called "Pure Magic," I change the name a bit. )
8 139 - In Serial7 Chapters
Immortal Desire
As a pureblood vampire, Fleur is truly eternal. She cannot age. She cannot die. Nothing can kill her; she will exist so long as Ether exists in the world.At first, she had thought it was a blessing. And after the one she loved died saving her, she had thought her immortality was a chance to make things right again by protecting his family. But as life after life, her very presence leads to the ruin of all that she loves, she has learned her lesson. She is a monster. And the love of a monster is a curse.But although she swore never to love again, sometimes fate cannot be controlled. As the years pass, so does her hunger grow. She must search for a way to sate her hunger or cure her vampirism—or risk degenerating completely into a mindless monster. So when she learns of a secret expedition of heretics out to find Ladvin's Vault—said to hold the legendary Panacea—she doesn't hesitate to join.Yet, she never expected herself to become drawn to one of her mortal companions, something she had sworn to herself to never allow. Will the beating of her eternally-stopped heart a blessing or a curse? And with companions that have deadly secrets of their own, and the Order at their heels, will they be able to find and snatch the Panacea? ...And who will be the one who gains it?—Prince Adrian seemed to be blessed with everything anyone can dream for. An Emperor for his father, natural talent, and even Adriel’s Blessing of divine power. But fate has played a trick on him just a year his coronation, for he was struck by a mysterious illness incurable by even the best mages. He was dying, before he had a chance to use his talent to fulfill his dreams. But even though everyone tells him it is hopeless, he refuses to just sit back and wait for his death. Even if it means abandoning everything he had and betraying everything he had stood for, he would do anything—anything—to find a cure and live.But as he leaves behind everything he had known to chase legends and cavort with the heretics he had once despised, he becomes drawn to one of his companions—as well as competitors. But will this new love be his salvation? Or will it be his ruin?
8 184 - In Serial12 Chapters
ALE: Xithymia - The Sixth Judgement Of The Darkest Fate
The year 2093, two generations passed since the European Union collapsed after the events of WW3. Quarta (Nion), a citizen of the lands of Aleksithimia, is one of few people who was allowed to keep her emotions from being taken away by the new regime of her country. Assigned as a member of a special mission unit called "The Keepers" which regrouped multiple individuals with the phenomenal physical and mental aptitudes, so they could provide the authority and inside security. In order to adapt to the environment, she had to utterly kill and remove all emotions and become mindless law enforcer machine eliminating anyone who dared to oppose the system. Haunted by the deaths of the ones she's slain, time passes on. After years of living and serving for the Utopian City that has been constructed by the prosper Aleksithimia, one of four rulers of the New World; Suffocating as an emotionless persona, fraught with distress that she became a tool rather than a human being. Alone in the perfectly unperfect universe, she has begun her long journey to discover the truth about the world she is living in, and most importantly, her true self that has been erased a long time ago...
8 175 - In Serial55 Chapters
Ebon Pinion
While mortals walk the land, conducting their day-to-day business, dark gods and tyrants weave machinations that threaten the foundations of the world. Ebon Pinion is a tale of friendship, hard-fought victories, and devastating losses, through which the protagonists must find each other and find themselves to preserve everything they hold dear. New chapters are released on the 1st and the 15th of every month.
8 98

